خانه / خاطرات دفاع مقدس / خاطرات عملیات بیت المقدس(قسمت۴) عطش

خاطرات عملیات بیت المقدس(قسمت۴) عطش

11دسته ی یک قبل از اعزام به عملیات بیت المقدس

به ظهر نزدیک می شدیم و شعاع های سوزان خورشید شلاق هایش را بی رحمانه بر پیکر ما فرود می آورد. آب قمقه ها که قطره قطره از آن می خوردیم دیگر به پایان رسیده بود و هیولای تشنگی ما را درکامش می بلعید، دهان ها خشک شد و کف های سپید رنگی بدور آنها جمع می شد خداوند این بار، تشنگی را بر ما می آزمود و چه آزمایش خطیری بود.

گونی خالی را از کوله پشتی بیرون آورده به رویم کشیدم و چشمانم را روی هم گذاشته شاید خواب، تسکینی بر عطشم باشد ناگهان صدای فریاد آب، آب یکی از بچه ها بلند شد، بنده ی خدا در خواب آب دیده و پریشان از خواب پریده بود. دوباره گونی را به رویم کشیدم، چشمانم سنگین شد یک وقت آب زلالی، دیده ام را خیره کرد از جا خیز برداشته تا کامم را سیراب کنم و با تکان شدیدی از خواب پریدم. عجیب اینجا بود که این حالت چندین بار تکرار شد و آب لحظه ای از جلویم دور نمی شد بگونه ای که دیگر جرأت نمی کردم بخوابم. این تنها خاص من نبود و همه ی بچه ها به این درد مبتلا بودند. رادیو را از کوله پشتی ام بیرون آورده و موج آنرا تنظیم کردم، گوینده ی رادیو اهواز خبر پیروزی های ظفرمندانه ی رزمندگان را با شور و هیجان خاص به اطلاع می رساند و گاهی هم برنامه های عادی خود را از سر می گرفت. ناگهان فریاد بچه ها بلند شد: صدایش را قطع کن الآن این دارد با کمال آرامش آب سرد می خورد و از ما چه خبر دارد؟ رادیو را خاموش کردم براستی غیر از آب هیچ چیز دیگر را نمی دیدیم و قابل فهم برایمان نبود و هرچه می گفتیم یا می شنیدیم یا حتی فکر می کردیم فقط در باره ی آب بود و آب.

نمازهایمان را در همان گودال با هر سختی که بود ادا کردیم اما گرمای سوزان، ما را اسیر خود کرده، هرکداممان بی رمق در گودال دراز به دراز افتاده بودیم، چه بایستی می کردیم جز اینکه تا تاریکی هوا صبور باشیم، با خود فکر کردم شب هنگام، به عراقی ها یورش برده مواضع آنها را تسخیرکرده و بعد برگشته و محمود را روی شانه هایم گذاشته به عقب می برم. اما مگر روز خیال تمام شدن داشت، خشکی دهان ها به حدی شد که نای حرف زدن نیز نداشتیم احساس می کردم دیگر هیچ رطوبتی بر زبانم نیست گاهی این پهلو و گاهی روی پهلوی دیگر می خوابیدم و بدنم تحمل گرمای رمل های زیرم را نداشت از بس عرق ریخته بودم لباس هایم سفید و خشک گردیده بود. با خود گفتم خدایا، امام حسین(ع) و اولاد و اصحاب مظلومش در کربلا و در آن بیابان وحشتناک چه کشیده اند که ما ذره ای از چیزی که آنان کشیده اند داریم تحمل می کنیم؟ نگاهی به خاکریز عراقی ها کردم، مملو بود از استحکامات و زره پوش ها که چند متر به چند متر پشت خاکریز جا خوش کرده هر از چند گاهی اطرافمان را هدف قرار می دادند تیر بار چی های آنها بی امان شلیک کرده و لحظه ای آرام و قرار نداشتند سرم را پایین آورده وگونی را به رویم کشیدم. سرانجام این روز طاقت فرسا و زجر آور به سر آمده کم کم آفتاب غروب کرد و هوای ملایمی چهره ها را نوازش داد و این صبر طولانی که تقریبا از ساعت نه صبح شروع شده بود بالاخره به انتها رسید.

