خانه / مطالب دوستان / اسوه ی جوانان اهل قلم

اسوه ی جوانان اهل قلم

109624_342

ستایش را با حمد و سپاس خداوندی که احسانش را بی منت نصیب همه می نماید آغاز نموده و به همه شما که طالب و امیدوار به رحمت الهی هستید درود می فرستم.

اسوه ی جوانان اهل قلم
شهید حسین بیدخ
گمنامی
برای مقابله با تهاجم گسترده دشمن بعثی، دزفول که در تیر رس آتشباری متجاوزین قرار داشت یکپارچه بسیج شده بود. تقریبا همه ی مساجد با همه ی نزدیکی که به هم داشتند به پایگاه بسیج نیروهای مردمی تبدیل شده بودند. تا جایی که دامنه ی کار به بعضی دبیرستانها و مدارس نیز کشیده شد.
با شروع جنگ و تشکیل پایگاه مقاومت بسیج در مسجد حجت ابن الحسن ( عج)دزفول؛ او به همراه برادرانش محمدرضا و حسن به پایگاه بسیج آمد و فعالیتش را آغاز کرد. حسین بیدخ برای اینکه به مسجدحجت ابن الحسن (عج) بیاید از کنار چندین مسجد می گذشت او حتی مسجدی را که به محل سکونتش بسیار نزدیک بود و با جلسات قرآنش انس داشت نیز پشت سر گذاشت.
حسین برای اینکه شناخته نشود و خیلی گمنام به خدمت در بسیج مشغول شود. پایگاهی در حاشیه شهر را برگزیده بود.
بر خلاف ظاهر بسیار آرام و بی ادعا و جسم نحیف و لاغر و استخوانی اش خیلی زود توانایی های بالقوه و ذاتی اش برای مسؤلین بسیج کشف گردید. در همان هفته های اول بعنوان مسؤل آموزش و عضو شورای پایگاه مقاومت انتخاب شد.
حسین بسیار با مطالعه و اهل فکر بود، سنجیده سخن می گفت و محققانه نظر می داد. همیشه در نظر خواهی ها بهترین و جامعترین نظرات متعلق به او بود.
قلمی توانا و بیانی شیوا داشت، هنرمند، نویسنده، طراح، مبتکر، و خلاق بود. در حالی که دانش آموز دبیرستان بود. به اتفاق تنی چند از دوستان همفکر و مسجدی اش نشریه ای بنام وارث انقلاب و سپس با نام استقلال را تهیه و تکثیر می کردند که دامنه ی توزیع و استقبال از آن تقریبا تمامی شهرهای خوزستان را فرا می گرفت.
آینده نگری
در یکی از جلسات شورای پایگاه در رابطه با نحوه بکارگیری نیروهای جدید موضوعاتی مطرح شد، یکی از اساسی ترین مطالبی که برای همیشه ملاک عمل پایگاه قرار گرفت، نظریات حسین بیدخ بود.
