خانه / آسمانی ها / آنروز که مجروح شدم (۳)

آنروز که مجروح شدم (۳)

80402053060232529018

بنام خداوند بلند مرتبه

احساس راحتی داشتم گوئی هیچ دردی ندارم با اینکه در باسنم حفره بزرگی براثر اصابت نارنجک تفنگی دشمن ایجاد شده بود و فک راستم از موج انفجار پاره شده بود اما دردی نداشتم، چند لحظه بعد صدای شلیک یک گلوله از کلانشینکف را شنیدم بلافاصله در ذهنم آمد به پیشانی من اصابت می کند و همین امر نیز اتفاق افتاد اما بخاطر کمانه کردن آن تیر قدرتش گرفته شده بود و در زیر پوست پیشانی من جا گرفت و پیشانیم را نشکست،

به خواب عمیقی فرو رفتم، خوابی که صدای اطراف را می شنیدم و نمی دانستم آیا مرده ام یا نه؟ و هیچ دردی را احساس نمی کردم و سپس در اوج بی دردی و درحالیکه جسدهای مطهر برخی از نیروهایم به روی من افتاده بودند صدای روشن شدن منوری را در بالای سرم احساس کردم و به ذهنم رسید که این منور بر سر من می افتد و همینطور هم شد و با ریختن منور به سر و صورتم، صورتم سوخت و حمایلم که در بدنم بود آتش گرفت از درد سوختن و برای خاموش کردن آتش از جای خویش بیرون آمدم و با دستانم آتش را خاموش کردم و سیم های چتر منور را از خود دور کردم. در همین لحظه در فکرم, بیاد دختر کوچکم افتادم و به فکر امور تربیتی که مسئولیت آنرا در آنزمان برعهده داشتم! و گوئی کسی در درونم می گفت که به عقب برگردم. این در حالی بود که دیگر هیچ صدائی و شلیکی در اطراف من نبود و گوئی همه خواب بودند.

شروع به حرکت کردم و از روی پیکرهای دوستان یکی پس از دیگری می گذشتم در حالیکه نمی توانستم سرپا بایستم و چهار دست و پا حرکت می کردم و نمی توانستم گردنم را بچرخانم خیلی سردم بود و از شدت سرما بخود می لرزیدم و دستانم از شدت سرما خشک شده بود. ذهنم نیروهای افتاده را نمی توانست شناسائی کند، آمدم و آمدم تا به جائی رسیدم که دیگر هیچ یک از نیروها نبود و همه را به عقب برده بودند و برخی را جا گذاشته و نتوانسته بودند با خود ببرند.

آمدم و آمدم تا بر سر یک دو راهی از شیار ها قرار گرفتم در ابتدای این دو راهی بسمت راست حرکت می کردم که صدای صحبت کردن چند نفر عراقی را شنیدم دراز کشیده و خود را به مردن زدم ناتوان بودم و هیچ اسلحه ای نداشتم بجز چند نارنجک که به فکرم هم نرسید که از آنها استفاده کنم. عراقی ها به بالای سرم آمدند. و مدتی مرا ورانداز کردند هیچکدام جرأت نکرد سرش را پائین بیاورد و نفس کشیدن یا نکشیدن مرا متوجه شود اما من نفس خود را حبس کرده بودم، لحظه حساسی بود اگر یک لحظه می ترسیدم و بی اختیار قلبم به تپش می افتد کارم تمام بود. هر لحظه منتظر شلیک تیر خلاص از جانب آنها بودم اما باز زنده بودن خویش را لو ندادم. یکی از آنها یقه ی مرا گرفت و از زمین بلند کرد و خشاب اسلحه اش را زیر سرم گذاشت و یقه مرا از بالا رها کرد و سرم به خشاب اسلحه خورد و زخم برداشت ولی تحمل کردم تا اینکه یکی از آنها که بدن مرا جستجو می کرد دستش به باسن خونین من خورد و اعلام کرد المیت المیت و دیگران حرف او را قبول کردند و از کنار من دور شدند و رفتند.

