بسمه تعالی
با سلام حضور تمامی دوستان و برادران و خواهران گرامی
مدتی بود به واسطه ی گرفتاری های شخصی که عمده ی آنها متولد شدن نوه ی ما بود نتوانستم وبلاگ خود را به روز کنم. خصوصیت این بچه این بود که شب و روز خود را با هم عوض کرده در نتیجه همیشه کسر خواب زیادی داشتیم. و فرصت برای رسیدگی به وبلاگ را نمی داد. بگذریم، ابتدا فرا رسیدن میلاد با سعادت حضرت امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام) را به همگی عزیزان تبریک و تهنیت عرض می نمایم. و ان شاءالله عیدی ما از حضرت، سربلندی نظام اسلامی و سلامتی رهبر عظیم الشأن انقلاب و تمامی مسلمین و مسلمات و عاقبت به خیری باشد. و با ظهور حضرت حجت(عج) مشکلات و ظلم های جهان ما برچیده شود.
اما با خود گفتم که چه مطلبی را ارائه دهم که هم تداعی کننده روز پدر و هم بزرگداشت روز دزفول باشد. به این نتیجه رسیدم که خاطره ی برادر بزرگوارم حاج عبدالعلی سید عطاری را که از پدر شان و از کتاب جغرافیای حماسی شهرستان دزفول که به نویسندگی برادر عزیزم حاج غلامحسین سخاوت و این حقیر می باشد نقل کنم. منزل خانواده ی شهید سیدعطاری واقع در خیابان مطهری نبش نظامی بوده که در تاریخ 18/12/63 مورد اصابت موشک ارتش بعث قرار گرفت. وی می گوید:
اسامی شهدای خانواده ی ما عبارتند از: مادرم طیبه مخلص حاجی، همسرم پروین مخلص حاجی، خواهرانم شهناز، فرح، مریم، اشرف، مرجان و برادرم امین سیدعطاری و فرزندم بهزاد که یازده ماهه بود و سمیه ی عراقی که دختر دخترخاله ام بود و همچنین محمد شمس آبادی که خواهر زاده ام بود و مادرش نیز در بین شهدا می باشد. از این تعداد شهدا، ده نفر آنها درجهی یک و سمیه که دختر دختر خاله ام بود. تعداد مجروحین هم که خودم به همراه پدر و دختر خاله ام زینت ازک یعنی مادر شهید سمیه بودند. در نهایت از چهارده نفر حاضر در منزل پدرم، یازده نفر شهید و سه نفر مجروح گردیدند.
بعد از اصابت موشک، مدت یکی دو ماه من و پدرم در منزل عمویم واقع در حوالی بقعه ی امام زاده رودبند و سه تا چهار ماه هم در منزل خواهرم در شهرک حمزه بسر بردیم تا این که از فرمانداری دزفول به ما اطلاع دادند که هر اردوگاهی را انتخاب کردید ما به شما اسکان می دهیم. ما هم به اردوگاه سلمان فارسی در حوالی شهر شوش دانیال رفتیم. در آنجا یک منزل و مقداری لوازم اولیه برای زندگی کردن به ما دادند. حالا در این خانه من به همراه پدرم در تنهایی و غربت می بایستی زندگی می کردیم. شما در نظر بگیرید که پدرم، زمانی، اگر یک لیوان آب می خواست چند نفر از بچه هایش در خدمت او بودند و به او آب می دادند و به او رسیدگی می کردند اما امروز می بایست با این بدن مجروح، خودش در سن پنجاه و شش سالگی لباس هایش را می شست و برای خودش غذا درست کند و با تنهایی خود خو کند و چون فاصله ی اردوگاه تا دزفول زیاد بود این غریبی و تنهایی بسیار بر او فشار می آورد و روزگار برایش به سختی می گذشت. اما با این حال انصافاً همسایه های خوبی داشتیم و خیلی ابراز محبت و دلسوزی می کردند و میگفتند: شما لازم نیست غذا درست کنید و ما خودمان برایتان غذا می آوردیم اما پدرم زیر بار نمی رفت و