خانه / دل نوشته / یسنا! عروسکِ کوچکِ امیر بابا

یسنا! عروسکِ کوچکِ امیر بابا

بالانویس۱:

برایم گفتند که «یسنا»، بابایش را «امیربابا» صدا می کرده است، پس بهانه ی امیربابا نوشتن هایم تکیه کلام یسنای عزیز است.

 بالانویس۲:

شاید سخت ترین پستی بود که در این چند سال نوشتم. چهار روز طول کشید تا کامل شد. حرف زدن با یک دختر سه ساله. خیلی سخت بود. خیلی جاها باز نتوانستم کودکانه بگویم. به فدای سوز دلت و صبوریت یا زینب(س) که چگونه رقیه را با کلام آسمانیت آرام می کردی!!!

بالانویس ۳:

«یسنا» برایمان حکم «آرمیتا»ی شهید رضایی، را دارد. «یسنا» یادگار اولین شهید مدافع حرم شهرستان دزفول است و کودکی است که نامش به صورت شاخص در اذهان مردم دزفول خواهد ماند. تقاضایی  از مسئولین سپاه ولیعصر(ع) خوزستان دارم که در اولین فرصت خانواده ی این شهید شاخص و «یسنا»ی نازنین را به دیدار مقام معظم رهبری ببرند، شاید دل پرتلاطم «یسنا» مانند قلب کوچک «آرمیتا» به یک نوازش رهبر معظم انقلاب به آرامشی ماندگار برسد.

یسنا! عروسکِ کوچکِ امیر بابا

دلنوشته ای  تقدیم به قلب کوچک «یسنا»،تنها یادگار اولین شهید مدافع حرم دزفول،«شهید امیرعلی هیودی»

yasna1

سلام  بر «یسنا»!

سلام بر نازنین دختری که این روزها همه اش دلتنگ است و چشم به در دارد تا بابایش از سفر بیاید. سلام بر دختری که این روزها مدام بهانه ی بابایش را می گیرد، بابایی که این روزها از آسمان دارد دخترش را تماشا می کند. سلام بر «یسنا» دختری که امروز مثل «آرمیتا»ی شهید رضایی، نامش را تمامی دزفول می شناسند و به حرمت نام بابایش تمام قد ایستاده اند و خواهند ایستاد.

یسنا جان!

خیلی وقت است می خواهم سراغی از تو بگیرم. خیلی وقت است که عکست را می گذارم رو به رویم و زل می زنم به آن چهره ی معصوم و کودکانه، تا شاید بتوانم زبان باز کنم به حرف زدن. خیلی وقت است آرزویم شده است که چند کلامی کودکانه با تو حرف بزنم، اما این وسط یک مانع بزرگ نمی گذارد.

ببین! همین اول گیر افتادم.  گفتم:«مانع»! معنی مانع را می دانی دخترم؟ الان برایت می گویم!

مثلاً وقتی پرنده را توی قفس می گذارند، میله ها «مانع» هستند برای پریدنش. «مانع » یعنی کسی یا چیزی که نمی گذارد آدم کاری را که دوست دارد انجام دهد.  مثل این روزها وقتی می خواهی گریه کنی، مادر «مانع» می شود. یعنی نمی گذارد گریه کنی و دستش را می گذارد لای موهایت و سرت را می چسباند به سینه اش و مدام این آبشار موهایت را نوازش می کند.

یعنی مثلاً  یکی مثل من که زبانم، زبانی مردانه است، و بلد نیست کودکانه حرف بزند، باید چه کلماتی را برای حرف زدن با تو انتخاب کند؟ کلمه نداشتن برای حرف زدن با تو، خودش یک مانع بزرگ است. هرچند حتی سه ساله های این دوره و زمانه به اندازه ی ده ساله های دوره ی ما فهم و درک دارند. اما خب! باز هم سخت است برای من حرف زدن.

 آخر من چگونه می توانم با این همه واژه ی قلبمه و سلمبه ای که می دانم، هم صحبت دخترکی ناز و کوچک مثل تو باشم آن هم در چنین موقعیتی که در و دیوار خانه هم برایت تصویر «امیربابا» را  نمایش می دهد.  در موقعیتی که نمی دانم قصه ی «امیربابا» را چگونه باید برایت تعریف کنم و چگونه و با چه زبانی بگویم که چه اتفاقی رخ داده است ؟ و این که از این به بعد  قرار است ادامه ی قصه ی زندگی ات چگونه باشد!

