خانه / بر بال ملائک / برخورد با قرارگاه دشمن و گرفتن اسیر(عملیات بیت المقدس)

برخورد با قرارگاه دشمن و گرفتن اسیر(عملیات بیت المقدس)

00000 (97)

از راست به چپ شهید سیدمحمدی علوی، حاج احمد سوداگر، حسن پالاش، شهید محمدرضا آل عبدی، نفرپشت سر حسن عباس اردو، نفر موتورسوار علیرضا بی باک

فاصله ما تا محلی که رزمندگان تصرف کرده بودند زیاد بود و احتمال هر گونه اتفاقی وجود داشت چون که نیروهای خودی از بین نیروهای تأمین دشمن بدون درگیری حرکت کرده و به جاده رسیده بودند، هنوز نیروهای تأمین دشمن در سنگرهای خود مستقر بودند در بین راه به برادر ناصر حسینی برخوردیم او یک قبضه توپ ۱۰۶ میلی متری داشت که به اتفاق هم بطرف جاده حرکت کردیم چند کیلومتر مانده به جاده سمت راستمان به قرار گاه بزرگی برخوردیم.

من به سید محمدی علوی پیشنهاد کردم نزدیک بشویم و وضعیت را از نزدیک ببینیم تقریباً به ۱۰۰ متری خاکریز قرارگاه رسیده بودیم، که یک نفر را دیدم سرش را بالا و پائین می کند به سید گفتم در این خاکریز چند نفر از عراقیها وجود دارند، در حال صحبت بودیم که فرمانده آنها با کلت کمری به طرف ما شلیک کرد، سید گفت بیا موضع بگیریم گفتم تا شما موضع بگیرید من به آنها رسیده ام سریعاً از موتور پیاده شدم و با دویدن به طرف آنها رفتم.

سید فریاد می زد مواظب باش آنها مصلح هستند شما را هدف می گیرند من گفتم به هیچ وجه کوتاه آمدن در کار نیست باید آنها را بگیرم، در حال دویدن بودم که چند تیر دیگر شلیک شد ولی من به هیچ وجهی از دویدن نمی ایستادم آنها با دیدن وضعیت من به پشت خاکریز موضع گرفتند و من نیز به خاکریز رسیدم اوائل فکر می کردم بیشتر از چند نفر نیستند، نفری که کُلت بدست داشت از او خواستم تسلیم شود، که بعد از لحظه ای دست ها را بالا برد و پیراهن سفیدی به دست گرفته بود که دائماً می گفت دخیل الخمینی ومن نیز دائماً می گفتم سلم، سلم .

عراقی جثۀ بزرگی داشت به او که رسیدم دست هایش را روی سرش گذاشته بود و همانند گوسفندی که به قربانگاه برده شده باشد از شدت ترس تمام بدنش می لرزید، من و فرماندۀ عراقی هر دو نفر روی خاکریز بودیم هنوز بچه هایمان نرسیده بودند و مقداری با ما فاصله داشتند عراقی دست به جیب شد مقداری پول درشت که تمام دستش پر از اسکناس بود به طرف من دراز کرد وبا خنده گفت اینها را ببر، که من با عصبانیت دستش را کنار زدم، پولها را به جیب گذاشت و ساعتش را از دستش باز کرد و با اشاره به من می گفت ساعت را بگیر، ساعت را که نگاه کردم مشخص بود او از افراد خاص از نیروهای دشمن است.

چون که روی صفحۀ ساعتش عکس صدام زده شده بود، با دیدن چنین وضعیتی عصبانیتم بیشتر شد، فقط با اشاره به او گفتم اسلحه کُلت را از کمرش درآورده به من بدهد او نیز فانوسقه اش را باز کرد و اسلحه کُلت را با فانوسقه به من داد و من کُلت را با فانوسقه به کمرم بستم و به او گفتم دیگر دوستانش را صدا بزند او نیز آنها را صدا زد، من اول فکر می کردم چند نفر بیشتر نیستند ولی طولی نکشید که یک قرارگاه کامل به اسارت در آمدند.

در این موقع بود که برادران شهید سید محمد علوی و ناصر حسینی و یکی دیگر از برادران رسیدند و با دیدن جمعیت همه متعجب شدیم که چگونه این همه جمعیت با دیدن چند نفر تسلیم می شوند در چند دقیقه تمام قرار گاه تسلیم شدند همه آنها را در دشت کنار قرار گاه جمع کردیم جمعیت زیادی بودند که اگر ترس آنها نبود کشتن چهار نفر، برای آن همه جمعیت چیزی نبود و فقط خداوند متعال در آن لحظه اُبُهَتِ ما را در دل آنها انداخت.

 نویسنده و راوی : علیرضا بی باک

 

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

نور امیدی فراز بام شب پیدا شده /// تازه جانی در تن دلمرده ی دنیا شده

بهاران در بهاران    

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.