سعی میکرد کارهایش را خودش انجام بدهد. همان موقع من هم به استخدام ادارهی پست درآمدم و ساعات اداری پیش او نبودم و او تنهاتر از گذشته شده بود. تا اینکه یک روز غروب به همراه دامادمان به اردوگاه رفتیم ولی هر چه در خانه را کوبیدیم کسی در را باز نمی کرد. صدای تلویزون شنیده می شد ولی پدرم در را باز نمی کرد. به ناچار به مسئولین اردوگاه مراجعه کردیم و آنها با کلیدهایی که از منازل داشتند در را باز کردند. با عجله به داخل اتاق آمدیم دیدیم پدرم در حالی که آلبوم عکس های فرزندانش را در مقابل خود گذاشته، آنقدر گریه کرده و با همان حال روی آلبوم ها بی هوش افتاده بود. صحنه ی دردناکی بود و مظلومیت از او می بارید. سریعاً او را به بیمارستان شوش اعزام کردیم. بعد از مداوای اولیه، یکی از دکترها که از روانشناسی سررشته داشت به من گفت: پدرتان را به هیچ وجه نباید تنها بگذارید و اگر تنها بماند آنقدر فکرهای ناراحت کننده بر او هجوم آورده که ممکن است به دیوانگی ختم شود.
بناچار پدرم را به شهرک حمزه و نزد خواهرم بردیم. ولی متوجه شدیم که به این روش نمی توان زندگی کرد و بعد از یکسال که از شهادت خانوادهی ما گذشت من خودم تصمیم گرفتم که باید پدرم را راضی کنم تا همسری اختیار کند. پیشنهاد خودم را مطرح کردم ابتدا پدرم به هیچ وجه زیر بار نمی رفت و قبول نمی کرد ولی او را در یک عمل انجام شده قرار دادیم. خوشبختانه برای این منظور خانوادهای مذهبی و مومن پیدا کردیم به نام حاج عبدالمحمد سراجیان که دختری مومنه داشتند که به سن و سال پدرم نیز می خورد و گفتند: به خاطر اینکه خانوادهی شهید هستید قبول می کنیم و علی رغم میل باطنی پدرم و با صحبت های ما، سپس رضایت داد و آن دختر را به عقد و همسری پدرم درآوردیم. آنها ابتدا در همان منزل در اردوگاه سلمان فارسی زندگی کردند ولی مدتی بعد فرمانداری دزفول منزلی در جنوب دزفول و در حوالی مصلای نمازجمعه به آنها تحویل دادند و پدرم با همسر خود زندگی جدیدی آغاز نمودند و الحمدالله آن چیزی که در نظر داشتیم محقق شد و پدرم از تنهایی بیرون آمد.
مدتی بعد مغازه ی نانوایی و خانهی ابوی را بازسازی کردیم و دوباره پدرم مشغول به کار شد. الحمدالله از نظر بدنی هم بهتر شده بود و می توانست به کارهای خود سرو سامان دهد. به لطف خدا در سال 1366 خداوند به ایشان پسری عنایت کرد که نامش را”احسان” گذاشتند و زندگی آنها خوش و خرم بود تا سال 1382 که پدرم قصد نمود با ماشین خود و به تنهایی به شهر اهواز و برای دیدار به خانوادهی پدر خانم خود برود. آن موقع چشمانش ضعیف بود و عینک می زد. در بین راه و درحوالی شهر عبدالخان به ناگاه یک حیوان جلوی ایشان ظاهر میشود. او می خواهد که با حیوان تصادف نکند ولی منحرف شده و ناگهان پیکان وانت او چپ کرده و چند غلت زده و بر اثر خونریزی مغزی فوت می کند. این هم از سرنوشت پدر ما.
این نمونه که ذکر شد تنها نمونه ای از رنج و آلام پدران ما در دزفول بود. خداوند روح این پدر رنجدیده و مظلوم را با ائمه طاهرین محشور نماید. ان شاءالله
سلام حج ناصر
دو پست آخر من خیلی کوتاه هستند وقتتان را خیلی نمیگیرند در خدمتیم .
علیک السلام
به روی چشم