 چگونه می توانم حقایق را به زبان کودکانه ی تو تصویر کنم، منی که تجربه ی دختر داشتن ندارم. تجربه ای که امیربابایت داشت و مثل تو شیرین زبانانه و کودکانه حرف می زد و بابای خاله بازی هایت می شد و تو در آن استکان های اسباب بازی برایش چای می ریختی!

اصلاً مانده ام که باید حقیقت را بگویم یا نگویم؟واقعیت داستان سفر رفتن امیر بابایت را؟ این که این سفر که برایت گفته اند، یک جورهایی با بقیه ی سفر ها تفاوت دارد. نمی دانم . . .  نمی دانم چگونه تعریف کنم؟

تمام کتاب ها را ورق زده ام تا ببینم، امام حسین (ع) به بچه های مسلم که بابایشان مثل بابای تو سفر رفته بود، چگونه واقعیت را گفت؟ حضرت زینب(س) به رقیه، آن دخترک سه ساله ای که مدام بهانه ی بابایش را می گرفت چه گفت؟ چگونه گفت؟ به چه زبانی قصه ی سفر رفتن بابا را تعریف کرد برایش؟  اما چیزی پیدا نمی کنم،  بجز همان واژه ی «سفر».

سفر، قصه ی خوبی است و بهانه ی خوبی برای آرام کردن آدم ها. چه برای نازدانه هایی مثل تو و چه برای آدم بزرگ هایی که لحظه به لحظه دلشان بهانه ی مسافرشان را می گیرد.

یسنا جان!

اگر بگویم بابایت  سفر رفته است! در پاسخت که می پرسی «کی بر می گردد؟» چه بگویم. آخر هر سفری را پایانی هست و هر مسافری را برگشتی و من مانده ام که این جای قصه را چگونه تعریف کنم که امیربابایت کی بر می گردد؟ و اگر حرفی از سفر نزنم، چه دلیلی برای نبودن بابایت برایت بیاورم؟

عروسکِ کوچکِ امیربابا!

من واقعاً نمی دانم چه بگویم و چگونه بگویم که این روزها هر کس قصه ای از بابا برایت روایت می کند و لابد همه هم برای آرام کردنت  همان داستان «سفر رفتن» را تعریف می کنند و این که زود بر می گردد و برای یسنای مهربانش عروسک می آورد. از همان عروسک ها که همیشه می خندند و حتی اگر پستانکشان را هم از دهانشان در بیاوری گریه نمی کنند.

آخر بابایت دوست داشت که عروسک های یسنا هم همیشه بخندند و امروز هم دوست دارد، عروسک کوچک خودش را خندان ببیند و بغض و گریه ی تو ناراحتش می کند و اگر گریه کنی قهر می کند با تو!

yasna3

فرودگاه اهواز- یسنا با دسته گل به استقبال امیربابایش آمده

یسناجان!

 فدای آن بغضی شوم که گاه و بیگاه لرزه می اندازت به چانه ات. وقتی باباها مسافرت می روند، دوست ندارند دخترهایشان گریه کنند. دوست ندارند دخترهایشان بهانه بگیرند.  این طوری بابا ها دل نگران دخترهایشان می شوند و مسافرت بهشان خوش نمی گذرد.

درست است که این روزها همه اش بغض و اشک می بینی. درست است این روزها  آدم های  دور و برت مدام  با تو قایم باشک  بازی می کنند و تو هرجا که پیدایشان می کنی و  با صدای نازک و شیرین دخترانه ات می گویی «سُک سُک» ، سریع خودشان را جمع و جور می کنند  و تو از هر کدامشان می پرسی «گریه کرده ای؟ » و  همه شان با لبخندی که تلخی اش را تو هم می توانی احساس کنی، می گویند: «نه عزیزم. . . » «نه عروسکم . . . » چشم هایم درد می کند.

درست است که حال و روز آدم های دور و برت، داد می زند که اتفاقی افتاده است و این را تو با همه ی کودک بودنت هم می توانی درک کنی. این که مادر دیگر نمی تواند از ته دل بخندد و چشم های مادربزرگ همیشه خیس است. این که آدم های دور وبرت همه لباس مشکی پوشیده اند. این که خانه تان مدام شلوغ است و آدم هایی که می آیند و می روند همه شان گریه می کنند.

