شهید عبدالمحمد خیرعلی مشاک
اولین باری که به جبهه آمد پانزده ساله بود. در مسجد و جلسات قرآن مسجد حصیربافان و تحت مدیریت استاد فرهیخته، شهید غلامرضا شیرزاد تربیت قرآنی اش شکل گرفته بود, لذا با بشاشیت و سرزندگی خاصی که تازه واردی اش را تحت الشعاع قرار داده و محو کرده بود، در جمع نیروهای اعزامی ظاهر شد .
معمولا با بررسی سوابق و ظواهر نیروها، کار سازماندهی های اولیه شکل می گرفت و با لحاظ نمودن همین خصوصیات بود که این رزمنده ی تازه وارد بعنوان نیروی کمکی مخابرات به جمع ارکان گروهان پیوست.
در توجه به معنویات از جمله برپایی نافله شب، آغاز صبح با دعای عهد، زیارت عاشورا، خواندن روزانه یک جزء از قرآن، چیزی از سایر کادرقدیمی گروهان کم نداشت. چابکی، زرنگی، زیرکی و ادب در او جمع شده و معمولا بیش از نوبتش و قبل از آنکه به بزرگترها فرصت تحرک دهد کارهای شهرداری چادر را انجام می داد.
بعد از هیجدهم آبانماه سال شصت که پا به جبهه گذاشت، شد کادر اصلی و دایمی گردان، حتی در ایامی که گردان مأموریت نداشت پای ثابت برنامه های گردان بود.
بتدریج تجارب نظامی او تکمیل می شد تا همپای ایمان، ادب و معرفتش، تکیه گاه فرماندهی گروهان گردد. کم کم توانست اعتماد مسؤلین گردان را جلب کرده و مسؤلیت مخابرات گروهان را برعهده گیرد .
مسؤل مخابرات در گروهان و گردان؛ عملکردی چون خود فرمانده دارد. علاوه برنقش مشاور، گاهی شرایطی پیش می آید که بیسیم چی باید یگان را هدایت کند. لذا همه ی فرماندهان در انتخاب بیسیم چی حساسیت داشته و دارند.
اقتضای سن جوانی، شوخی و مزاح است. مزاح های شیرین که با چاشنی ادب و موقع شناسی همراه بود. خشکی کار نظامی را برطرف می کرد و لبخند دائمی او باعث رفع خستگی همراهان بود .
در یکی از شبهای پیش ازعملیات والفجر مقدماتی؛ دشمن اردوگاه لشکر مان را مورد حمله ی موشکی قرار داده بود؛ لذا بافرمان فرماندهی لشکر؛ همه ی نیروها در آن سرمای خشک و شکننده ی دی ماه بیابان های خوزستان، مجبور به ترک شبانه و پیاده ی اردوگاه شدیم .
چند ساعت بدون وقفه راه می رفتیم؛ با همه ی امکانات فردی و یک پتو که برای جلوگیری ازسرما دور خود پیچیده بودیم .
مسافت خیلی زیاد بود، انتهای مسیر هم معلوم نبود. کم کم صدای اعتراض نیروها در می آمد. حتی خود من هم خسته شدم و دوست داشتم کسی را گیر می آوردم تا به اواعتراض کنم! ولی عبدالمحمد که در تمام این مدت در کنار من بود و پا بپای من بالا و پایین می رفت از همیشه سر حال تر و بشاش تر بنظر می رسید.
به او گفتم: عبدالمحمد چرا شما ازاین وضعیت شکایتی نمی کنی؟
عبدالمحمد گفت: چون می دانم که امشب با همه ی سختی اش می گذرد، همچنانکه دیروز و روزهای قبل گذشته است. و تنها یک خاطره از آن باقی خواهد ماند.
تربیت قرآنی و آراستگی روحی، از او جوانی قابل اعتماد برای مسؤلیت پذیری درجلسه قرآن ساخته بود.
با خواهش و در خواست من، پس از بازگشت پیروزمندانه از عملیات خیبر مسؤلیت جلسه ی کودکان و نوجوانان مسجد حجت ابن الحسن عج را پذیرفت. این در حالی بود که عبدالمحمد اهل و ساکن صحرابدر(در جنوب شهر)، حوالی مسجد حصیربافان بود و مسجد حجت ابن الحسن عج در شمالی ترین نقطه شهر دزفول .
