در سال 1384 برای گذراندن دوره ی عقیدتی افسران ارشد به همراه تعدادی از همکاران به مشهد مقدس رفتیم. در خلال کلاس هایی که داشتیم یک روز مسئولین دوره عنوان کردند که امروز کسی به اینجا می آید که به او شهید زنده می گویند. بناست خاطراتی برای شما تعریف کنند. طولی نکشید که یک شخصیت روحانی جوان و قد بلند و لاغر اندام وارد مجلس شد و شروع کرد به تعریف کراماتی از حضرت امام رضا(علیه السلام). نمی دانم چگونه بنویسم از آن همه معنویت عشق و نور ایمان حاضر در جلسه. صدای گریه ی همه ی حضار به آسمان می رسید. اگر بگویم دیوارها هم گریه می کردند چیزی به گزافه نگفته ام. سی دی این برنامه نزد حقیر محفوظ است ولی هیچ وقت نتوانستم آن را پیاده کنم. تا اینکه الحمدالله در سایت تبیان، متن صحبت های ایشان را مشاهده کردم. لذا عین فرمایش های ایشان را در ذیل می آورم. ان شاءالله اگر از این نوشتار بهره بردید، حقیر را دعا کنید.
بنده محمد صادقی سرایانی هستم از سن 15 سالگی به جبهه های جنگ رفتم و چندین بار در میدانهای رزم مجروح شدم از حیث تحصیلات بعنوان طلبه سالها در حوزه علمیه مشهد مقدس از محضر اساتید بزرگوار کسب فیض نمودم و بیش از پنج سال سابقه درس فقه و اصول دارم در مراکز آموزش عالی و مراکز آموزش سپاه و نیروی انتظامی فعالیت می کنم. از سال 59 تا سال 63 در اکثر عملیات حضور داشتم. در آبانماه 61 در عملیات مسلم بن عقیل مجروح شدم. در عملیات والفجر 8 مجروح شیمیایی شدم. مجروحیت اصلی بنده مربوط به عملیات مسلم بن عقیل در غرب کشور است و تا حالا 80 بار جراحی شده ام و اینگونه می توانم عرض کنم که از بس به اطاق عمل رفته ام که دیگر خسته شده ام.
من در طول بستری شدنم در بیمارستان چندین بار حالم خیلی بهم خورد و حتی تا مرز مرگ هم رسیدم به این شکل که حتی به سردخانه هم رفتم و برایم قبر هم کندند و مقدمات تشییع جنازه ام را نیز انجام دادند. شب 14 بهمن سال 1361 حالم بهم خورد البته بیشتر اوقات حالم به هم می خورد ولی آن شب مرا از اتاق 34 به اتاق 27 منتقل کردند. من آن موقع بیشتر اوقات به علت ضعف جسمانی بیهوش بودم. این که می گویم ضعف جسمانی چون وزن من از 69 کیلو به 29 کیلو رسیده و طوری شده بود که دستم از تخت پایین می افتاد قادر به بلند کردنش نبودم و پدرم دستم را بالا می آورد. حتی قدرت تکلم و باز و بسته کردن دهانم را نداشتم. در آن وضع وقتی من را به آن اتاق بردند بیهوش شدم و به محض اینکه بیهوش شدم مثل کسی که خواب ببیند دیدم که توی سالنی که من هستم یک دفعه پر از نور شد و نور عجیبی همه جا را فرا گرفت و عده ای این طرف و آن طرف می دویدند که من تا آن لحظه آنها را ندیده بودم. یکی از آنها را صدا زدم و گفتم: چه خبر است چرا اینجا اینجوری شده است؟ ایشان آمد توی اتاق من و گفت: فلانی امام رضا( علیه السلام) برای ملاقات مجروحین به بیمارستان آمده اند. گفتم: پس زیر بغل من را بگیر و مرا ببر پیش آقا چون خوش ندارم وقتی آقا می آید اتاق، من خوابیده باشم و آنرا قهراً بی ادبی می دانستم. ایشان زیر بغل من را گرفت و مرا کشان کشان به طرف پله ها برد. یک وقت دیدم از راه پله ها یک پیکر نورانی دارند بالا می آیند. وقتی چشمم به آن قامت نورانی و چهره درخشان افتاد از پنج تا پله که بین من و امام رضا( علیه السلام) فاصله بود خودم را روی پاهای امام رضا( علیه السلام) انداختم. گفتم آقا من از شما شفاء نمی خواهم. من به میدان جنگ رفته بودم که شهید شوم. خدا به من هدیه شهادت را نداد و هدیه درد و دردمندی را داد. ولی آقا از بس توی بیمارستان بودم دلم گرفته است اگر می شود مرا یکی دو ساعت ببرید خانه ی خودتان! تا من این حرف را زدم یکی از همراهان امام رضا(علیه السلام) بغل دستم نشست و گفت: «فلانی بلند شو. امام رضا(علیه السلام) گفتند: همین الان شما را به حرم بیاورند.
