سال ها از آن دوران حماسه و خون گذشته است ولی جای خالی او هرگز برایم پر نشد. چهره ی معصوم و پاک او از جلوی چشمانم پاک نمی گردد. نمی دانم چه حکمتی بود که علاقه ی بی حدی بین ما بوجود آمده بود. به طوری که دوری همدیگر برایمان غیر قابل تحمل بود. شب اولی که در عملیات بستان به خط زدیم همدیگر را گم کردیم. او به یک سمت جبهه کشیده شد و من به سمت دیگر، دو روز در سخت ترین روزهای آتش و خون گذشت ولی از غلامعلی خبری نبود. از شهدا و مجروحین هم آماری به ما نمی رسید. دلم خیلی برایش تنگ شده بود و نگرانی از سلامتی او مثل خوره وجودم را می خورد. اما اوضاع جبهه چنان در هم شده بود که تشخیص موقعیت، برایمان سخت بود. بسیار می شد که تانک های دشمن از بین ما می گذشتند و بعد از فرار آنها متوجه می شدیم که عراقی هستند. بارها محاصره می شدیم و از هر طرف تیر و ترکش و انفجار به طرفمان هجوم می آورد. با هزاران مصیبت بعضا با دادن تلفات، خودمان را از مهلکه می رهاندیم. ولی در تمامی این غوغای جنگ، هیچ خبری از او نبود.
حدود ده کیلومتر مانده به چزابه، یک بار دیگر اوضاع بر ما سخت شد. به طوری که حتی در سینه کش خاکریز، بچه ها یکی پس از دیگری تیر می خوردند. دستانم از خون شهدا و مجروحین آغشته بود. از این مجروح به مجروحی دیگر. کلافه بودم بیشتر از این بابت که، آبی هم نبود دستانم را بشویم. یک طرف شلوارم تا بالا از خون شهیدی، کاملا سرخ بود. این ها همه بخاطر این بود که امدادگر گردان بودم.
دستی گرم و مهربان شانه ام را نوازش داد. برگشتم، خودش بود. غلامعلی دوست داشتنی خودم. او را به آغوش کشیده غرق بوسه کردم. جانم به قربان او، مثل اینکه تمام غم وغصه هایم را از بین برد و نشاطی فوق العاده به من بخشید. گرم گرم نشستیم و با هم صحبت کردیم. واقعا عشق می کردم با او، سر از پا نمی شناختم. دیگر گم گشته ی خود را پیدا کرده بودم، در این بین فرمان پیشروی آمد و ما هم به همراه بچه های گردان به طرف جلو حرکت کردیم.
هفت کیلومتر مانده به چزابه، دستور حمله به طرف قوای دشمن صادر شد. رزمندگان از چند موضع به طرف تانک های عراقی حمله ور شدند. بلافاصله شعله های سهمگین از برجک تانک های عراق به آسمان زبانه کشید. چه صحنه ای بود. هر طرف نگاه می کردی کشته های عراقی روی زمین ریخته بودند. باز غلامعلی را گم کردم. و باز دلواپسی به سراغم آمد.
دو روز بعد هنگامی که با شهید کریم ناحی به چزابه رسیدیم، غلامعلی را در آنجا دیدم و دوباره بازار بگو مگو و حرف های خودمانی بین ما گرم شد ولی این بار یک فرق دیگر ی هم داشت و آن همنشینی با محمود دانشیار بود. خدایش بیامرزد. او از خوبان خدا بود.
اما چزابه، نامی آشنا و معروف در دفاع مقدس ما، خدایا چه کسی می داند در چزابه چه گذشت؟ ای کاش می شد فیلمی از حماسه سازی این بچه ها آنگونه که بود برای مردم به نمایش می گذاشتیم. اما صدها دریغ که نمی شود واقعیات را آنگونه که اتفاق افتاد نشان داد. اتفاقاتی که در چزابه روی داد در هیچ جایی دیگر، تجربه نکرده ام. الله اکبر
فاصله ی ما با عراقی ها صد متر یا کمتر بود. عصر یک روز، بقدری درگیری شدید بود که حال خودمان را نمی فهمیدیم. در میان آن همه خاک و دود و باروت، نفس کشیدن هم برایمان مشکل می نمود. روی خاکریز نوبت نگهبانی من بود و دشمن با تمام قوا حمله می کرد. با کلاش، بی امان شلیک می کردم و شهید حسین بیدخ مرتب به طرف من خشاب پر پرتاب می کرد. ناگهان یک نفر یقهی لباسم را گرفت و به طرف پایین کشید و من با چند غلط به پایین افتادم. غلامعلی بود. فریاد زد: دیگر نوبت من است. برو به مجروحین برس. راست می گفت انبوهی از بچه ها زخمی شده و در کناری افتاده بودند. به سراغشان رفتم و شروع کردم به پانسمان آنها. دوباره دستان آغشته به خون، و نبود آب. چه بگویم نان هم که می خوردم آثار خون بر روی نان ….
بعد ها و در عملیات بیت المقدس وقتی شنیده بود، مجروح شده ام. به یکی از بچه ها گفته بود که نمی دانم چگونه است، خدا مثل اینکه مرا دوست ندارد که در این چند عملیات، حتی مجروح هم نشدم. اما نمی دانست عملیاتی به نام رمضان سر می رسد که او را به آرزوی دیرینه اش می رساند. غلامعلی قالوندی(نورافشان) شهید شد و به آرزوی خودش رسید. ولی نگفت دوست یک رنگش روی تخت بیمارستان با این جدایی و غم جانکاه چه کند؟ خدایش بیامرزد.