هوا تاریک شده و ما از گودال به آرامی و نیم خیز بیرون آمدیم و به اتفاق عده ی دیگری از بچه ها که در گودال های اطراف بسر می بردند تصمیم گرفتیم به عقب برگردیم. هیچ بی سیمی با ما نبود و کسب تکلیف از فرمانده برایمان میسر نبود بنابراین هر گونه تصمیمی به عهده ی خودمان بود. اما من هنوز متوجه وضعیت خودم نبودم و دو، سه قدمی که راه رفتم بی اختیار به زمین افتاده ضعف شدیدی بدنم را فرا گرفت. نای بلند شدن نداشتم چه به سرم آمده بود با هر زحمتی بود سر پا شده به طرف عقب به راه افتادم حال خوبی نداشتم و بی اختیار تلوتلو خوران، دوباره به زمین افتادم، به یاد محمود افتادم خدایا با این حال نزار، چگونه او را می توانستم به عقب برگردانم و این هم غصه ای بود که برغم هایم افزوده شد. حدود بیست و شش نفر از اطراف جمع شده به طرف عقب براه افتادیم نگاهی به بچه ها کردم حالشان بهتر از من نبود وخستگی و عطش بی حد، آنها را هم از پا انداخته بود برای همین گاهی سر پا و گاهی چهار زانو راه می رفتیم.

کف های زیادی که به دور دهانم جمع شده بود، مشت مشت و در چند نوبت با دستم گرفته و به بیرون پرت می کردم. انگاری اسلحه و تجهیزاتی که به حمایل بسته بودم ده ها برابر سنگین تر شده مرا اذیت می کردند. حدود دویست تا سیصد متر به عقب آمدیم اما دیگر نای راه رفتن نداشتیم تصمیم گرفتیم همه روی زمین خوابیده تا شاید توانی دیگر به بدنمان برگردد، کفش ها و جوراب ها را از پایمان بیرون آوردیم، بسیار در بهبودی حالمان موثر بود عبدالرحیم جمال مقداری کشمش و یک کمپوت داشت که به هر کدام مقداری تقسیم کرد، باز هم اثر خوبی بر حال ما داشت. اوضاع دور برمان ساکت بود و از جانب خاکریز عراقی ها کمترین صدایی نمی آمد ولی گاه و بیگاه منورهای دشمن اطراف ما را روشن می کرد و ما روی زمین دراز کش می شدیم، جورابها و پوتین ها را به پا کرده براهمان ادامه دادیم عبدالحسین دینوی گفت: ناصر، بیا با بچه ها دستانمان را به هم حلقه زده تا در این شرایط و ضعف شدید، همدیگر را گم نکنیم. دیدم فکر خوبی است به اتفاق او و جمال و چند تای دیگر دستانمان را گره زده و حرکت کردیم ولی نمی دانم چگونه می شد که نا غافل از هم جدا شده به یکسو کشیده می شدیم. واقعا حالمان بحرانی بود از خیر این کار گذشته و فقط توانمان را به راه رفتن متمرکز کردیم.

شب، تاریکی مطلق خود را بر ما گسترانده و ما از اینکه بدرستی راه را به طرف خاکریز خودی می رفتیم به شک افتاده، نمی دانستیم با آن شرایطی که آمده ایم آیا راه درست است یا نا آگاهانه به آغوش عراقی ها می رویم با محسن هرچه فروش که فرمانده یکی از دسته ها بود مشورت کردم و عاقبت تصمیم بر این شد که دو نفر از نیروها سریعتر به عقب رفته بوسیله شلیک کلاش ما را متوجه کنند. بدینصورت که اگر دشمن بود یک تیر و اگر خودی بودند دو تیر هوایی رسام شلیک کرده تا ما هم تکلیف خود را بدانیم. بنابراین من اعلام آمادگی کردم تا به همراه یکی دیگر از نیروها این ماموریت را انجام دهم ولی بچه ها قبول نکرده و دو نفر دیگر را انتخاب کرده آنها نیز به راه افتادند لحظاتی بعد صدای شلیک تیرهایی به گوشمان رسید ولی این صداها از هر طرف نیز می آمد و ما متوجه مسیر اصلی نشدیم بناچار به همان مسیر خودمان ادامه دادیم تا از دور سایه ای از خاکریز به نظرمان آمد با احتیاط به آن نزدیک شدیم ولی کسی نبود. خودمان را به آن طرف خاکریز کشاندیم باز خبری نبود. دور هم حلقه زده وآهسته به گفتگو پرداختیم که حالا باید چه کنیم؟ چند لحظه ای نگذاشت که صدای شلیک یک تیر و اصابت آن وسط ما، ما را به خود آورد حتی گلوله از پاچه ی شلوار یکی از بچه ها رد شد و آن را سوراخ نمود ولی او را زخمی نکرد. سریع خود را به سینه ی خاکریز چسباندیم و از جایی که احساس می کردیم آن نیروها، خودی هستند همگی الله اکبر گفته و کلمه ی رمز که ژیان و یا ژاله بود تکرار کردیم ولی جوابی نیامد، چند بار فریاد زدیم که ما بسیجی هستیم و تیر اندازی نکنید ولی باز صدایی نیامد تا سرانجام بعد ازمکثی تقریبا” طولانی جواب آمد که خودتان را معرفی کنید و ما هم جواب آنها را داده و به طرفشان رفتیم.

