خاطرات جانسوز حاج هوشنگ سازش

16

پدرم یک خصلتی داشت. او از مرده می ترسید و هیچ وقت حلوا و خرمای مرده ها را نمی خورد. آن روز که خیابان کشاورز را بمباران کرد. ما آنجا رفتیم و اوضاع را از نزدیک دیدیم و به خانه برگشتیم. تاریخ ۵۹/۷/۱۱ بود. در این حادثه تعدادی شهید و مجروح شده بودند.

در منزل خودمان در محله ی چولیان در حال شام خوردن بودیم.  ۱۳۵۹/۷/۱۶ بود. آن شب پدرم رفت حمام و غسل کرد و یک یک ما را بوسید و گفت: در فکر نباشید نوبت ما هم می رسد و بعد با لباس کامل خوابید. در تمام عمرم او را ندیده بودم با لباس کامل بخوابد. همیشه با پیژامه استراحت می کرد.

برادرم محمدرضا با شوخی به بقیه می گفت: اگر شهید شدم مرا در قسمت بالای قبر بگذارید که با پایم شما را بزنم. دو برادرم علیرضا و محمدرضا با انفجار موشک در مسجد پاسداران شهید شدند. بسیج در اختیار من و برادرانم بود. آن شب من در حال گشت زنی و در کنار پل جدید بودم. منزل ما نوساز بود. ما در ساختمان بالای خانه خوابیده بودیم. منزل مادر بزرگم شوادون داشت ولی ما نمی رفتیم. آنها از شهادت خود خبر داشتند. خوشا به حالشان که در ایام خوبی رفتند در دوران ایثار و شهادت. ولی من از قافله جا ماندم. خدا خواست آنها بروند. بعضی ها می گفتند: چرا اینطور شد؟ من می گویم: خدا انتخاب کرد. پدرم آن شب خرما و انگور سبز خریده بود. یکی از همسایگان به پدرم گفت: حاج رحیم، مثل اینکه زنده زنده خرمای خودت را خریده ای؟ پدرم گفت: به خداوندی خدا قسم، اینها را هم نمی خوریم. گویا او از همه چیز خبر داشت. بعد از این حادثه تا یک سال به بنیاد شهید می رفتم و به مردم و خانواده شهدای موشکی کمک می کردم. و در تخلیه ی شهدا شرکت می کردم.

به سپاه رفتم و به جبهه اعزام شدم. یک روحانی که مرا در آنجا می شناخت به من گفت: چرا شما آمده اید؟ گفتم می خواهم به پدر و مادر و خواهر و برادرانم و همسرم ملحق شوم. گفت: چون با این دید آمده ای گناه کرده ای. برگرد.

تا سال ۶۱ سپاه و بسیج و جنگ و جبهه و بنیاد شهید را ترک نکردم. راننده ی آمبولانس بودم و به همشهریانم کمک و یاری می رساندم. گلوله ی توپ که به میدان مثلث زد آن موقع راننده آمبولانس بودم. دیدم تعدادی از مردم دست و پا و چشم ندارند. سراسیمه عده ای از مردم برای امداد رسانی می آمدند. اما احتمال شلیک توپ بعدی هم بود. ولی مردم می آمدند. مردم دزفول حقیقتاً اگر نمی آمدند در صحنه نمی ماندند، شهر دزفول سقوط می کرد و روحیه ی رزمنده ها تضعیف می شد.

در شکست حصر آبادان و خرمشهر مردم دزفول، از جوانان سپاه گرفته تا بسیج همه رفتند. در دزفول عراق تا پل کرخه آمد. اگر جوانان دزفول در جبهه و شهر مقاومت نمی کردند عراق دزفول را می گرفت. به نظر من انقلاب و اسلام و خوزستان مدیون سردار غلامعلی رشید است. چرا که او جنگ را در منطقه اداره می کرد. دستور داد به فرمانده ی تیپ ۲ زرهی که بمب هایی را که به پل جدید بسته اید را در بیاورید. او می خواست زمانی که عراقی ها به دزفول خیلی نزدیک شدند پل را منفجر کند تا عراق از پل نگذرد. رشید می گفت: اگر قرار باشد که عراق تا اینجا بیاید با پل شناور از رودخانه دز می گذرد و وارد شهر می شود. آنها مجبور شدند مواد منفجره را بردارند و در عوض مردم را مسلح کنند.

بنی صدر آمد و گفت: بروید خرم آباد سنگر بگیرید. مردم دزفول گفتند: ما شهرمان را خالی نمی کنیم ما را مسلح کنید. خودمان جلوی عراق می ایستیم. در محله ی چولیان آدم ساده ای بود بنام علی ضامن در بسیج پاسداران، به بنی صدر گفت: چرا گفته ای پادگان کرخه و سایت های ۴ و ۵ و پادگان هوائی دزفول را تخلیه کنند. تو سواد نداری، علم نظامی نداری. او گفت: من بنی صدر فرمانده کل قوا و رئیس جمهور هستم. علی ضامن گفت: هرکه می خواهی باش.

ما هیچ نداشتیم در مساجد دوره ی یک هفته ای می دیدیم. خواهر و برادرانم و مردم و جوانان دزفول در مساجد دوره می دیدند. و مسلح شدند و نگذاشتند شهر سقوط کند. این باعث دلگرمی نظامیان شد. لشکر حمزه هم آمد و در منطقه پدافند کرد. اصلا ما آرپی جی نداشتیم. چون به ما نمی دادند. فرمانده ی کل قوا بنی صدر بود. ارتش بود. سپاه چیزی نداشت.