از آن حالت خارج شدم. دیدم آقای احمد ناطق زاده وارد اتاق شدند و به پدرم گفتند: همین حالا از حرم امام رضا( علیه السلام) زنگ زدند که چند تا مجروح به حرم حضرت علی بن موسی الرضا( علیه السلام) ببریم. ایشان را آماده کنید. من آن موقع در شرایطی نبودم که آماده رفتن بشوم چون چند تا لوله توی شکم داشتم که عفونت ها را از بدنم خارج می کردند و در وضعی نبودم که جابجا شوم. ولی هیچ کس مخالفتی نکرد و ما هشت نفر را که وضعمان خیلی وخیم بود انتخاب کردند. بالاخره ما را آوردند داخل حرم امام رضا( علیه السلام)پشت پنجره فولاد. 2-3 دقیقه آنجا بودیم که یکی از خادمان امام رضا ( علیه السلام) دوان دوان آمد و گفت: آقا اینها را چرا اینجا گذاشته اید. برای این هشت نفر دستور دادند که اطراف ضریح امام رضا( علیه السلام) را خلوت کنند. ما را بردند اطراف ضریح امام رضا( علیه السلام) دور تا دور چیدند طوری که رویمان به ضریح امام رضا( علیه السلام) بود. یکی از مداحان مشهور به نام آقای حسین زاده که خدا رحمت کند در سال 68 از دنیا رفته اند برای ما مداحی کردند و زیارت امام رضا ( علیه السلام) را خواندند. ایشان در هر قسمت زیارت یک تکه مصیبتی هم از ائمه می خواند. وقتی رسید به اسم موسی بن جعفر( علیه السلام) یک بوی عطری تمام فضا را گرفت طوری که همه ناخواسته شروع کردند به سلام و صلوات فرستادن. انگار در آن لحظه یک تحول یا حالتی در همه ایجاد شد. بعد رسید به اسم امام رضا(علیه السلام).
بالاخره وقتی رسید به اسم امام رضا( علیه السلام) آن موقع من نه بیهوش بودم نه کاملا بیدار بودم لذا به چشم خود داشتم می دیدم از درون ضریح امام رضا(علیه السلام) نوری تشعشع پیدا کرد. طوری شد که من قادر نبودم پدرم را ببینم. یعنی از فرط شدت نور هیچ جا دیده نمی شد. توی این دنیای نورانی که هرکدام از ما توی حلقه و هاله ای از نور بودیم یک وقت آن کسی که از همراهان امام رضا( علیه السلام) آمده بود بیمارستان، آمد و نشست بالای سر من. ایشان نشستند و اشاره کردند به چهره ی نورانی امام رضا( علیه السلام) و گفتند: فلانی آقا می فرمایند: راضی شدید از اینکه شما را به حرم آوردیم. دیگر هیچ حاجتی ندارید؟ هر حاجتی دارید از آقا بخواهید. آن لحظه من زبانم بند آمده بود و قدرت تکلم نداشتم.
