خانه / خاطرات شهید / حسن معتمدی هم دلتنگ شده بود

حسن معتمدی هم دلتنگ شده بود

299113_675

برای ذکر خاطرات جنگ نیازی نیست که نویسنده باشی. وقتی سرزمین ذهنت را شخم می زنی به خاطرات نابی دست پیدا می کنی که اینهمه سال زیر روزمرگی های زندگی گم شده و مجال ظهور نداشته اند. دوست با احساسمان آقا مجید هم نه تنها نتوانسته اتفاقات سی سال پیش را فراموش کند بلکه لحظه لحظه بعضی از آنها یکجا بر سرش آوار شده اند. قصه پرواز دسته جمعی قوهای مسافر بلال همیشه ماندگار است. قصه ای که هر وقت تکرارش می کنیم انگار هنوز دوست داریم دوباره بخوانیم. قصه، قصه خودنمایی هیچکس نیست همه داریم از کسانی می گوییم که امروز به حضور یادشان بیش از هر زمان نیازمندیم. مجید صالحی از دل این گنیجنه، حسن معتمدی را به ما هدیه کرده است. من از دوست خوبم آقا مجید ممنونم. من افتخار داشتم که دو سال با حسن معتمدی از نزدیک مرتبط باشم برای همین حس و حال مجید را خوب می فهمم. آقا مجید نوشته:

شب قبل از مراجعت بچه های گردان بلال به منطقه والفجر هشت، تا دیر وقت با حسن معتمدی در بسیج حسینیه امام رضا گفتگو کردیم. بعد از شهادت بچه های اطلاعات گردان بخصوص نبی پورهدایت و محمدرضا شیخی، حسن به کلی دگرگون شده بود می گفت انگار در جبهه های ایران شهادت نصیب ما نمی شود و باید به لبنان برویم و می گفت اگر موافقی بعد از بازگشت مقدمات رفتنمان را به لبنان جور کنم.

بعلت انجام امور اداری نمی توانستم فردا با حسن همراه شوم اما قرار گذاشتم که فردا تا سر چهارراه سی متری دزفول او را بدرقه کنم. فردای آن روز که جسن رفت خبر شهادت سید والامقام سید محمد نژاد غفار را آوردند. تمام فکر و توجهم را به مراسم تشییع این سید بزرگوار معطوف نموده و برای هماهنگی سخنران مراسم به پادگان رفتم . نگران شده بودم که با توجه به رابطه مرید و مرادی که بین حسن معتمدی و سید محمد بود چرا حسن نیامده است؟ حتی اگر کار به درازا کشیده بود می بایست حسن برای تشییع جنازه می آمد. با همین سئوالات و افکار به پادگان رسیده و به ستاد مراجعه کردم . برادران حسین فضیلت و ابراهیم دانش آنجا بودند و سراسیمه به این طرف و آنطرف می رفتند. موضوع را مطرح کردم با بی تفاوتی گفتند خودت فکری بکن . تعجب کردم هاج و واج شده بودم.

یک نفر آمد و آهسته گفت مگر خبر نداری که اتوبوس گردان بلال را زده اند و همه شهید شده اند! زانوهایم سست شد. آنجا بود که مانند طفلی که مادرش را گم کرده باشد با صدای بلند زاری می کردم هیچ چیز نمی توانست تسلایم دهد. حاج کریم شاب آمد و دلداری ام داد اما تاثیری نداشت. چهره های بچه ها یکی یکی از جلوی چشمانم عبور می کردند. به دزفول برگشتم و سراغ خانواده معتمدی رفتم موضوع را به برادرش حسین گفتم. سپس با برادران سفیدگر و کاوندی بطرف اهواز حرکت کردیم . از بچه های حسینیه سه نفر شهید شده بود . حسن که جنازه اش سالم بود. علیرضا ناخدا صورت نداشت ولی قابل شناسایی بود و عبدالمحمد عباسعلی طاهر نیز که شرحش را برایتان نوشتم. اینقدر حسن و سید محمد به همدیگر انس داشتند که موقع خاکسپاری سید محمد،سید محمدعلی غفاری اخوی او با صدای بلند احساسش را بیان کرد و گفت: ” حسن مراقب سید محمد باش اگر کاری داشت برایش انجام بده” و بعد هم گفت: ” برادرم سیدمحمد، حسن هم نزد تو آمده…

منبع: وبلاگ دست نوشته ها

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

ماجرای داعشی‌هایی که محسن حججی به هلاکت رساند

روایت فرمانده و همرزم شهید حججی: ماجرای داعشی‌هایی که محسن حججی به هلاکت رساند به …