خانه / خاطرات دفاع مقدس / خاطره عملیات کربلای چهار(قسمت پنج)

خاطره عملیات کربلای چهار(قسمت پنج)

حاجی از جانشین حاج اسماعیل خداحافطی کرد و همچنان به فرماندهان گروهان فرمان می داد تا به سمت اهداف از پیش تعیین شده حرکت کنند و ما هم با حاج اصغر دنبال آنها مسیر را ادامه می دادیم. (پشت خط اول با فاصله تقریبی حدود ۱۰۰ متر دژهای “ب” شکلی بود که مواضع محکمی برای عراقی ها محسوب می شد) وارد خط اول عراق که شدیم برای ادامه مسیر کمی به سمت چپ حرکت کردیم و از دژهای “ب” گذشتیم تا به جاده خاکی که خط اول را به خارج از نخلستان و به جاده آسفالت وصل می کرد رسیدیم و از طریق آن جاده وارد نخلستان و سپس به طرف جاده آسفالت رفتیم. حدود ساعت ۵ صبح بود که به جاده آسفالت رسیدیم و در شیاری که کنار جاده بود، نشستیم.

در طول مسیر تقریبا هر ۱۰۰ متر که حرکت می کردیم موقعیتم را به حاج ابوالقاسم گزارش می دادم تا حاجی بر روی نقشه محل ما را پیدا کند و درصورت نیاز برای اجرای آتش بین ما و آتشبارهای خمپاره انداز و مینی کاتیوشا هماهنگی برقرار نماید.

از جایی که کنار جاده آسفالت ایستاده بودیم، می دیدیم که خودروهای عراقی با چراغ روشن روی جاده بصره به فاو در حال حرکت بودند و این قضیه برای ما جای تعجب بود که چرا اینطور بی باکانه روی جاده حرکت می کنند.

حدود ساعت ۶ صبح همینطور که داخل شیار کنار جاده نشسته بودیم، نماز صبح را خواندیم.

هوا داشت گرگ و میش می شد که، حاج اصغر به ما و دیده بانهای توپخانه گفت: شما اینجا باشید تا من بروم عقب (منظورش خط اول عراق و دژهای ب شکل بود) و برگردم.

به او گفتم: حاجی نیروهای گروهانها چقدر جلوتر از ما هستند، تقریبی به ما جایشان را نشان داد اما با چشم دیده نمی شدند، او با بی سیم چی هایش از جاده خاکی به عقب رفت.

کمی هوا روشن شد، از جایم بلند شدم و منطقه را نگاه کردم. آتش عراق خیلی کم شده بود و منطقه وضعیت غیرعادی داشت و هیچ شباهتی با صبح عملیاتهای دیگه نداشت. به مسعود لامی و علیرضا هدایت پناه و روزبه بهادری و کچ فروش گفتم: شما هم نگاهی به منطقه بیندازید و وضعیت را مشاهده کنید، به نظرم اوضاع غیرعادی است.

آنها هم بلند شدند و نگاهی به اطراف کردند و حرفم را تایید کردند. تقریبا تا ساعت ۷ یا ۷:۳۰ آنجا ماندیم. به مسعود و علیرضا گفتم: اینجا ماندن ما درست نیست و باید ما پیش فرمانده گردان باشیم. الان نه از وضعیت نیروهایی که جلوتر از ما هستند خبر داریم نه از فرمانده گردان، لذا باید برویم پیش حاج اصغر تا از وضعیت منطقه با خبر بشویم و بدانیم کجا باید آتش بریزیم.

آنها اصرار داشتند که نه، ما باید اینجا بمانیم تا حاج اصغر برگردد. گفتم: من میروم پیش حاج اصغر اگر جلو آمد دوباره با او برگردم ، ماندنمان اینجا صحیح نیست بخاطر اینکه ما از هیچی خبر نداریم. آنها قبول نکردند و همانجا ماندند و من هم به روزبه و مسعود کچ فروش گفتم: آماده بشوید برویم عقب. با حاج ابوالقاسم تماس گرفتم و وضعیت را برایش تشریح کردم و گفتم که ما داریم می رویم حاج اصغر را پیدا کنیم، بعد هم از دیده بانهای توپخانه خدا حافظی کردیم و از جاده خاکی به سمت عقب (کنار ب شکلها) برگشتیم. چند بار هم رویم را برگرداندم و صدا کردم شما هم بیایید ولی افاقه نکرد.

رسیدیم به دژهای ب شکل، حاج اصغر را آنجا دیدم، حاجی گفت: چرا آمدید عقب؟ گفتم: حاجی دیده بان باید با فرمانده گردان باشد تا از وضعیت حرکت نیروهای گردان و منطقه باخبر باشد تا بتواند جلوی آنها بر روی مواضع دشمن آتش بریزد.