از آن قافله 8 نفری من زنده ماندم. من در داخل حرم بیهوش شدم و با حالت بیهوشی مرا به بیمارستان قائم منتقل کردند. فردای آن روز صبح ساعت 8 به هوش آمدم. آقای دکتر رفیعی با خانم غرویان بالای سر من آمدند و دیدند سر حال هستم آزمایش خون گرفتند و جواب آزمایش را که آوردند دیدم تمام دکترها ریختند توی اتاقم. دکتر ابازید، بلوریان، دستغیب، فرزاد، ابراهیمی و خیلی های دیگر. وقتی من این همه دکتر را دیدم که بالای سر من جمع شده اند گفتم: مگر خبری شده است؟ دکتر رفیعی گفتند: اتفاق عجیبی افتاده است. دیروز که تو را اینجا آوردند عفونت شدیدی وارد خونت شده بود و یکی، دو ساعت بعد باید از دنیا می رفتی و امروز که آمدیم آزمایش گرفتیم دیدیم اثری از آن عفونت در خونت دیده نمی شود. ما نمی دانیم چه اتفاقی افتاده است آمدیم آنرا بررسی کنیم. من به آقای دکتر رفیعی گفتم که می دانم چه شده است. امام رضا( علیه السلام) با نگاه خودش به ما زندگی بخشیده است.
در آخر عرایضم یک پیام دارم که هنوز رازش را افشا نکرده ام و در همه جا می گویم که من از طرف شهدا پیام دارم و آن این است که نگذاریم خون این شهدا پایمال شود نگذاریم ارزشهایی را که به خاطرشان خون داده ایم لگدمال شود! مهمترین وظیفه و تکلیف ما این است که از دستاورد خون شهدا با جان و دل محافظت کنیم و پیام دوم من اینکه نگذاریم ولایت تنها بماند. حضرت امام رضا(علیه السلام)می فرمایند: بالاترین و ارزشمندترین گوهری که از ما بدست شیعیان رسیده گوهر ولایت است هرکس این گوهر را داشت سعید دنیا و آخرت است و هرکس نداشت شقی در دنیا و آخرت است. برای تمامی پاسداران عزیز انقلاب که حقیقتاً رهروان راه سرخ شهدا می باشند آرزوی موفقیت روز افزون دارم و از تک تک این دوستان و عزیزان التماس دعا دارم.
منبع:نشریه راه راستان، شماره 17
ناگفته نماند که حاج آقا 7 مرتبه دیگر به صورت طبیعی از دنیا رفته اند و برگشته اند و راز هایی از آن دنیا می دانند. ایشان یکی از خادمین حرم رضوی هستند ( بیت فراش ها ). این هم آدرس سایت که بقیه ی مصاحبه ی ایشان را هم مطالعه کنید . http://malakoot.ir
سبحان الله ………………….حکایات غریبی است…………
التماس دعا حج ناصر …..
سلام
ملتمس دعا همیشه هستیم. امیدوارم این حکایات تلنگری باشد جهت بصیرت بیشتر.
با سلام
طولانی اما دلچسب بود و معرفتی .
السلام علیک یا محمدبن موسی الکاظم(ع)-آقا سبزقبا(ع)
سلام علیکم
ممنون که ما را لینک کردید
ما هم شما را با افتخار لینک کردیم
دوست عزیز لطفا جهت معرفی بیشتر این امام زاده بزرگ این وبلاگ را به دیگر دوستانتان و لینک های پیوند وبلاگ خودتون معرفی کنید
ممنون
سلام جالب بود ودل چسب ان شاالله عامل باشیم
سلام
وبلاگ حرم مطهر سبزقبا(ع) دزفول با موضوع گزارش غبار روبی بروز می باشد
منتظر حضورتان هستیم
سلام/ سه سال پیش به مشهد رفته بودم، حدود یک ساعت پای منبر این یزرگوار نشسیته بودیم، این عزیز شهیدی تمام عیار و نشانه ای از آیات اعجاز است
علیک السلام، حاج آقا صادقی وجودشان تذکری است به همه ی ما، واقعا باید بیشتر حواسمان جمع باشد.
بسیار عالی
حاج آقا خیلی مهربون بود امروز آمدند مدرسمون برای سخنرانی