خانه / بر بال ملائک / حسین زنده نمی ماند!

حسین زنده نمی ماند!

حسین زنده نمی ماند!

مقدمه:

چند سال پیش در یک اقدام زیبای فرهنگی بر روی دیوار سپاه دزفول تصاویر شهدای گرانقدر دفاع مقدس نقش بست که در جای خود کاری بس قابل تقدیر است. اما در میان این شهیدان جای خالی عکس یکی از بنیان گزاران سپاه دزفول خالی است و جای تعجب دارد که چرا تاکنون کسی حرفی در این مورد نزده و اگر گفته شده، اقدامی نشده است ! به جرات می توان گفت بسیاری از کسانی که امروز تصاویرشان آنجا جلوه گری می کند، روزی توسط این شهید بزرگوار پذیرش و وارد سپاه شده اند. از افتخارات این شهید عزیز همین بس که تشکیلات ستاد نیروهای ذخیره سپاه دزفول توسط ایشان راه اندازی شده است.

بماند. . .

ایرادی ندارد، این وبلاگ خانه او و محلی برای معرفی هرچه بیشتر و بهتر او و شاگردانی است که پرورش داده و گل های سر سبد آن ۱۳۱ شهیدی است که افتخار همرزمی او را داشته اند.

5پاسدار شهیدحسین ناجی

گرچه قبلا در باره ایشان مطالبی نوشته ام اما بر حسب وظیفه و اینکه شاید این نوشتار تلنگری باشد برای کسانی که می توانند نام و تصویر او را در شهر دزفول به نمایش گذاشته تا این نسل و نسل های آینده بیشتر و بهتر از او و دیگرسرداران شهید دزفول بهره جویند. انشاء الله

بعد از این مقدمه طولانی خاطرات کوتاه برخی از یارانش را مرور می کنیم:

حاج مجید می گوید:

۱- شب جمعه ای بود به من گفت: با من می آیی؟ گفتم بله. یک ضبط صوت کوچک داشت که نوار دعای کمیل حاج صادق بود، آن را برداشتیم و با هم به شهید آباد رفتیم. آن موقع کوره های آهک پزی نزدیک آنجا بود و موقع پخت آهک تمام کوره چون گنبدی سوزان نور می داد. وقتی به گلزار رسیدیم طوری نشست که کوره های آتشین روبرویش بود، نوار دعای کمیل را روشن کرد و در همان حالی که بود گاهی سرش را بلندکرده و به آن آتش سوزان نگاه می کرد. آن شب از بس گریه و ناله کرد که گفتم: امشب حسین زنده نمی ماند! . . .

۲- یک روز از او پرسیدم:

راز این همه عشق و علاقه شما به دعا و توسل چیست؟ گفت: دو چیز، یکی اینکه هر وقت مشکلی برایم پیش می آید به آقا سبزقبا متوسل می شوم و دوم، خواندن قرآن. . .

حاج کریم می گفت:

چند روز مانده بود به اعزام نیروی عملیات فتح المبین، حسین را دیدم که در حیاط ستاد مشغول شستن لباس هایش است، به او گفتم: دیگر وقت آن رسیده تا کسی لباس هایت را بشوید!

برگشت و نگاهی همراه با لبخند رو به من کرد و گفت:

به آنجا نمی رسد! . . .

حقیر:

خردادماه ۱۳۵۹ برای پذیرش ذخیره سپاه به محل کارش رفتم بعد از احوال پرسی گفت: کارتان؟ گفتم: همانطور که وعده کرده بودیم آمده ام برای انجام کارهای پذیرش.

گفت: قرارمان برای چه ساعتی بوده؟ گفتم: ساعت ده صبح. گفت: الان ساعت چنده؟ گفتم: ده و نیم! گفت: چون سر موقع نیامده ای قرارمان باشد برای هفته آینده! هر چه اصرار کرده و توجیه آوردم که من در فرهنگی سپاه مشغولم و نیم ساعت که چیزی نیست، فایده نداشت و من از همان روز فهمیدم که حسین انسان وقت شناس و منظمی است زیرا بعدها به کرات این نظم و انضباط را در کارهایشان دیدم…

یاران ذخیره یا علی مدد

شما هم بگویید از او…

منبع: وبلاگ رهسپار قدیمی

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

سپاهیان ظفرمند کشور ایثار***ز ره رسیده به میدان افتخار ببین

شعری برای آزادگان دلاور به مناسبت سالگرد ورود دلیر مردان آزاده به کشور در تاریخ …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.