این ها همه به کنار ، این که خانه پر شده است از عکس امیر بابا و تاج گل های زیبایی که عکس امیربابایت از میانشان برایت لبخند می زند. این که در و دیوار شهر پر شده است از امیر بابا و تو هر گوشه ی شهر که می روی یک امیربابا می بینی که تمام قد ایستاده است با همان لباس سپاه. با همان لباسی که همیشه قدوبالای بابایت را دیدنی تر می کرد.

و مگر می شود تو همه ی این ها را ببینی و متوجه نشوی که این وسط باید یک اتفاقی رخ داده باشد. این که دیگر امیربابایت تلفن هم نمی زند تا توصدایش را بشنوی و او صدای تو را بشنود .

یسنا جان!  تو را  آرام کردن ممکن است سخت باشد، اما به گمانم این بزرگترها را به آرامش رساندن کار مشکل تری است، چرا که  تو این وسط می پرسی اگر اتفاقی نیفتاده است، پس چرا بزرگتر ها گریه می کنند ؟

آدم بزرگ ها را ول کن یسنا!

آدم بزرگ ها هم گاهی دلشان می گیرد و گریه می کنند. به قد و قواره ی آدم بزرگ ها نگاه نکن دخترم!

خیلی از آدم بزرگ ها دلشان کوچک است و نازک. زود می شکند. گاهی آدم بزرگ ها هم گریه می کنند عزیزم. یادت بیاید وقتی با امیربابا می رفتی روضه! می رفتی هیات! یادت هست امیربابا که گریه می کرد و  تو با تعجب مات صورتش می شدی و زل می زدی توی چشم هایش و با هر دو دست کوچکت اشک هایش را پاک می کردی و بعد دستانت را می انداختی دور گردنش و با بغض می گفتی :«بابا! چرا گریه می کنی؟»

یادت هست بابا چه جوابی می داد؟ یادت هست بابا داستان امام حسین(ع) و دختر سه ساله اش، رقیه، را برایت تعریف می کرد. یادت هست می گفت : «بابایش را شهید کردند» یادت هست می گفت: « او را کتک زدند و موهایش را کشیدند و پا برهنه روی خارهای صحرا کشیدند» و تو می پرسیدی «شهید یعنی چه؟» و اولین بار کلمه ی شهید را از زبان امیر بابا شنیدی. کلمه ای که این روزها باید بیشتر بشناسی و درک کنی. چون سال ها قرار است با آن زندگی کنی.  امیربابا هم داستان سفر رفتن بابای رقیه را برایت می گفت و آرام اشک می ریخت! یادت هست تو هم دلت برای آن دختر می سوخت و می پرسیدی: امیربابا! یعنی هیچ کس نبود کمک کند به رقیه ؟ عمو نداشت؟ داداش نداشت؟ هیچ کس نبود که نگذارد کتکش بزنند؟ و بابا این جای قصه بیشتر گریه می کرد. یادت هست تو دلت برای رقیه می سوخت و دوست داشتی لباس هایت را و عروسک هایت را برداری و ببری بدهی به آن دختر تا دیگر گریه نکند؟

دیدی عزیزم! همه ی این ها را گفتم تا بدانی آدم بزرگ ها هم وقتی بعضی قصه ها را بشنوند، گریه شان می گیرد. بهترین دلیلش همان امیربابای خودت. مگر آدم بزرگ نبود؟ مگرپهلوان نبود؟ مگر قهرمان نبود؟ خب دیدی که گریه می کرد بعضی اوقات. داستان آدم بزرگ های دور و بر تو هم همین است ، دخترم!

یسنای مهربان!

یادت هست بابا گفت: من خودم می خواهم بروم تا رقیه تنها نباشد. من خودم می خواهم بروم تا نگذارم رقیه ناراحت باشد و امیربابا رفت سوریه تا نگذارد کسی  حرم بی بی رقیه را خراب کند و رفت تا با اسلحه اش از حرم رقیه و عمه اش حضرت زینب(س) پاسداری کند.

یسنا جان!

خیلی ها برای رقیه فقط گریه می کنند، اما بابایت آن قدر مرد بود و غیرت داشت که دلش تاب نیاورد که فقط گریه کند. اسلحه اش را برداشت و رفت تا هر کس خواست حرمش را خراب کند، با او بجنگد و نگذارد دل رقیه بشکند و رفت تا از حرم او دفاع کند تا رقیه هم مثل بقیه دخترها راحت و آرام و خندان باشد.

