خانه / خاطرات شهید / برای شهید عبدالحسین بادروج

برای شهید عبدالحسین بادروج

12.

بنده به اتفاق برادر غلامحسین سخاوت تازه از جلسه ای از روابط عمومی سپاه به طرف شرق خیابان طالقانی در حال حرکت بودیم که انفجار مهیب موشک، ماشین ما را به شدت به لرزه درآورد. و گردوخاک عظیمی از پشت سر ما به طرف آسمان بالا رفت. هنوز نمی دانستیم موشک به کجا اصابت نموده است. سریع برگشته و با سرعت به طرف محل حادثه حرکت کردیم.

پیش از ظهر بود و ما اولین نفراتی بودیم که به محل حادثه رسیدیم. روابط عمومی سپاه را زده بود و عده ای از مردم روی زمین افتاده و به شهادت رسیده بودند. دو نفر جوان موتور سوار، وسط خیابان افتاده و موتور هایشان به گوشه ای از خیابان پرتاب شده و هردو شهید شده بودند. پیر مرد دوچرخه سوار به همراه دوچرخه اش کنار پیاده رو، روی زمین افتاده و جان باخته بود. خون غلیظ شهدا، سنگ فرش خیابان را رنگین کرده و مصالح ساختمانی و تکه های آهن و حتی تیر آهن در اطراف به وفور دیده می شد. همه جا به شدت گرد و خاکی بود.

کنار ویرانه های ساختمان سپاه، درست سر نبش خیابان، پیر زنی با چادر مشکی روی زمین افتاده و دختر بچه ی نه ده ساله ای در کنار او، زمین گیر شده و موهای طلایی سرش تماما سیخ شده و شکل عجیبی به خود گرفته بود. موهایش به شدت خاکی و پریشان بود. در یک نگاه متوجه می شدی که شوکه شده و قدرت حرف زدن نداشت. زیر بازوانش را گرفتم و بلند کردم. به سختی می توانست راه برود و چشمانش حالت بهت زده ای داشت. آرام آرام او را به طرف آمبولانس بچه های بهداری سپاه دزفول که تازه آمده بودند بردم. بچه های سپاه مثل اینکه از قبل دست به کار شده و شهدا را در آمبولانسی دیگر قرار داده و در حال انتقال به بیمارستان بودند. دختر بچه را تحویل داده و برگشتم. برادر سخاوت هنوز بالای سر پیر زن ایستاده بود. پیر زن اصلا وضع خوبی نداشت به سخاوت گفتم: شانه هایش را بگیر و من نیز پاهای او را گرفته و با هم از زمین بلند کردیم. جوراب مشکی زخیمی به پا داشت. پاهای استخوانی و لاغر.

یک وقتی چشمم به چادر مشکی که روی بدن و شکمش بود خورد. مملو بود از خون پیرزن که با تکان های ما، خون سرخ رنگش موج می گرفت. معلوم شد ترکش موشک، شکمش را دریده است.

او را هم به آمبولانس سپاه تحویل دادیم. یادم هست تا سال ها بعد ار آن واقعه ی خونین، از جوراب و لباس مشکی نفرت داشتم. و هر جا چشمم به جوراب یا لباس مشکی می افتاد، آن روز هولناک برایم تداعی می شد.

هنوز از تحویل جنازه ی پیرزن فارغ نشده بودیم که صدای ناله و شیون بچه های روابط عمومی سپاه نظر ما را به خود جلب کرد. با شتاب به طرف ویرانه های ساختمان سپاه رفتیم. چند تا از نیروهای سپاه زیر ویرانه ها را می کاویدند و برادر بادروج را صدا می زدند. آوارها بسیار حجیم بود و ما توانایی جابجا کردن آنها را نداشتیم.

بچه ها مکرر صدا می کردند حسین حسین ولی هیچ جوابی نمی آمد. یکی از برادر ها با صدایی گرفته و گریان گفت: قبل از اصابت موشک وقتی آژیر را کشیدند همه با هم به شوادون روابط رفتیم ولی او بعد از لحظاتی گفت: من به بالا می روم و نوار کاست شهید مطهری را می آورم و تا بیکار هستیم از آن استفاده می کنیم. و با عجله به بالا آمد که همان موقع موشک را زد.

در کنار آوار بودیم که لودر بچه های جهاد آمد و خرابه ها را کنار زده و جنازه ی غرق به خون عبدالحسین بادروج نمایان شد. خداوند روح پاکش را غریق رحمت نماید. آمین

نگارنده: ناصر آیرمی

برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی شهرستان دزفول اثر غلامحسین سخاوت و ناصر آیرمی

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

ماجرای داعشی‌هایی که محسن حججی به هلاکت رساند

روایت فرمانده و همرزم شهید حججی: ماجرای داعشی‌هایی که محسن حججی به هلاکت رساند به …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.