خانه / آسمانی ها / قرارمان این نبود. بیایید دوباره رزمنده شویم.

قرارمان این نبود. بیایید دوباره رزمنده شویم.

99

قرارمان این نبود

بیایید دوباره رزمنده شویم

باز هم ۱۴ خرداد و مرور خاطرات آن اتفاق که هستی مان را از ما گرفت. خاطرات آن صبح، آن صبحی که ای کاش هیچگاه آفتابش طلوع نکرده بود.

دلم می گیرد و باز بغض می کنم. اتفاقاتی که این روزها دور و برم رقم خورده است، مرثیه عروج امام را کم دارد تا بغضم را به گریه تبدیل کند.

بر می گردم به سال های جنگ. به آن بهشت هشت ساله ای که تکرار نخواهد شد. به آن روزهایی که به فرمان پیر و مرادمان همه چیز را رها کردیم و با آنکه چهارده پانزده سال بیشتر نداشتیم ، اسلحه گرفتیم دستمان. حرفی که می زد، به جان می خریدیم و چرا و اما و اگر توی آن نمی آوردیم. توجیه نمی کردیم که چه داریم و چه نداریم. فقط دل می زدیم به دریا.

یادش بخیر. با چه دسته گل هایی همنفس بودیم. روزگارمان در معاشرت با افرادی می گذشت که از همه چیز بریده بودند. همه ی کارها برای خدا بود و جز اخلاص هیچ نبود.

بزرگترین افتخارات را اماممان از سوی خدا می دید و ما واسطه ای بیش نبودیم و پیر و مرادمان مدام در گوشمان زمزمه می کرد که «خدا» . مدام می گفت که «من من کردن شیطان است» تا مغرور نشویم به فتوحاتمان و دلشکسته نباشیم از شکست ها.

همیشه می گفت : «پیروزید، چه بکشید و چه کشته شوید»، می گفت: «مکلفید به تکلیف و نه نتیجه» و با همین حرف ها بزرگ شدیم.

اخلاص را اماممان به ما آموخت و خداییش چه خوب بچه ها این مخلص بودن را فراگرفته بودند. از اینکه کارهای بزرگ انجام دهند و به زبان نیاورند. از آن عبادت هایی که در تاریکی و دور از چشم ها، فرشتگان بالا می بردند.

یادش بخیر روزهایی که «من» وجود نداشت و همه «او» بود و گمانمان نبود که آن روزها سر آید و گمانمان نبود که آن همه رفیقی که جانمان بسته بود به جانشان بروند و ما بمانیم و گمانمان نبود که «ماندن» این همه فاصله بیاندازد بین ما و آنچه که آن روزها داشتیم.

فاصله بیندازد بین ما و عهدهایی که بستیم. بین ما و راهی که تعهد کردیم برویم. بین ما و قرارهایی که با بچه ها گذاشتیم.

گمانمان نبود، ماندن این همه دردسر ساز شود و درگیر شدنمان با دنیا، زمینی مان کند. آخر آن روزها هم دنیا بود. خانه بود. زن و زندگی بود. همه چیز بود. اما اینقدر زمینی نبودیم.

اما با این همه دلمان خوش بود به رفیقان از قافله جامانده مان. به همانان که همدردمان بودند و هم مسلکمان. دلمان خوش بود اگر از بچه ها جاماندیم، اینان هستند تا به دیدنشان خاطرات آن روزها زنده شود. اینان هستند تا هر از چندی گرد هم جمع شویم و یاد آن روزها کنیم. یاد عهدهایی که بستیم. یاد لحظه های آخر بچه ها که سرشان روی شانه هایمان بود و از ما قول هایی گرفتند.

یاد حسین بیدخ که گفت: «اگر این راه بی یاور بماند، زندگی را از من دزدیده ای». یاد مجید طیب طاهر که نمی خواست وصیت نامه بنویسد و گفت :«می ترسم وصیتم را بجای نصیحتم اشتباه بگیرند و فراموش کنند» یاد مش حمید صالح نژاد که آن شب سه بار از من خواست تا دعا کنم شهید شود و من آن روز دلیل اصرار هایش را نداستم. حتی آن روز که کنار اروند جنازه اش را دیدم که بر ساحل آرام گرفته است.

یاد سیدجمشید که گفت: «بر بام ابرها خانه نسازید» و یاد آن شب را که خضریان که کوه شجاعت بود و کسی اشکش را ندیده بود، از فراق سید جمشید گریست.

مگر همه مان با هم این صحنه ها را ندیدیم و تجربه نکردیم. مگر عهد نبستیم. پس چرا امروز خیلی ها سر این عهدها نمانده ایم؟

چرا زمینگیر دنیا شده ایم؟

قرارمان این نبود.

قرارمان این نبود که هم از دشمن دشنه بخوریم هم از بعضی ازدوستان. که دشنه خوردن از دشمن چه باک ولی آه از دشنه دوست.

عهدهایی که بستیم این نبود. ما دور یک سفره می نشستیم ، چه رزمنده ساده و چه فرمانده.