از اینکه به درخواست مصرانه نیروهای تازه نفس از آنها در امر نگهبانی بیشتر استفاده شود، بشدت مخالف بود. او می گفت: نباید تمام توان و انرژی نیروها را با نگهبانی مصرف کنیم. بلکه باید برای ایجاد شناخت هر چه بیشتر و انگیزه های قوی مکتبی در بسیج تلاش کرد. چرا که نبرد ما با استکبار نبردی تمام نشدنی است و هر روز شکل این نبرد تغییر خواهد کرد.
استفاده از فرصتها
یکی از داوطلبین همیشگی اعزام به جبهه حسین بود.
در ماه های اولیه شروع جنگ و قبل از فرار مفتضحانه بنی صدر خائن و آغاز عملیات های کلاسیک و گسترده ى سپاه، جبهه ها کم تحرک و نیروها بصورت پدافند و از نظر تعداد نیز کم بودند.
بدلیل جمعیت زیاد بسیجیان دزفول و نیاز محدود جبهه ها؛ هر ۱۵ روز تا یکماه جابجا می شدند و در این فرصت، حسین تقریبا همه ی جبهه ها را امتحان کرد.
کوله پشتی حسین به هنگام اعزام به جبهه ی دالپری، پر از کتاب بود، علت آنرا پرسیدم. حسین در جواب گفت: دالپری جبهه ای نسبتا راکد است و فرصت های زیادی پیش می آید و من سعی می کنم کمترین فرصتی را از دست ندهم.
شاید ادعای بزرگی باشد اگر بگویم که حسین را می شناختم.
او ممتازترین دانش آموز سال سوم دبیرستان در رشته ریاضی بود. فردی آگاه، آینده نگر و دارای هدف و برنامه.
گریه ها و مناجات های شبانه او را شاهد بوده ام، اگر چه اهل مخفی کاری بود.
حتی گاهی زمزمه های دعایش را شنیده ام و التماس های او را به درگاه خداوند برای پذیرفته شدن، نظاره کرده ام.
با اجازه ی خودش، روزی دست نوشته های عملیات بستانش را مطالعه کرده ام، سوز فراق در نوشته هایش موج می زد. برای رسیدن به یاران شهیدش لحظه شماری می کرد.
وقتی با یک پتوی سیاه از گوشه ای از محوطه تاریک پادگان با احتیاط خود را به آسایشگاه می رساند و وقتی تلاش می کرد، چشمان پف کرده و قرمز خود را از دوستانش بدزدد؛ خیلی ها پیش بینی می کردند که در لیست قبولی هاست.
اما با این همه، او کتابهای درسی اش را با خودش به جبهه آورده بود و در فرصت های بدست آمده به حل تمرین می پرداخت.
به او گفتم: حسین جان! حالا چه وقت درس و مشق است؟ او خیلی جدی گفت: درست است که آرزوی شهادت دارم، اما من از خواست خداوند اطلاع ندارم. شاید مشیت خداوند خلاف خواست ما باشد. نباید فراموش کنیم که این مملکت آینده دارد. پس از پایان جنگ، باید نیروهای حزب اللهی سکاندار عرصه های کار و تلاش باشند. مملکت پس از جنگ، دکتر و مهندس و… می خواهد. ما باید همه چیز را در نظر بگیریم.