حاج اصغر گفت: نه شما بایستی می ماندید جلو تا من می آمدم، گفتم: حاجی من از کنار شما یک قدم دور نمی شوم، با هم بحثمان شد، من هم بازوی حاج اصغر را گرفتم و کشیدم گفتم: بیا باهم برویم جلو فکر می کنی از جلو رفتن می ترسم؟ به شما میگویم دیده بان باید کنار فرمانده گردان باشد تا از وضعیت نیروها و منطقه باخبر باشد، میگوید بروید جلو تا من بیایم، و با همان حال دستش را می کشیدم و با تندی به او میگفتم: زود باش بیا برویم جلو و …

حاجی دید خیلی عصبانی شدم و از طرفی حرفم هم درست است، گفت: باشد همین جا پیشم بمانید اگر لازم شد با هم می رویم جلو.

ساعت حدود ۹ شد، وضعیت منطقه خیلی بهم ریخته بود از چپ و راست به سمتمان تیراندازی می شد از آسمان هم توپ و خمپاره و …

در این شرایط اورکتی دیدم روی زمین افتاده آن را برداشتم و ۵ ، ۶ دقیقه ای جلوی دژ ب شکل به سمت عراق درازکش شدم و آن را روی خودم گذاشتم، یک دفعه دیدم تعداد چند گلوله خمپاره ۸۲ م م عراق مثل رگبار اطرافم به زمین اصابت کرد. بلند شدم و رفتم پشت دژ ب، آنجا عبدالکریم عیدی پور و برادران همراهش را دیدم، با هم اطراف خودمان را گشتی زدیم تا از وضعیت منطقه با خبر بشویم.

متوجه شدم که خیلی اوضاع بهم ریخته است و هیچ شباهتی به یک عملیات موفقیت آمیز ندارد، آمدم پیش حاج اصغر به او  گفتم: حاجی اینجا چه خبراست؟ از همه طرف تیر می آید، گفتم: یگانهای سمت چپ و راستمان خط دشمن را شکسته و تصرف کرده اند، گفت: نمیدانم، گفتم: چپ و راستمان تامین است؟ گفت: نمیدانم. (حالا واقعا نمی دانست یا نمی خواست بخاطر اینکه وضع از چیزی که هست بدتر بشود و چیزی نمی گفت خدا می داند و خودش) به هر حال عصبانی شدم و سرش داد زدم: تو چه فرمانده گردانی هستی که هر چی از شما می پرسم می گویی نمی دانم؟ پس ما باید با اطلاعات چه کسی از وضعیت دشمن باخبر بشویم و روی آنها آتش بریزیم.

از سوی دیگر دیدم نیروهای یکی از گروهانهای گردان عمار (سه دسته با فرماندهانشان”برادران صیدکرمی،موردگر و امین راد فرماندهان دسته بودند” بدون فرمانده گروهان) از محور ما وارد شده بودند و پشت دژ ب هستند.

رفتم پیش بچه های گروهان گردان عمار، باها آنها احوالپرسی کردم. گفتم: پس چی شده اینجایید؟ گفتند: سکانی ها اشتباهی ما را در این معبر پیاده کردند، موقعی که متوجه شدیم دیگر کاری از دستمان بر نمی آمد و حاجی صلواتی (فرمانده گردان عمار) گفت: همانجا به ایستید و هر چه فرماندهان گردانهای کربلا و جعفرطیار گفتند انجام بدهید. برادر صید کرمی گفت: خوب است ما از کنار نهر دور جزیره سهیل حرکت کنیم و خودمان را به سرپل جزیره سهیل برسانیم و به نیروهای گردان عمار ملحق بشیم.

به او گفتم: اوضاع خیلی بهم ریخته است این کار را نکنید چون نمی دانیم سمت چپمان چه خبر است؟ و گردانهایی که در آن معبر عمل کردند موفق بودند یا نه، و الا با این کار همه بچه ها رو به کشتن می دهید، کمی صبر کنید تا ببینیم چکار باید بکنیم. فرماندهان دسته را از روی کالک نسبت به منطقه توجیه کردم و موقعیت خودمان را به آنها گفتم. آنها هم چون می دانستند دیده بانها اطلاعاتشان نسبت به خودشان بیشتر است در مقابل ما موضع گیری نکردند و حرفم را قبول کردند.

بعد سرم را از دژ بالا آوردم و منطقه را دقیق بررسی کردم. دیدم از سمت چپ نیروهایی به طرف ما می آیند که لباسهایشان شبیه خودمان است اما پشت نیزارها قایم می شدند و به حالت کسانی که می خواهند جایی را تصرف کنند آهسته به طرف ما می آیند، از طرفی هم هیچ آتشی از سوی عراق به طرفشان شلیک نمی شود. ولی می دیدم از سمت راست به طرفمان تیراندازی میشود، مشکوک شدم. مجددا رفتم کنار حاج اصغر و وضعیت را پرسیدم که دوباره جوابی دریافت نکردم و از او ناامید شدم.

با حاج ابوالقاسم تماس گرفتم و وضعیت را براش تشریح کردم، حاجی گفت: وضع غیر عادی است، صبر کن اطلاعات کسب می کنم و به شما خبر می دهم.

دیدم زمان دارد از دست میرود، به ذهنم آمد با دیده بانهایی که در جزیره سهیل هستند تماس بگیرم و از وضعیت محورشان با خبر بشوم.