اگر کسی مشتاق دیدن اهل بهشت است، در خصوصیات جوانان رزمنده و شهید دفاع مقدس دقیق شود. و برای رسیدن و پیوستن به آنها راه نه چندان آسانی وجود دارد که با تلاش و کوشش؛ رسیدن برای همه امکانپذیر است.
عبدالمحمد دائما در حال رشد بود و به رشد اطرافیان هم کمک می کرد. یک پای ثابت مشارطه ها یا همان قول و قرار های معنوی، در گروهان؛ عبدالمحمد بود.
حداقل نیم ساعت پیش از نماز صبح بیدار شده و دیگرانی را هم که در خواست کرده بودند، برای نماز شب بیدار می نمود.
از تمام لحظات شبانه روزش حداکثر بهره برداری را می کرد. برنامه های عبادی و معنوی فردی، شرکت در کلاسهای آموزشی، حضور در فعالیتهای ورزشی، انجام تکالیف درسی. استراحت و خواب در حد حداقل نیاز .
در غیر ماه مبارک رمضان، خلوت خود را با دعاهایی با مفاهیم عرفانی مثل دعای ابوحمزه نورانی می کرد .
هرچه مدت حضور او در جبهه بیشتر می شد، رشید تر، پخته تر و نورانی تر می گردید. چهارمین سالی بود که در جبهه ها حاضر شده و از هرحیث، وزین و شایسته شده بود.
نگاه معنوی و توأم بامعرفت او به دفاع مقدس قابل ستایش بود. به نصرت خداوند امید و اطمینان قلبی و قطعی داشت. البته این دیدگاه عمومی رزمندگان بوده، هست و خواهد بود.
بارها و بارها آثار لطف و مرحمت الهی را که شامل حال ما می شد، در حین وقوع به همدیگر و سایر رزمندگان نشان داده و گوشزد می نمود.
از عروج خود مطمئن بود ولی از احساسی شدن فضا جلوگیری می کرد. می دانست که چقدر اورا دوست داریم لذا حاضر به ناراحتی ما نبود. بلکه به دنبال غفلت و فریب ما بود می گفت: خیالتان راحت باشد بادمجان بم آفت ندارد.
اورا کنار کشیدم گفتم: عبدالمحمد؛ چند سال است که در یک سنگریم می دانم که به کجا رسیده ای. دنبال گول زدن من نباش. ما را هم فراموش نکن. و باز هم با شوخی و خنده سعی کرد که فضا را عوض کند واز جاری شدن سیل اشک هایم جلوگیری نماید.
صبح روز بیستم بهمن ماه شصت و چهار وقتی برای گرفتن وضو از محلی که در آن مستقر بودیم خارج شد بلافاصله برگشت جستی به هوا زد و با ذوق و شوق زایدالوصفی گفت: امشب عملیات است!!
با تعجب پرسیدم مگر پیک قرارگاه پیامی آورده؟ گفت: نه
پیام هم خواهد آمد. بیایید ببینید خدا سپاهش رو فرستاد.
وقتی به بیرون آمدیم متوجه شدیم که ابرهای متراکم از جنوب و غرب بالا آمده و تمام افق و آسمان را اشغال نمودند.
پیش بینی عبدالمحمد درست بود. ساعتی بعد پیک هم آمد و همه برای عملیات به جنب و جوش افتادند.
ترددها و بویژه تردد ماشین های سنگبن، فوق العاده افزابش یافت و اگر آنروز هوا ابری نبود…
پدیده ی جذر و مد که همان پایین رفتن و بالا آمدن آب دریاست، یک جریان طبیعی مثل تغییر هلال ماه است، که بصورت شبانه روز و با یک نظم دقیق و قابل پیش بینی انجام می شود.
در نقطه ای از دریا آب فرو می رود بطوری که رودهای متصل به دریا در یک شیب تند سرعت می گیرند.
به هنگام مد نیز آب دریا از یک نقطه خاص متورم شده و مثل یک تپه یا کوه بالا می آید بطوری که جریان آب از سمت دریا به رودخانه حرکت می کند و جریان معمولی رود خانه برعکس می شود.
همانگونه که گفته شد این جریان دائمی است و از یک سیکل خاص پیروی می کند. بطوری که مردم این مناطق زندگی خود را براساس آن تنظیم می کنند.