معنای« غیرت» را نمی توانم برایت بگویم یسنا!  باید بزرگ تر شوی تا بدانی این «غیرت» است که بعضی ها را مثل بابای تو وادار می کند به خاطر دختر امام حسین(ع)، دختر خودشان را بسپارند دست فرشته ها و بروند.

گفتم فرشته ها!

می دانی چون بابایت رفت تا از حرم رقیه دفاع کند، خدا هم چند تا فرشته فرستاده است که به جای او مراقب تو باشند و هرجا که بروی پا به پای تو پرواز کنند.  همین حالا هم اطراف تو چندین فرشته  دارند پرواز می کنند. اما خب آدم ها که نمی توانند فرشته ها را ببینند. آن ها همه جا کنارت هستند. موقع خواب، موقع بازی کردن، حتی وقتی که دلت برای امیر بابا تنگ می شود و گریه می کنی، همیشه کنارت هستند و وقتی گریه می کنی ناراحت می شوند و با بال هایشان اشک هایت را پاک می کنند. مثل مادر که وقتی گریه می کنی ناراحت می شود. آخر مادر ها هم مثل فرشته ها مهربان هستند و اصلاً مادر ها در اصل فرشته بوده اند که خدا بهشان اجازه داده است که روی زمین بیایند و با آدم ها زندگی کنند.

گفتم آدم ها و یادم افتاد داشتم از  آدم هایی می گفتم که مدام دور وبرت گریه می کنند و سعی می کنند که تو نبینی شان.  نگران نباش عزیزم. شاید یک نفر دارد برایشان داستان همان دختر سه ساله را تعریف می کند که بابایش رفته است سفر و یا شاید دست تقدیر خواسته است که آنان داستان رقیه را به چشم ببینند و این جا تو حتماً می پرسی « دست تقدیر» چیست؟

دخترم! دست تقدیر همان دست فرشته هاست که داستان زندگی آدم ها را می نویسند و برای هر کس یک داستان می نویسند که باید مثل آن داستان زندگی کنند.

 همین فرشته ها هستند که در داستان زندگی تو نوشته اند که امیربابایت برود سفر و خودشان به همراه مادر کنارت بمانند. درست است که ممکن است دلت برای بابا تنگ شود، اما بجایش چندین فرشته داری که همه مال خودت هستند و دوستت دارند. خیلی بیشتر از امیربابا. حالا هم امیربابا دوستت دارد و هم این فرشته ها. فرشته هایی با لباس های سفید و دوبال بزرگ که هیچ دختر دیگری به جز تو از این فرشته ها ندارد.  فقط دخترهایی فرشته دارند که بابایشان رفته باشد سفر. وقتی خوابیده ای این فرشته ها می آیند کنارت.  یکی بال هایش  را می کشد رویت تا آرام تر از همیشه بخوابی و دیگری ناز می کند  موهایت را، آن موهایی را که شبیه موی خود فرشته هاست. یکی دیگر با بالهایش گونه هایت را نوازش می کند و دیگری پیشانی ات را می بوسد تا بخوابی.  حالا بگو کدام دختر است که این همه فرشته ی واقعی داشته باشد؟

گفتم «سفر»! باید کمی با هم در مورد سفری که بابایت رفته است با هم حرف بزنیم! آخر این سفر با بقیه سفرها کمی تفاوت دارد. می دانی یسنا!  یک اتفاق افتاده است. یک اتفاق دلیل این همه شلوغی دور و اطرافت است. دلیل این همه گریه، همان اتفاق است. اما هر اتفاقی که بد نیست. این ها که دارند اطرافت گریه می کنند،  مثل تو دلشان برای امیربابا تنگ شده  است و گرنه  یک اتفاق خوب برای بابایت افتاده است. بابایت به آرزوی چندین و چند ساله اش رسیده است و این روزها خوشحال تر از همیشه است. دیده ای  وقتی تو به آرزوهای کوچکی که داشتی می رسیدی چقدر خوشحال می شدی! یک لباس ، یک عروسک ، یک اسباب بازی ، این آرزوهای کوچکت را وقتی امیربابا برایت برآورده می کرد، چقدر ذوق می کردی؟