برادران ارتش بودند که از دیدنشان بسیار خوشحال شده آنها را در آغوش گرفتیم سپس بلافاصله به طرف بشکه های آب آنها هجوم آورده وتا توانستیم آب خوردیم که البته خیلی هم گرم بود ولی برای ما که اسیر تشنگی بودیم چندان فرقی هم نمی کرد و ما با ولع خاصی آب را سر می کشیدیم. البته دیدن این وضع برای ارتشی ها بسیار حیرت آور بود.

کم کم قوای بدنیمان باز می گشت و خواب سنگینی بر ما مسلط می شد. نمازمان را به جا آورده و هر کداممان مانند سنگ های بیابان در گوشه ای افتاده به خواب عمیقی فرو رفتیم و صبح نیز بعد از خواندن نماز تا حوالی نه صبح خوابیدیم که برادر خیلا که پیک گردان بود ما را پیداکرد ابتدا بهت زده شد و بعد جلو آمد و با شور خاصی همه را در آغوش گرفت و سپس سوار بر موتور تریل خود، رفت تا ماجرا را برای فرمانده گردان گزارش دهد. لحظاتی بعد چند وسیله از طرف گردان سر رسیده همگی را به مقر گردان که چند کیلومتر عقب تر بود منتقل کردند.

نگارنده: ناصر آیرمی

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت(قسمت اول)

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت شهید عبدالرحیم مشکال نوری  فرزند حسین  …

۴ دیدگاه

  1. خیلی دلهره آور بود. چیزی شبیه افسانه. قصه رزم آن بچه ها نباید کهنه شود این قصه ها سند صلابت این مردم است. دستت درد نکند روح شهدا شاد

    • سلام
      شاید اگر حقیر با آن بچه ها نبودم این خاطرات که تاریخ افتخارات ملت ما هستند، باورم نمی شد. از شما هم متشکرم.

  2. با سلام خدمت شما من واقعا از شما ممنونم به خاطر این خاطرات من دختر برادر محمود دانشیار هستم نمیدونم این پیغامو میخونید یا نه چون قسمت نظرات نوشه در مورد عموم بسته بود منم اینجا پیغام دادم من مدتهاست دنبال خاطرات عموم هستم من که هیچوقت ندیدمشون ولی همیشه رفتن رو مزارش منو سبک میکنه واقعا متاسفم که هیچ رد و نشونی از عموی من توی دزفول نیست نه یادواره نه خاطراتش نه مداحیاش چون پدرم ناراحت میشه هیچوقتم سعی نکردیم که ازش سوال بپرسیم ولی واقعا بی انصافیه که انقدر مظلوم باشه و تو دزفول ناشناخته همه شهدا یادشون رفتن خواهش میکنم خواهش میکنم ملتمسانه اگه از عموی من عکس و خاطرات و اگه دارید فیلم بیشتری بزارید ممنون میشم

    • علیک السلام
      به رایحه خوش آمدید.
      دختر خوبم خیال شما را راحت کنم. حقیر سه ماه آخر عمر باقیمانده ی شهید بزرگوار محمود را تماما با هم بوده ایم و کلیه ی وقایع آن روزها باضافه ی خاطرات عملیات بیت المقدس را در چند قسمت آورده ایم. اگر طالب آن هستید که بدانید عموی عزیز شما چه دورانی را داشته، خواهش می کنم از قسمت اول تا انتهای این خاطره(که هنوز ادامه دارد) را مطالعه کنید. هرچه عکس هم از آن دوران دارم مطمئن باشید منتشر می کنیم. امیدوارم خدا توفیق دهد سهم کوچکی از ادامه دهندگان راه شهید را ایفا کرده باشیم. الهی آمین. منتظر نظرات شما هستیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.