ho3تنها آرزو
اواسط اسفند ماه سال ۱۳۶۰ روزی شهید حاج عبدالحسین کیانی، نیروهای دسته خودمان را دور خود جمع کرده بود در گوشه ای از یکی از آسایشگاه های پادگان دوکوهه به اصرار شهید کیانی، بچه ها باید از خودشان و برنامه های آینده صحبت کنند. برای ما که جزء کوچکی از نیروهای رزمنده را تشکیل می دادیم، تصور طول و عرض جبهه خیلی کار آسانی نبود. در آن جمع تصور عمومی این بود که این عملیات، کار جنگ را یکسره خواهد کرد. لذا اکثر نظرات حول محور ساختن کشور پس از پیروزی بویژه رسیدگی به وضع فرهنگی شهرها دور می خورد.
نوبت به حسین بیدخ که رسید، خیلی به ایشان اصرار شد که شما هم حتما باید چیزی بگویی. حسین کمی سکوت کرد، دوستان همه منتظر نظرات او بودند. آنگاه خیلی جدی و مصمم گفت: بنده هم برای آینده طرح ها و آرزوهای زیادی دارم، برنامه هایی که مطمئن هستم خیلی از عزیزان تصور آنرا هم نمی کنند. ولی الآن یک آرزو بیشتر ندارم و آن اینکه به فوز عظمای شهادت نایل آیم.
وقتی دلیل این تنها آرزویش را پرسیدم . گفت: ببینید؛ با یک حساب ساده متوجه می شویم که قطعا تا کمتر از صد سال دیگر هیچیک از ما زنده نیستیم .
امروز شرایطی پبش آمده که در رکاب یک مجتهد جامع الشرایط و نایب امام زمان؛ در دفاع از خاک و دین و ناموسمان ایستاده ایم؛ کشته شدن در این شرایط قطعا همجواری پیامبر و ائمه معصومین را به همراه خواهد داشت. سعادتی که م یدانم بجز در رکاب آقا امام زمان عج تکرار نخواهد شد. من دوست ندارم این فرصت را از دست بدهم.
او وصیتنامه ی خود را پس از ذکر آیه ای از قرآن با این کلام شروع کرده است: “آنانکه به هزاران دلیل زندگی می کنند، نمی توانند به یک دلیل بمیرند و آنانکه به یک دلیل زندگی می کنند با همان دلیل نیز می میرند”.
نویسنده توانا
من و حسین در یک دسته رزمی بودیم، حسین بی سیم چی و من فرمانده دسته بودم. از قلم پر توان او اطلاع داشتم و گمانم بر این بود که در این عملیات، حسین از استغاثه هایش نتیجه خواهد گرفت،.
لذا از او خواهش کردم تا می تواند بنویسد.
با التماس به او گفتم: حسین جان! شما تازه از جبهه برگشته ای و بعضی از این کلاس ها برای شما ضرورتی ندارد، خواهش می کنم شما در این کلاس ها شرکت نکنید و تا می توانید مطلب بنویسید و او هم با تواضع و شکسته نفسی پذیرفت.
او در این مدت نمایشنامه ای پر محتوا در خصوص نقش روحانیت و بویژه سید جمال الدین اسدآبادی در بیداری ملتها و چندین مقاله بسیار جالب به تحریر در آورد.
بعد از نماز ظهر متوجه شدم که حسین یکی از نوشته هایش را کامل کرده است، از او اجازه خواستم و نوشته اش را خواندم. تبارک الله، بسیار زیبا نوشته بود. به او گفتم: حسین جان! این مقاله را یا خودت برای بچه ها بخوان یا اجازه بده من بخوانم.
عصر همان روز در جمع نیروهای دسته مقاله حسین را خواندم؛
در کشاکش یک راه، آنان دیگر رفته اند، نامدارانی که آمده بودند تا پرچم سبز یک هدف را بر بلندای تاریخ نصب کنند، کنون بر سر گورشان پرچمی سرخ هویداست.
هر بند از مقاله با نام چند شهید دفاع مقدس آذین یافته بود و تقریبا در پایان هر پاراگراف و آخرین جملات مقاله چنین آورده بود؛
“در گوشه گوشه این دشت، شهیدانی بی غسل و کفن افتاده اند. مشت ها گره کرده، دهانها باز، چشمها بینا رو به آسمان، فریاد دارند که برادر راهم را ادامه بده”.
از جمع سی چهل نفری حاضر هیچکدام جز خودم باور نمی کرد که این مطالب را حسین نوشته است. ظاهر آرام و معصوم و بی سر و صدای او، همراه با جثه ی ضعیف و لاغر و چهره بسیار جوان او همه را غافلگیر کرده بود.
بچه ها تحسین و تعجب خود را از بنده پنهان نمی کردند و جملگی در خواستشان این بود که حسین را آزاد بگذارید تا بنویسد.
سخنور جوان
فن بیان و شیوایی کلام حسین هر شنونده ای را مجذوب خود می کرد. توانایی فوق العاده ی او در انتقال مفاهیم موجب شد تا بعنوان سخنگو و پیام رسان دفاع مقدس از طرف بسیج دزفول به تهران اعزام شود و در دبیرستان های متعددی برای دانش آموزان به ایراد سخن بپردازد.
به اعتراف برادرانی که ایشان را همراهی می نمودند، حسین، دفاع و مقاومت قهرمانانه مردم؛ امداد و نصرت الهی و جلوه های ویژه عملیات فتح بستان (طریق القدس ) را در قالب جملات بسیار شیوا و جذاب بیان می نمودند. این ویژگی ها باعث شده بود که پس از هر سخنرانی جوانان بسیار زیادی به دور او حلقه زده و از او تقدیر نموده و مطلب بخواهند.
دبیرستان هایی را که حسین بیدخ پس از عملیات بستان برای آنها سخنرانی کرده بود، برای عملیات های بعدی بیشترین داوطلبان اعزام را داشته اند .

