خانه / آسمانی ها / این رسم لوطی گری نبود

این رسم لوطی گری نبود

چند بار آمدم بنویسم اما نشد. من هم اهل نوشتن زورکی و پر کردن صفحه نیستم. دوست دارم وقتی می نویسم من رقص کلمات را که زودتر از فرمانم بر صفحه کاغذ می نشینند تعقیب کنم نه اینکه التماسشان کنم تا همراهی ام کنند.

حکایت های جنگ همه خواندنی است اما برخی اتفاقات جنگ چیز دیگری است و حکایت عجیبی است والفجر هشت و درک آن برای هر کسی میسر نیست. من اعتقاد دارم که آنهایی هم که در آن روزها نبودند اگر فضای روحانی والفجر هشت را درک کنند تأیید خواهند کرد که حکایت عجیبی است والفجر هشت. وقتی می جنگی و با تمام وجود می فهمی که بیش از تعداد بچه های اردوگاه و بیش  از یگ گردان به خط  دشمن زده اند و وقتی صبح می شود از تراکم موانع صعب العبور خورشیدی و سیم خاردار و انواع مین ها و زمین باتلاقی ساحل دشمن وحشت می کنی آنجاست که می فهمی که ما چقدر به خدا نزدیک شده ایم. وقتی که صدها تانک با تمام توان به خطی – که پشت آن تعدادی شانزده هفده ساله و در نهایت بیست ساله مقاومت می کنند – حمله کرده اما نمی توانند کار را تمام کنند می فهمی که سواران تانکها چیزی می بینند که ما نمی بینیم آنجاست که می فهمی که  ما چقدر به خدا نزدیک شده ایم.

66991424080831602150

چند روز پیش برادرم حاج مصطفی آهوزاده تصاویری از روزهای قبل از عملیات والفجر هشت برایم فرستاد. تصاویری که بیشتر آنها را تا آن روز ندیده بودم. این تصاویر مرا برد به چوئیبده، به خضر. به اروند کنار. به بهمنشیر و اروند. مرا به بهمن سال ۱۳۶۴ یعنی سی سال پیش برد و این سالها چه سخت گذشت. سالهایی که هیچیک شبیه دیگری نبود و تنها وجه مشترکشان برای من صبوری برغمی بود که بطور مشخص از روز یکشنبه ۲۰ بهمن ماه از نخلستان اروند کنار آغاز شد و هنوز آن صبوری و اشک بقوت خود باقی است.

من هر وقت به این تصاویر نگاه می کنم به تعداد آدمهای حاضر در عکس ها خاطرم پریشان می شود. برای بیان و اثبات دلتنگی نباید بدنبال قصه های پیچیده گشت. من بچه های حاضر در عکسها را یکی یکی می شمارم و با آنها حرف می زنم. آنها قبلا حرفهایشان را زده اند. اما این بار من حرف می زنم که:

به شوق خلوتی دگر که روبراه کرده ای

تمام هستی مرا شکنجه گاه کرده ای

محله مان به یمن رفتن تو رو سپید شد

لباس اهل خانه را ولی سیاه کرده ای

چه روزها که از غمت به شکوه لب گشوده ام

و نا امید گفته ام که اشتباه کرده ای

چه بارها که گفته ام به قاب عکس کهنه ات

دل مرا شکسته ای، ببین ! گناه کرده‌ای

ولی تو باز بی صدا درون قاب عکس خود

فقط سکوت کرده ای فقط نگاه کرده ای

39359943974121121991

من بعضی وقتها زل می زنم به خنده مصطفی کمال و تجسم می کنم که مصطفی در کنار  فرج الله پیکرستان در گروهان قائم، یک گردان را حریف بودند. مرور داستان حسن معتمدی برای من بنوعی جنگ با خویش است. من که با مرور قصه آمدنش و رفتنش تمام وجودم سنگین می شود در کلام نگاهم یکجورایی از حسن شاکی می شوم که این رسم لوطی گری نبود. اما دیدم این دلتنگی فقط برای من نیست. دیدم فرستاده همین عکسها از من دل پرتری دارد . حاج مصطفی از مدتی پیش که دست نوشته های حسن معتمد را تنظیم کرد و من نمی دانم که با نوشته های حسن چه گفته و چه شنیده برایم نوشته بود:

” بعد از خواندن مطلب حسن چند شب پیش خواب حسن را دیدم. در باغی بودیم با جمعی از دوستان حسن به سمتی رفت و به من محل نگذاشت دنبالش رفتم او می رفت و من دنبالش بودم تا گم شد! ناراحت بودم پنجشنبه رفتم شهید آباد همه جا شلوغ بود الا قطعه شهدا شروع کردم گردش بین شهداء رفته بودم برای آشتی با حسن عجیب اینکه با اینکه می دانستم قبرش کجاست اما آن را گم کرده بودم بالا و پایین می کردم ولی نبود !
به خودم خنده ام گرفته بود و ناراحت از اینکه چرا خوابم دارد تعبیر می شود رفتم سر مزار حاج ابراهیم مقامیان پور و کنار مادرش نشستم قدری ماندم تا آرام شدم بعد رفتم و حسن را پیدا کردم و گفتم : حسن با من قهر نکن…”

داستان شوخ طبعی نبی پورهدایت با محمدرضا شیخی از روزی شروع شد که برای عملیات بدر به گردان آمدند. پشت پادگان کرخه بودیم محمدرضا شیخی آمد و وقتی وارد خیمه بزرگ نماز خانه شد هادی نادی سراجی بلند گفت: بچه ها این محمدرضا آدم دور بهم زنی است مراقب باشید روابطتان را خراب نکند. وقتی که نبی هم آمد دیگر اوضاع فرق کرد و این دو از صبح تا شب به هم پیله می کردند. عاقبت هر دو در یک شب رفتند.

این تصاویر گویی نیتشر به جانم می زنند و این زخم کهنه ای است که هر از چندگاهی سرباز می کند. این تصاویر محکمه ی من است. محکمه ی آنها هم هست و من مثل کسی که در برهوت گرفتار شده ام طلبکارانه بر آنهایی که در این تصویر برای همیشه هستند انگشت اشارت می گذارم و خطابشان می کنم که:

98771857614880964777

ای سخت دلان سست پیمان           این شرط وفا بود که بی‌دوست

بنشینم و صبر پیش گیرم              دنباله ی کار خویش گیرم

منبع: وبلاگ دست نوشته ها

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

خاطرات قرارگاه قدس

*✍️خاطرات قرارگاه قدس* ?????? *✍️۱-پس از شروع۸ دفاع مقدس سپاه پاسداران نیز برای حمله به …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.