موشک ۴ بار به منزل ما اصابت کرد. و چهار بار بازسازی شد. یک بار ۱۰۰% بار دوم ۴۷% بار سوم و چهارم ۲۵% . من و همسرم در این خانه در چولیان زندگی می کردیم. رجائی دستور داده بود: دزفول بازسازی شود. ما گفتیم: اگر بازسازی شود دوباره می زند. و تخریب می شود رجائی گفت: ما می سازیم و او بزند. هنوز بهتر از آن است که بگذارید مردم، شهر را خالی کنند و شهر تبدیل به ویرانه ای شود. در حالی که جنگ بود و توپ و موشک می زد ولی بازسازی و حیات ادامه داشت. و باعث روحیه ی مردم و ایثارگری و مقاومت رزمندگان می شد.

من نسبت به علیرضا برادرم که ۱۱ ساله بود خاک پای او هم نبودم. نسبت به برادر دیگرم محمدرضا هیچ نبودم. همه ی مردم می دانند، اهل فامیل می دانند آنها چه بودند. خدا هم آنها را شناخت و برد. و فقط من ماندم. پدر و مادر و خواهر و برادرانم در محل معروف بودند. هرکس از همسایه ها چیزی احتیاج داشت. نانی می خواست به منزل ما می آمد و می گرفت. در خانه ی ما به روی همسایه ها و مردم باز بود. اما به جز یک خواهرم که آن شب در منزل پدرم نبود  همه رفته بودند و من امیدی به زندگی نداشتم.

اسامی شهدای خانواده ی ما عبارتند از: رحیم پدرم، مادرم سیب گل، همسرم فاطمه ملک پور زارع، علیرضا که پاسدار و محمدرضا نیز بسیجی بود. خواهرانم شهناز، مهین و طوبا. کلا در این حادثه ۸ نفر شهید شدند. مزار آنها در شهیدآباد دزفول بصورت کانالی توسط بیل مکانیکی کنده شد و همه در آن دفن گردیدند. چون کار با دست مشکل بود. با همسرم ۱۴روز بود که ازدواج کرده بودیم و خواهرم شهناز قرار بود در هفته ی آینده ازدواج بکند..

شهید چمران و آقای خامنه ای به دیدار ما آمدند. آنها ما را دلداری می دادند و باعث روحیه ی ما بودند. اگر نمی آمدند ما دل سرد می شدیم. آقای بهشتی سر مزار شهدای ما آمد و مرا در آغوش گرفت و بوسید. وقتی مرا در تهران دید پرسید: کجا تو را دیده ام؟ گفتم در دزفول و در شهیدآباد.

مدتی پس از حادثه ی موشک دوباره ازدواج کردم. بعد خانه ی ما بازسازی شد. برگشتم به خانه پدری در چولیان، خدا دختری به من داد بنام زینب، دخترم در گهواره بود و خودم در جبهه، دوباره موشک زد. خانه ی ما ۴۷% تخریب شد. دیوار روی دخترم آوار شد ولی الحمدالله زنده ماند. در آن حادثه بیشتر دیوارهای بیرونی تخریب شد. در طول جنگ، ما شهر را ترک نکردیم کل ۸ سال در شهر ماندیم.

یک وقتی در دوران جنگ و در جبهه بودم. پدرم را درخواب دیدم. گفت: هوشنگ پسرم، برگرد به دزفول. فعلاً صلاح نیست تو شهید بشوی برگرد. اگر برنگردی از تو راضی نیستم حلالت نمی کنم. مواظب زن و دخترت، زینب باش. خانواده ی شهیدم در باغی پر از گل و میوه و گلستانی از گل بودند و مرا راه نمی دادند. شاید از بدی من باشد یا شاید خدا آزمایشی دیگر برای ما گذاشته است.

در آن موقع مردم، اسلام واقعی را از خود نشان دادند. همه ی طبقات آمده بودند. ملت الهی شده بودند. به مردم کولر آبی می دادند. آنها نمی گرفتند پنکه می گرفتند. حرفی نداشتند. در ستاد بازسازی آقای نیری آمد و گفت: چه می خواهید جهت بازسازی؟ گفتیم: اینها پول بیت المال است. نباید اسراف شود حرام شود او گفت: نه خیر، پول از ما است چک سفید امضاء می دادند. آنقدر آهن و پارافیل آوردند جهت بازسازی اماکن ولی ما آنها را به شهرهای اطراف می فرستادیم. در ملاثانی اردوگاهی بود که آنرا دزفول ساخت. مردم نیکوکار از کل ایران ما را یاری کردند.

پیشنهاد من این است که محله ی چولیان و جای اصابت موشک، موزه ی جنگ بشود. یادمان شهدا ساخته شود و یاد شهدا از بین نرود.

راوی: حاج هوشنگ سازش

نگارنده: ناصر آیرمی

برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی شهرستان دزفول اثر غلامحسین سخاوت و ناصر آیرمی

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

اصابت موشک به محله ی آقامیر دزفول

خانم فاطمه عادلیان ما خانه­ ی برادرم مهمان بودیم. منزل ایشان در خیابان وصال بود. …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.