قبل از مرداد سال 1361 بود که از منزل پدری واقع در خیابان مقداد، در حال گذشتن از محل بودم که ناصر صانعی که هم محله ای ما بود را دیدم. اندامی لاغر و لباس خاکی رنگ بسیجی نیز بر تن داشت و با دوچرخه به طرف من میآمد. رنگ و رویش پریده و بسیار مضطرب به نظر میرسید. پیاده شد. با او احوال پرسی کردم و علت ناراحتی او را جویا شدم. گفت: دیروز که موشک زد برای کمک رسانی به محل حادثه رفتم. به هر سو سرک میکشیدم تا شاید بتوانم کسی را نجات بدهم. در این بین صدای نالهی دو تا بچه، نظرم را جلب نمود. به سرعت به طرف صدا رفتم. در دهانه ی شوادون خانه ای که در حال ریزش بود چشمم به دو تا بچه افتاد که در حال سقوط به شوادون بودند و با التماس، خواهش می کردند که آنها را نجات بدهم. سر و روی آنها خاک گرفته بود و دردمندانه از من کمک می خواستند.
سراسیمه به طرف آنها رفتم اما متأسفانه قبل از اینکه بتوانم کاری بکنم بچه ی اولی به ته شوادون لغزید و از نظر پنهان شد. دستم را دراز کردم و دست بچه ی دیگری را گرفتم و با تمام قدرت او را به بالا کشیدم؛ ولی به ناگاه حجم سنگینی از سنگ های سقف شوادون ریزش کرد و آن بچهی بینوا، به همراه دستم تا کتف، زیر آوار ماند. هنوز با انگشتان خود، دستم را می فشرد و گرمای دست او را همین حالا هم حس میکنم. وضعیت بسیار خطرناکی بود. من نیمه آویزان مانده بودم که چکار کنم. ناگهان سنگ ها شروع به حرکت نموده و مرا به طرف پایین می کشید. سرانجام با کمال ناباوری دست بچه رها شد و او به قعر شوادون سقوط کرد. حالا من مانده ام و هزاران حسرت از اینکه چرا نتوانستم برای آنها کاری انجام بدهم؟ طولی نکشید که ناصر صانعی در تاریخ 7/5/1361 در خرمشهر به شهادت رسید. نگارنده: ناصر آیرمی
برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی شهر نمونه دزفول
اثر این حقیر و حاج غلامحسین سخاوت