yasna2

یسنا در آغوش امیربابای مهربانش

حالا اتفاقی که افتاده است این است که خدا آرزوی بزرگ بابایت را برآورده کرده است و بابایت را برده است آسمان پیش خودش و تو می پرسی مگر آدم بزرگ ها هم آرزو دارند. آری دخترکم. آدم بزرگ ها هم آرزو دارند. آرزوهای بزرگ. آرزوهای آدم ها به اندازه ی فهمشان بزرگ است. هر کس خدا را بیشتر دوست دارد آرزوهایش خدایی است و هر کس خانه و ماشین و ثروت دوست دارد، آرزوهایش به دست آوردن همین هاست. اما بعضی آدم ها مثل بابایت آرزویشان آنقدر بزرگ است که تو خیالش را هم نمی کنی. آرزوی برخی آدم ها خود خداست. یعنی آرزویشان این است که پیش خدا بروند. جایی آن طرف تر از آسمان. جایی که از روی زمین دیده نمی شود. پشت ابرها، جایی دورتر از ماه و ستاره ها. آرزوی امیربابای تو هم این بود که برود آسمان. برود پیش خدا. نه این که تو را دوست نداشته باشد هان. تازه این روزها بیشتر از قبل هم دوست دارد، اما از آن بالا هم زمین دیدنی تر است و هم آسمان و هم تو!  و خدا آرزوی بابایت را برآورده کرد.

بابایت از سوریه، سفر کرد به آسمان و دیگر دیدنش مثل روزهای قبل ساده نیست.

وقتی که  بابایت رفت سوریه تا با دشمنان خدا بجنگد، آنجا خدا آرزویش را برآورده کرد و به فرشته ها گفت که امیربابایت  را بیاورند آسمان. یک جای خیلی دور که دست آدم ها بهش نمی رسد و فقط فرشته ها می توانند بروند آن جا.  چون فرشته ها بال دارند و می توانند پرواز کنند و تنها فرشته ها هستند که جای بابا را توی آسمان بلدند، اما بابایت از آسمان هم تو را می بیند، هم مادر را و هم بقیه آدم ها را.

خدا یک باغ خیلی بزرگی را آن سوی آسمان ها ساخته است که از همه ی باغ های دنیا زیباتر و خوش آب و هوا تراست. توی این باغ هر چه دلت بخواهد پیدا می شود. از گل و درخت و نهر آب و انواع غذاهای رنگارنگ تا خانه های بزرگی که از همه ی خانه های روی زمین بزرگتر و زیباترهستند. اسم این باغ بزرگ را گذاشته است بهشت و خودش از آن بالا نگاه می کند به آدم ها. هر کس که آدم خوبی باشد، او را از پیش بقیه آدم ها می برد تا پیش خودش در بهشت زندگی کند. یعنی هرکس برود بهشت خوش بحالش می شود.

یسنا! دخترم! همه ی آدم ها را توی بهشت راه نمی دهند. آدم هایی را راه می دهند که بهترین آدم های روی زمین باشند. آدم هایی که کارهای خوب می کنند. آدم هایی که از هر نظر نمونه اند.  آدم هایی مثل امیر بابای تو .

امیربابای تو، از همان آدم هایی بود که خدا همیشه از آن بالا و از پشت آسمان ها نگاهش می کرد و لبخند می زد.  خدا آن قدر امیر بابایت را دوست داشت که یک خانه ی بزرگ توی بهشت برایش ساخت و او را برد آسمان.

راستی یسنا جان!

افرادی را که خدا آرزویشان را برآورده می کند و می برد پیش خودش، مردم اسمشان را می گذارند «شهید».  برای همین است که هر جا می روی مردم می گویند این دختر «شهید هیودی» است. یعنی بابای این دختر شهید شده است. یعنی بابای او آنقدر بابای خوب و مهربانی بوده است که خدا او را برده است تا پیش خودش و در بهشت، جایی آن طرف تر از آسمان زندگی کند.  پس از این به بعد تو باید این واژه ی شهید را خوب بشناسی و یاد بگیری به دختر شهید بودنت افتخار کنی.

«افتخار» را من نمی توانم برایت معنی کنم. این را از مادر بپرسی بهتر است. چون او خوب می داند افتخار کردن به شهیدش یعنی چه و این را به مردم شهر و به مردم دنیا اثبات کرد.

پس ببین یسنا! وقتی بابا به آرزویش رسیده است تو باید لبخند بزنی. وقتی تو گریه کنی، فرشته ها فوری به بابایت می گویند، یسنا دارد گریه می کند و بابایت توی آسمان ناراحت می شود. تو دوست داری بابا ناراحت باشد؟

و تو می پرسی وقتی دلم برای بابا تنگ بشود چه؟

نگران نباش عزیزم!  باباها دخترهایشان را دوست دارند. وقتی خیلی دلت برای بابا تنگ شود، همین فرشته ها یا تو را می برند تا بابا را توی آسمان ببینی و برگردی، یا امیر بابا را می آوردند پیش تو.