109626_735

ربودن گوی سبقت
در عملیات بستان حسین به همراه برادر کوچکترش حسن در گردان خط شکن دزفول حضور داشتند. در اعزام بهمن ماه سال ۶۰ که به منظور عملیات گسترده و وسیع فتح المبین صورت می گرفت، دو برادر برای حضور همزمان با هم مشکل داشتند.
هر کدام مصرانه برای دیگری دلیل می آورد که باید خودش (برود ) اعزام شود.
برادر درست است همبازی کودکیم بوده ای، یار دبستانی ام و دبیرستانی ام هستی، با هم در یک جلسه قرآن بزرگ شده ایم، اکنون هم همرزم بسیجی ام هستی، اما قبول کن که من از تو بزرگترم و شایسته نیست که اینجا را از من سیقت بگیری.
خواهش و اصرار حسین خیلی بیشتر از حسن بود، بطوری که حتی گریه های حسن نیز کارساز نبود. عاقبت برادر کوچکتر با گرفتن امتیاز از او خود را کنار کشید.
حسن گریه می کرد: برادر می دانم برای چه اینقدر اصرار می کنی، اگر من که با تو از کودکی تا کنون همراه بوده ام راز دل تو را ندانم پس چه کسی می داند؟ فقط یک شرط دارد و با این شرط حاضرم از اعزام صرف نظر کنم و آن اینکه مرا هم شفاعت کنی.
وقتی قول مساعدت را از‌ حسین گرفت در حالی که چشمانش از گریه قرمز شده بود دست حسین را گرفت و آخرین عکس یادگاری را با او گرفت .
شهادت
صبحگاه روز دوم فروردین ماه سال ۱۳۶۱ که مردم سراسر کشور بدلیل تقارن عید و پیروزی رزمندگان اسلام در جبهه ها، سرود فتح و ظفر سر داده بودند. برای دوستداران عزت اسلام و سربلندی ایران بهترین ساعات و ایام بود.
آنگاه که اولین مرحله ی عملیات بپایان رسیده بود، هر گروهان خودش را جمع و جور می کرد.
وقتی جستجو و تفحص برای پیدا کردن همرزمان به نتیجه می رسید، لذت پیروزی دو چندان می شد.
در اوج پیروزی و خوشحالی، دلگیری ما شروع شد.
از حسین که همه سراغ او را می گرفتند، اطلاعی نداشتیم. ولی بی خبری ما از او دیری نپایید.
بزودی همه فهمیدند که حسین بیدخ، بی سیم چی گروهان قائم از گردان خط شکن بلال در منطقه تپه چشمه به هنگام شکستن خط، قفس تن را شکست و به تنها آرزویش رسید. خوشا بحال او و خوشا بحال آنانکه از او قول شفاعت گرفتند.
نامش بلند و پر آوازه؛ راهش مستدام و پر رهرو باد.

قسمت هایی از وصیت نامه شهید حسین بیدخ

برادر! امام را تنها نگذارید که فردا باید به غم این اشتباه افسوس ها بخورید، فقط این را بدانید که اگر او نبود ما هنوز می بایست سرصف سینماها به سر و کول هم زنیم و در سالن های قمار به دعوا بپردازیم، حس حقارت و کوچکی ما را عذاب دهد، بخدا من او را افتخار دینم و ملتم می دانم و باعث افتخار خودم.
با جانم و ذره ذره وجودم، در خوابم، در زندگیم، در شلیکم، در نمازم، به هنگام نیازم، به هرکجا با هر زبان او را دعا می کنم تو نیز او را دعا کن. اگر او نبود هنوز ما می بایست ذلت پذیرش ظلم را به خاطر مصلحتی پوچ بپذیریم، اگر او نبود ما از مسلمان بودن خویش هیچ نداشتیم جز نمازی که نماز نبود و روزه ای که جز گرسنه بودن فایده ای دربر نداشت.
نمی دانم تو او را چه می دانی؟ من او را مسلمانی مجاهد، مجاهدی مؤمن، مؤمنی عابد، عابدی سرکش، سرکشی متواضع، متواضعی پیروز، پیروزی ساکت، ساکتی خروشان و خروشانی ساکت می دانم، او را دعا می کنم تو نیز او را دعا کن….
برادر! خون شهدا را همیشه عزیز بدار. پیمان مقدس ما خون من است. از یادم مبر که محتاج به یاد توأم. برادر هر شب جمعه بر سر قبرم، منزلگاه ابدیم حاضر شو، برایم دعا کن، دعا کن که خدا از من بگذرد….
خدایا! به حال کسی که جز اشک سلاحی ندارد و جز یاد تو دوایی، رحم کن که محتاج یک راحمم.
نگارنده: علیرضا زمانی راد

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

این داستان نمی تواند اتفاقی باشد؛ سه بار کنایه و تقابل جویی با فرمایشات رهبر انقلاب در دو سخنرانی روحانی/ حداقل التزام عملی به ولایت فقیه چقدر است؟!

گروه سیاسی – رجانیوز: بررسی سخنرانی روزهای اخیر رئیس جمهور، پس از بحران خوزستان و …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.