بعد از مدتی حرکت کردم به پیرمرد دسته خودم آقای بک بکی که از اهالی الشتر و یا نورآباد بود رسیدم زنده بود و به دیواره شیار تکیه داده و نشسته بود به او گفتم: بیا برویم ولی او خسته بود و گفت: نمی آیم تو برو. و بعد فهمیدم اسیر شده و از زنده بودن او در اسارت باخبر شدم. حرکتم را ادامه دادم همینطور که وسط شیار چهار دست و پا می رفتم ناگهان کسی از پشت سرم دوان دوان آمد و از من عبور کرد با خود گفتم: اینبار دیگر نمی توانم از دست عراقی ها جان سالم بدر ببرم. چند لحظه بعد دو سه نفر دیگر به من رسیدند و یکی از آنها مرا شناخت. علی جمالی فر بود و صدا زد ماشاالله، ماشاالله بیا این امین است شهید ماشاالله ابراهیمی بود که در عملیات کربلای چهار به شهادت رسید او پاسدار رسمی بود و از بچه های مسجد محمدی یا همان مسجد بازار اندیمشک بود، بسیار بچه مخلصی بود همه او را دوست داشتند، معروف بود به گل خوش طینت. تا مرا دید مرا بوسید و گفت: حرکت کن برویم به او گفتم: شما بروید من نمی تونم و یواش یواش میام. گفت: امکان نداره فردا برم تو مسجد چی بگم؟ بگم امام جماعت مسجد رو با خودم نیوردم. به من چی میگن مسجد صاحب الزمان (عج) را می گفت که مدتی امام جماعت آنجا بودم و در غیاب حاج آقای فؤادیان که طلبه ی بسیار مسلطی بود و هرگاه آنجا نماز می خواند تمام صحن و حیاط مسجد پر می شد و باصطلاح مسجد  سوزن انداز نداشت.

ماشاالله مرا به روی کول خویش گذارد و به حرکت ادامه دادیم احمد برومند هم با ما بود جمالی فر از ناحیه بازوی چپ تیر خورده بود و دستش شکسته بود و برومند از ناحیه زانو تیر خورده بود و منهم که از ناحیه باسن و پیشانی زخمی شده بودم و تنها ماشاالله سالم بود. بهرحال سریع حرکت می کردیم من بر دوش ماشاالله و علی و احمد هم بدنبال ما حرکت می کردند، شیار زیاد عمیق نبود و من بر دوش ماشاالله از شیار بالاتر بودم و دشمن هم کناره های شیار را با خمپاره ی شصت میلیمتری می زد و هر لحظه امکان ترکش خوردن من بود با این حال جلوتر که رفتیم صدای چند نفر عراقی راشنیدم. ماشاالله مرا پائین گذاشت و ما آماده درگیری با دشمن در شیار شدیم. ماشاالله نارنجک می خواست و من دو نارنجک از حمایل درآورده به او دادم چند لحظه بعد عراقی ها به ما رسیدند و ماشالله که از ما جلوتر رفته و موضع گرفته بود شروع به تیر اندازی کرد و سپس نارنجک ها را بر سر آنها ریخت و من حالت غریبی پیدا کرده بودم و گلوله ها را می دیدم که در قلب عراقی ها وارد می شدند و بعد از آنها گذر کردیم و من کلت منور را از دست فرمانده ی آنها درآوردم و با خود بردم.

حالم بهتر شده بود و خودم می توانستم راه بروم. رفتیم رفتیم تا به قسمتی از شیار رسیدیم که از آنجا وارد شده بودیم از شیار بیرون آمدیم به میدان مین رسیدیم. ماشاالله گفت: امین چه کنیم. نگاه کردم هوا تقریبا رو به روشنائی بود نوار سفید تخریب چی ها را دیدم گفتم: ماشاالله اینجا پاکسازی شده بیا برویم و من جلو افتادم و ماشاالله و علی و احمد نیز بدنبال ما آمدند. رفتیم تا به خاکریز خودی رسیدیم. نیروهای اصفهان بودند تا متوجه ما شدند از خاکریز عبور کرده به طرف ما آمدند و ما را با خود به آنطرف خاکریز بردند وقتی به خاکریز رسیدیم صدای اذان صبح به گوش می رسید. ما را بر پشت تویوتا خواباندند که بسوی بیمارستان صحرائی انتقال دهند. هوا خیلی سرد بود و من که خون زیادی را ازدست داده بودم سرما را بیشتر احساس می کردم. البته همین سرما باعث شده بود بیشتر از این خونریزی نکنم. یکی از نیروها که سن و سال زیادی هم نداشت وقتی لرزیدن مرا از سرما دید فوری به سنگرش رفت و دو پتوی نو آورد و به روی من کشید به او گفتم: این پتوها را بگذار همین جا باشند در هوای سرد به آنها نیاز دارید گفت: همه چیز ما فدای شما.

و تویوتا لندکروز هم حرکت کرد و ما را به بیمارستان صحرائی رساند. و از آنجا به فرودگاه اهواز بردند و ماشاالله در آنجا با ما خداحافظی کرد و گفت: من باید به گردان برگردم و رفت و سپس با یک هواپیمای سی صد و سی مرا به بیمارستان کاشانی اصفهان انتقال دادند.

نگارنده: امین آرام

منبع: وبلاگ ندای خوشبختی

http://nedaye-khoshbakhti.blogfa.com/

 
 

 

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

خاطرات قرارگاه قدس

*✍️خاطرات قرارگاه قدس* ?????? *✍️۱-پس از شروع۸ دفاع مقدس سپاه پاسداران نیز برای حمله به …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.