بارها خواهی دید وقتی که می خوابی، یکی از همین فرشته ها را تو را می نشاند روی بال هایش و پرواز می کند تا انتهای آسمان و می بردت پیش امیربابا در آسمان و یا این که امیربابا را روی بال هایش می آورد پیش تو تا دلتنگ نباشی.

یسنای مهربان!

 این فرشته ها همیشه مواظبت هستند و امیربابا هم. فقط یک مسئله ی مهم وجود دارد و آن هم این است که دیگر همیشه نمی توانی امیربابا را ببینی مگر وقتی که فرشته ها بخواهند . . .

دیگر باید نقاشی هایت را فقط به مادر نشان بدهی و اگر می خواهی بابا ببیند، باید بگذاری جلوی قاب عکس بابا. ببین عزیزم ! بابا می بیند و آفرین می گوید و گونه ات را هم می بوسد، اما تو او را نمی توانی ببینی!

خب خداییش دیگر این جای داستان را نمی توانم به زبان کودکانه بگویم. این که بابایت باشد و تو نبینی! او تو را ببیند و تو نبینی! نقاشی هایت، بازی کردن، لبخندت ،گریه ات و بزرگ شدنت را ببیند و تو او را نبینی!

این داستانی است که گاهی یاد دادنش به آدم بزرگ ها هم کار مشکلی است. این را حتما بزرگتر شدی خواهی فهمیدو مادر هر روز داستانش را برایت مرور خواهد کردتا عادت کنی به این جور بابا داشتن، اما بدان که بابا از بهترین جای آسمان یعنی بهشت همیشه کنار تو و مادر است و همیشه هوایتان را دارد و مواظبتان است، اما فقط فرشته ها می توانند او را ببینند نه آدم ها.  آخر وقتی آدم شهید می شود، دیگر آدم نیست. فرشته می شود و فقط فرشته ها می توانند فرشته ها را ببینند.

پس یسنای مهربان! لبخند بزن که اگر فرشته ها تو را توی خواب ببرند پیش امیر بابا، تو از همه ی دخترها خوشبخت تری. چون هم فرشته داری ، هم امیربابا.  ثروتی که هیچ دختر دیگری ندارد.

بگذریم.

داشتم از آرزو می گفتم. از این که بابایت به آرزویش رسید. از این که تو نباید گریه کنی! چون بابا همیشه تو را می بیند و لحظه لحظه همراه توست تا بزرگ شوی و حالا باز هم تو برای بار چندم این سوال تکراری را می پرسی اگر بابا به آرزویش رسیده است و خوشحال است، چرا بزرگترها همه اش دور و برم گریه می کنند؟

و من باز هم می گویم : یسنا جان! تو بزرگترها را بی خیال شو! به  آدم های دور و برت که همیشه چشم هایشان سرخ است گیر،  نده. بزرگترها هم دنیایی دارند برای خودشان.  توفعلاً باید همه اش به امیر بابا فکر کنی. به حرف هایش. به قول هایی که دادی. همان روزی که بابا رفت را به خاطر بیاور ! زانو زد کنارت تا هم قد و قواره ات شود و بعد تو را گرفت توی بغلش و آنقدر بوسید که خودت هم تعجب کردی که بابا چرا این بار این قدر دارد بوس های تو را می برد برای خودش و آن قدر دست کشید توی موهایت که دیگر نیاز نبود مادر شانه شان کند و بعد تو را چسباند توی بغلش و آن قدر فشار داد به سینه اش که تمام وجودت بوی امیربابا گرفت. آن روز را به خاطر بیاور! یادت هست بابا چه گفت و چه خواست از تو؟ یادت هست گفت تا برگردد گریه نکنی. گفت  تا برگردد مادر را اذیت نکنی و بهانه نگیری تا برایت عروسک بیاورد .

و باز لابد تو می پرسی  پس کی برمی گردد که من بی خیال دلتنگی و این بغض و گریه های دمادم باشم.

یسنای نازنین!