قرارمان این نبود این بدبینی ها، این منصب ها و پست ها و میز ها، این داشتن ها و نداشتن ها، فاصله بیندازد بینمان.

قرار نبود شهرت، مغرورمان کند.

قرارمان نبود که بچسبیم به دنیا و له له بزنیم برای نداشته هایمان و به هر قیمتی بخواهیم به آن برسیم.حتی به قیمت بریدن از بهترین دوستانمان.

قرار نبود رفیقان شهیدمان را نردبان کنیم.

قرارمان نبود، پشت سر هم بد بگوییم برای منافع خودمان. و در محفل ها باد در غبغبه کنیم و جاروب به آبروی دوستانمان بزنیم و حتی بلا نسبت مردانگی را هم قی کنیم تا به او فرصت دفاع از خودش را ندهیم.

قرارمان نبود، دنبال نان و نام باشیم، مایی که یک روز از همین ها فرار می کردیم.

قرارمان این نبود، که در ظاهر دست بسینه و احترام بهم و در پشت سر جای خالی کردن را که چه زیبا گفتند که من تلخی برخورد صادقانه را بر شیرینی برخورد منافقانه ترجیح می دهم.

قرارمان نبود رفقای شهیدمان را بی خیال شویم و عهدهایی را که بسته بودیم را.

قرارمان این بود برای رسیدن به منافع شخصی مان، برای شهرتمان، برای میزمان، برای اینکه بگوییم من بیشتر از آن یکی می دانم و می فهمم، برای اینکه بگوییم قدرت من از آن یکی بیشتر است، همه آن دوستی ها و محبت ها و برادری ها و عقد اخوت خواندن ها را نادیده بگیریم.

مگر ما همه مان فرزند این پیر سفر کرده نبودیم؟

مگر به عشقش، به عشق راهی که نشانمان داد، دل به دریا نزدیم؟

پس این همه تغییر در مسیر و بیراهه رفتن چرا؟

بیایید کمی بیشتر به آن روزهایمان فکر کنیم. به بچه ها. به رفیقانمان. همان ها که گاه درآغوشمان جان دادند و هنوز لباسهایمان را که رنگ و عطر خونشان را دارد به یادگار نگه داشته ایم.

بیایید برگردیم به آن روزها، به صفایش، به خلوصش، به طراوتش، به بی ریایی اش.

به روزهایی که از هم سبقت می گرفتیم برای به خدا رسیدن و نه چون امروز که برای نان و نام و شهرت و مقام سبقت می گیریم و حاضریم در این سبقت غیرمجاز آبروی هم دیگر را هم زیر بگیریم و از نسبت دادن هر تهمت و دروغ ناروا به دوستانمان ترسی از خدا نداشته باشیم.

بیایید برگردیم به آن روزهایی که درجه و منصب و مقام نبود و همه خاکی بودیم. روی شانه ی هیچ کس ستاره نبود و ستاره های همه مان توی آسمان چشمک می زد.

اگر مایی که روزی با هم بوده ایم و رفیقانی داشته ایم که اکنون دارند از آسمان نگاهمان می کنند، و امامی که همه ی چیزمان را مدیون نفس معطرش هستیم، چنین فراموش کنیم آن روزهایمان را و بیفتیم به جان آبروی همدیگر، فقط به خاطر دنیا و بخاطر «من من » کردن ها و کسب افتخارات مصنوعی، چگونه به نسل جدید بگویم آن روزهای بی برگشت حماسه و عشق چگونه بوده است و بر ما و شهدا چه گذشته است؟

مایی که خود امروز درگیر دنیا و قصه هایش شده ایم، چگونه الگو باشیم برای نسلی که ندیده است آن روزهایی را که بر ما گذشت؟

بیایید بیشتر به یاد و راه رفقای شهیدمان بیاندیشیم و برگردیم به حس و حال آن روزها.

بیایید دوباره دست به دست هم بدهیم و با هم باشیم و این بدگفتن های از یکدیگر را که گاه از سر لجاجت و گاه از سر حسادت است، بیخیال شویم.

بیایید مثل آن روزها پشت سرهم، همان بگوییم که رو در روی هم می گوییم.

قرارمان این نبود که به اینجا برسیم و دنیا همه چیزمان را از ما بگیرد.

همه ی آن زیبایی هایی را که به آن اعتقاد داشتیم.

قرارمان این نبود.

بیایید دوباره رزمنده شویم و تا زنده ایم به برکت دعای رفقای شهیدمان زیر پرچم ولایت سید علی سربازی کنیم.

خدا را چه دیده اید. مایی که قسمتمان بود در رکاب علمدار باشیم، شاید قسمتمان شد در رکاب یار هم باشیم.

بیایید دوباره رزمنده شویم.

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

سید عزیزاله پژوهیده

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

برای فرمانده ی شهید غلامحسین دیمی

? بسـْــمِ رَبِّـــــ الشُهـَــــدا ? ? خاطره ای از آقای تاج همرزم ?فرمانده پاسدار شهید …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.