اروند، رودخانه ای متصل به دریاست، بنابراین، عرض رودخانه در حال تغییر است آب آن، گاهی به سمت پایین و گاهی به سمت بالا حرکت می کند و گاهی هم ساکن و بی حرکت و سرعت آن هم متغیر است .مردم در حاشیه ی شرق و غرب اروند نهرهایی مصنوعی عمود بر اروند ایجاد کرده اند واز این پدیده ی طبیعی برای آبیاری دایمی نخلستان ها بهره مند می شوند.
غواص های گردان بلال به فرماندهی محمود دوستانی که از مدتها پیش برای عبور از اروند آموزش دیده و تمرین کرده بودند از عصر روز بیستم بهمن برای انجام مأموریت روانه شدند.
از ابتدای شب نیز گروهان ما در یکی از همین نهرهای فرعی درون قایق های تندرو سوار شده و کم کم خود را به ساحل شرقی اروند می رساندیم …
همه ی چشم ها نظاره گر ساحل غربی اند تا چراغ سبز رنگ که علامت باز شدن معبر برای گردان بلال است روشن شود.
لحظه روشن شدن چراغ و شروع آتشبار سنگین توپخانه ما بر روی مواضع عراق و بارش نرم باران با هم آغاز شد. من که تمام حواسم به سمت ساحل غربی بود متوجه بارانی که از آسمان پر ستاره می بارید نشدم.
عبدالمحمد فریاد زد: حاجی نگاه کن از آسمون پر ستاره بارون می باره.
قایق ها به هم نزدیک شده بودند، با خوشحالی فریاد زدم: برادران خوب نگاه کنید. فردا و فرداها وقتی این خاطره رو تعریف می کنید، خواهند گفت که شما خرافاتی هستید و دچار توهم بوده اید! ببنید عنایت و لطف خدا را…
بچه ها از خوشحالی توی پوست خودشون نمی گنجیدند. با دیدن ابن صحنه تکبیر گفتند و با فرمان من موتورها را روشن کرده وبا سرعت هرچه تمام تر به سمت ساحل غربی حرکت کردیم در حالی که تیربارهای دشمن سطح آب را زیر آتش گرفته بود.
پس از اندکی آتشباری، آتش تیر بار چهار لول دشمن قطع شد و تنها با کلاشینکف به سمت ماشلیک می کردند آب اروند کاملا بالا آمده بود بطوری که سیم های خاردار و خورشیدی ها هم تقریبا زیر آب رفته بودند و ما قایق هایمان را از روی موانع عبور دادیم.
از قایق پیاده شدیم در حالیکه تا نزدیک سینه در آب بودیم. علی رغم آنکه پیش از ما غواص ها خط را شکسته بودند ولی نیروهای دشمن روی دژ بودند. غواص مسؤل چراغ قوه را شهید کرده بودند و ما را هم زیر رگبار خود گرفتند.
عبدالمحمدخیرعلی مشاک و امیر ناجی بامن و پشت سرم بودند. آنها هم تا سینه در آب بودند.
سنگینی ضربه ای را در بازوی چپم احساس کردم، گلوله ای که فقط یک ساییدگی در بازوی من ایجاد کرد، قلب عبدالمحمد را نشانه رفت.
عبدالمحمد با صورت توی آب افتاد و من بلافاصله یقه ی پشت گردنش را گرفته سرش را از آب بیرون آوردم تا اگر زنده است خفه نشود.
در حالی که به طرف ساحل دشمن به جلو می رفتم عبدالمحمد را هم با خودم به طرف ساحل می کشیدم به لبه ی خشکی که رسیدیم به امیر ناجی گفتم: این عبدالمحمد است مواظبش باش، آب اورا باخود نبرد. امیر با دیدن پیکر بی جان عبدالمحمد شوکه و دستپاچه شد. با حسرت گفت: حالا من تو این اوضاع واحوال چه کار کنم؟ همه ی کد و رمز ها هم پیش عبدالمحمد بوده!!
گفتم هیچی! فقط مواظب,باش آب او نو با خودش نبره. من باید برم سراغ اون تک تیرانداز، بدجوری داره مار و می زنه .
واینچنین بود که برای مصلحت ومأموریت مهمتر جان عزیزم را در ساحل اروند رها کردم.
عبدالمحمد؛ هرگز فراموشت نخواهیم کرد.شما هم از یادمان مبر و برایمان دعا کن.
نگارنده: علیرضا زمانی راد