 می خواهم واقعیت را بگویم. اما نمی دانم چگونه بگویم. اگر بگویم بابایت دیگر بر نمی گردد که درست نیست . چون او همیشه کنارت هست و تو نمی بینی اش و اگر بگویم برگشته است که تو از تشییع و تدفین و مزار چیزی سر در نمی آوری که بخواهم با انگشت سمت شهیدآباد را نشانت دهم و همه ی این واژه ها را فعلاً نخواه که معنی کنم برایت. این ها حین بزرگ شدنت کم کم معنا می شوند برایت.

yasna4

باند فرودگاه اهواز و یسنایی که با دسته گل منتظر باباست

دخترکم! واقعیت این است که بابایت برگشت ، اما دوباره سریع رفت.  این جای داستان را لابد برایت نگفته اند. آخر گفتنی نیست عزیزم . هر جوری هم که تعریف کنند، یک جای کار خراب می شود و سوال روی سوال تو می آورد. همین که بدانی بابا رفته است آسمان کافی است عزیزم.

دیدی گفتم سوال روی سوال تو می آورد. لابد می پرسی اگر رفته است آسمان پس چرا می گویی برگشته است و اگر برگشته است، پس کو؟ نشانم بده ! کجاست ؟ چرا نمی بینمش؟ چرا بغلم نمی کند؟ چرا نمی بوسدم، چرا دست به موهایم نمی کشد؟ اگر برگشته است پس آن عروسکی را که گفته بود برایت می آورم کجاست؟ اصلاً من عروسک نمی خواهم! خود امیر بابا را می خواهم . . .»

یسنا جان! عزیزم!

نمی دانم اینجای داستان را چگونه باید برای تو توضیح دهم که داستان امیربابا را برای دختر سه ساله اش گفتن، صبری و زبانی می طلبد مثل حضرت زینب (س) و امیدوارم که حضرت زینب (س) کمک کند تا تو واقعیت را زودتر به زبان خودت بفهمی.

 ببین دخترم! همان شب را که با یک دسته گل رفتی فرودگاه یادت هست.

معمولا آدم ها وقتی با دسته گل می روند  فرودگاه، می خندند، لبخند می زنند ، اشک شوق می ریزند، چون قرار است مسافرشان از سفر بر گردد. آن شب هم دیدی همه گریه می کنند و تو بغض کرده و متحیر با آن دسته گل توی دستت داشتی همه را نگاه می کردی، قرار بود بابا بیاید و آن همه آدم که داشتند گریه می کردند، گریه ی شوق بود.

نمی دانم بچه ها  معنی «اشک شوق» را می فهمند یا نه ؟  ببین عزیزم! شده است تا حالا از بس که خوشحال و ذوق زده بشوی، اشک توی چشمای زیبایت جمع شود؟ این همان اشک شوق است عزیزم.

گریه مادر و مادربزرگ و همه اقوام و آشنایانت مال همین بود که همه از آمدن بابایت خوشحال بودند. آن هواپیمای بزرگ که نشست روی زمین و آن جعبه ی سبز و سرخ و سفید که روی شانه ی دوستان  بابایت داشت می آمد سمت تو و همه داشتند گلبارانش می کردند، «امیر بابایت» بود. همان جعبه ی بزرگ که توی پرچم سه رنگ ایران پیچیده شده بود. یادت هست؟ ندیدی که چطور مادرت فریاد می زد: خوش آمدی! خوش آمدی! شهادتت مبارک! خب با امیربابایت بود دیگر!

یسنای نازنین!

بخدا خودم هم دیگر کم آورده ام این جا؟ خب چطور تعریف کنم؟ این جای داستان سخت است. سخت تر از آنچه که فکرش را بکنی. گفتنی نیست. حداقل طوری که تو متوجه بشوی نمی شود گفت.

اما چون باید واقعیت را به تو بگویم، باید دنبال راهی باشم که بگویم همه ی حقیقتی را که برایت رخ داده است. چطور بگویم آخر ؟ یادت هست گفتم خدا آرزوی بابایت را برآورده کرد و شهید شد و خدا به فرشته هایش گفت بروند و بابایت را بیاورند آسمان.

ببین یسنا!

یادت هست برای جشن تولدت هر کس  هدیه می آورد، هدیه اش، در یک کاغذ کادوی زیبا پیچیده بود.  فرشته ها وقتی می خواهند یک شهید را ببرند آسمان ، مثل هدیه های تولد تو که کادو پیچ بود، باید کادو پیچش کنند با پرچم ایران. بعد ببرند آسمان. بابایت هدیه ی شما بود برای خدا که فرشته ها باید می بردند آسمان.