با مهدی دستمالچی که دیده بان گردان بلال بود تماس گرفتم، در حالی که با عصبانیت صحبت می کردم گفتم: از بچه های فرماندهی محور کسی نزدیک شما هست؟ که دیدم یکدفعه شهید بزرگوار سید هبت الله فرج الهی گوشی بی سیم را گرفت و گفت: علیرضا من سید هبت هستم چی شده، چه خبره اینقدر عصبانی هستی؟ گفتم: سید هر چی از حاج اصغر می پرسم می گوید نمی دونم و از وضعیت منطقه هم خبری نداریم از فرماندهان محور هم کسی را نمی بینم که از آنها سوالی بپرسم. سید گفت: خوب، کمی آرام باش و سوالاتت را از من بپرس، گفتم: ما در این موقعیت قرار داریم و تا حالا از چپ و راست به سمتمان تیراندازی می شد، الان فقط از سمت راست تیر می آید و سمت چپ هم نیروهایی با این شکل و شمائل و با این وضعیت دارند به طرف ما می آیند، سید گفت: نیروهای گردان حمزه نیامدند و گردان امیرالمومنین هم نتوانستند به اهداف برسند و با شما الحاق کنند و برگشتند داخل جزیره سهیل و سر پل جزیره دست عراقی هاست، اینها هم که دارند از سمت چپ به طرف شما می آیند عراقی هستند، گفتم آخر همه چیزشان از کلاه گرفته تا لباساشون شبیه خودمان هستند، سید گفت: بله عراقی هستند آنها را بزنید و نگذارید دورتان بزنند، سمت راست هم تیپ ۳۳ خط را نشکسته و نتونسته است وارد خاک عراق بشود، آنهایی که از سمت راست دارند به طرف شما تیراندازی می کنند هم عراقی هستند مواظب باشید آنها هم دورتان نزنند، از سید هبت الله تشکر کردم و به او گفتم: نیروهای خودمان هم که از جاده خاکی روبرویمان رفتند جلو، پس اگر کسی از روبرو آمد، نیروهای خودی هستند.

بعد از صحبت هایی که با سید فرج الهی داشتم، تقریبا وضعیت منطقه و نحوه استقرار نیروهای خودی و دشمن برایم روشن شد. ساعت حدود ۱۰ بود، با حاج ابوالقاسم تماس گرفتم و وضعیت را به او گفتم و رفتم پیش حاج اصغر معینی جریان تماسم با سید را با او مطرح کردم و گفتم: وضعیت طوری نیست که ما بخواهیم اینجا بمانیم، به احتمال زیاد باید در تدارک عقب نشینی باشیم. حاجی با لشکر تماس گرفت و بعد از چند دقیقه به نیروهای گردان جعفرطیار که جلو رفته بودند، دستور داد که خودشان را به ما برسانند.

بعد عیدی پور (دیده بان گردان کربلا) و فرماندهان دسته گردان عمار و کسانی که اطرافم بودند را از وضعیت باخبر کردم، به عیدی پور گفتم: برو سمت راست دژ ب و از آنجا مواظب سمت راست منطقه باش و بر روی مواضع عراقی ها درخواست آتش کن و به بچه های گردان کربلا بگو مواظب باشند عراقی ها از سمت راست دورمان نزنند، بچه های گردان عمار را هم گفتم مواظب سمت چپ باشند. به همه اعلام کردم نیروهایی که از روبرو روی جاده خاکی به طرفمان می آیند خودی هستند و به آنها شلیک نکنید. ولی هرکس از چپ و راست آمد بزنید، خودم هم سمت چپ منطقه و روبرو را زیر نظر گرفتم و روی نیروهای عراقی که داشتند به طرفمان می آمدند درخواست آتش کردم و بچه های پیاده هم با سلاحهای خودشان به سمت عراقی ها شلیک می کردند.

نیروهای عراقی داشتند خودشان را به جاده خاکی می رساندند تا راه نیروهایی که جلو رفته بودند را ببندند و آنها را محاصره کنند و نگذارند به ما ملحق بشوند.

حدود ساعت ۱۰:۳۰ دیدم تعداد زیادی از نیروهای خودمان که دیده بانهای توپخانه برادران لامی و هدایت پناه هم با آنها بودند، از روی جاده خاکی به طرف ما می آیند، وسط نخلستان روی جاده خاکی جنگ تن به تن شروع شد و بچه های ما و عراقی ها از فاصله کمتر از ۵۰ متر بهم شلیک می کردند.

بچه ها روی جاده خاکی به سمت ما می آمدند و عراقی ها از چپ و راست جاده به طرف آنها شلیک می کردند. بیشتر درگیری با عراقی های سمت چپ بود چون آنها به جاده خاکی نزدیک بودند و عراقی های سمت راست با جاده فاصله داشتند.

 

نگارنده: علیرضا زارع

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت(قسمت اول)

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت شهید عبدالرحیم مشکال نوری  فرزند حسین  …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.