آن روز فرشته ها آمده بودند تا بابایت را ببرند پیش خدا و دوباره هم می خواهم بگویم به بابایت افتخار کن یسنا. به بابایت که شهید شد. چون فقط فرشته ها آدم هایی را با پرچم سه رنگ می برند پیش خدا که قهرمان باشند. پهلوان باشند. مردِ مرد باشند و  همه ی مردم شهر دوستشان داشته باشند.

و آن روز و روز بعدش فرشته ها بابایت را از روی دست هزاران نفر از مردمی که آنها هم به استقبال بابایت آمده بودند گرفتند و بردند آسمان و همان طور که گفتم دیگر فقط فرشته ها راه خانه ی بابایت را توی آسمان بلدند و تو باید بدانی که دیگر فقط همان فرشته هایی که خدا به تو داده است و همیشه کنارت هستند باید تو را ببرند پیش امیربابا و یا امیر بابا را از آسمان بیاورند پیش تو و مطمئن باش که بارها و بارها این داستان برایت اتفاق می افتد. آخر باباها نمی توانند ناراحتی دخترشان را ببینند و امیربابا تند تند به تو سرخواهد زد.

اصلاً شاید روزی نه توی خواب که توی بیداری هم او را ببینی.

نمی دانم چقدر از حرف هایم سر درآوردی یسنای کوچکم! اما خب چاره ای نیست! چه کنم! چگونه می توانم واقعیتی مثل شهادت بابایت را ترجمه کنم برای سن و سال تو و برای دلی که دمادم تنگ بابا می شود.

هر چند دختری را که ان بابای با فهم و کمالات و این مادر زینب گونه بزرگ کرده باشند، باید از خیلی چیزها سر در بیاورد و این واژه ها را نیز بشناسد و بفهمد.

یسنا جان!

دیگر خودم هم تاب و توان نوشتن ندارم. چشم های من هم مثل چشم های تو سرخ شده است و  مثل چانه ی تو که دارد از بغض می لرزد، بغض دارد تمام وجودم مرا می لرزاند.

دیگر نه حرفی برای گفتن دارم و تاب و توانی برای نوشتن. فقط می خواهم بگویم همین طوری که فرشته ها هوای تو را دارند ، تو نیز باید هوای مادر را داشته باشی و دختر خوبی باشی برایش.

مادرت «ام وهب»ی است برای خودش. «ام وهب » را هم مادر در قصه های شبانه اش برایت خواهد گفت. خیلی چیزها هست که از مادر خواهی آموخت. گام به گام و قدم به قدمِ زندگی، تو را با حقیقت های بیشتری آشنا خواهد کرد تا از تو دختری بسازد فاطمه سیرت، دختری که علاوه بر امیربابا و این فرشته ها ، حضرت زینب(س) و حضرا زهرا(س) نیز به تو افتخار کنند.

او به تو یاد خواهد داد که چگونه باید راه بابا را بروی و راه عاقبت بخیری را به تو نشان خواهد داد. مادرت خوب راه خوشبختی و سعادت آدم ها را می شناسد و روز به روز که بزرگ تر شوی بیشتر به خدا و اهل بیت(ع) نزدیک خواهی شد و قصه ی امیربابا و نبودنش را و بودنش را و این فرشته ها را بهتر خواهی آموخت.

و این نامه هم یادگاری باشد از کسی که هم سن و سال بابایت بود، اما خاک پای بابای تو هم نشد و به گرد پای بابای تو هم نرسید و فقط همین از دستش برآمد تا برای دختر «شهید امیر علی هیودی » نامه بنویسد.

راستی یسنا جان!

اگر روزی فرشته ها تو را بردند تا امیر بابا را ببینی یا امیر بابا را آوردند پیش تو، به امیربابایت سلام مرا هم برسان و بگو برای من دعا کند تا مرا نیز خدا انتخاب کند. بگو دعا کند که مرا نیز به آسمان راه بدهند.

یسنای عزیز!

به امید روزی که علاوه بر امیربابا و مادر و فرشته ها، دنیا نیز به تو افتخار کند.

زهرایی شدنت را از خدای بزرگ و حضرت زینبی که بابایت در راهش از همه چیز گذشت خواستارم.

خدا نگهدار نازنین ترین یسنا . . . عروسکِ کوچکِ امیربابا. . .

منبع: وبلاگ الف دزفول

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

خاکریز خاطرات ، خدایا چرا صبح نمی شود ، شهید علیار خسروی

خاکریز خاطرات ، خدایا چرا صبح نمی شود ، شهید علیار خسروی بی آنکه مرا …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.