وعده داده بودم که از حاج آقا محمد صادقی سرایانی مطالبی دیگر را بیاورم. می دانم که مطلب طولانی است قبلا از همه ی عزیزان عذر خواهی می کنم. استدعا دارم صبور باشید و این مطلب را با تأمل بخوانید. خدایا چه چیزهای عجیبی در دنیا می گذرد و کسانی چون حقیر، از بی خبرانیم.
الله اکبر
حکایت اول
بنده درسم را در خارج فقه خواندم. الان هم درسم را کنار گذاشتم. از سال 78 حجم تبلیغات خودم را در دانشگاهها زیاد کردم و دلیلش هم یک خواب بود. من دو خواب دیدم که یکی مربوط به روحانیت و دیگری مربوط به خودم بود که درسم را از همان جا کنار گذاشتم. خواب دیدم که حضرت امام(ره) در مسجد بزرگی نشستهاند و تمام مراجع از صدر اسلام تا به حال آمدهاند و در آنجا نشستهاند. همه دور تا دور تکیه زدهاند. جای خیلی بزرگی بود مثل صحن جامع رضوی که الان در مشهد ساختهاند. تمام مراجع آنهایی که الان نیستند و آنهایی که در آینده میخواهند بیایند، همه بودند. من آنقدر محو جمال امام(ره) شده بودم که آیندهها را ندیدم. وقتی وارد شدم. دیدم در صف آنها جایی نیست که بنشینم و به نظر خودم تعبیرش این بود که تو به حد مرجعیت نمیرسی. کنار امام جای خالی بود که اگر هر کدام از این آقایان کاری داشت در آنجا مینشست و به حضرت امام میگفت و بعد بلند میشد و میرفت. من که از در وارد شدم با خود گفتم بروم و کنار امام بنشینم. رفتم کنار حضرت امام نشستم. آقا نگاهی به من کردند و گفتند: شما کاری دارید؟ گفتم: بله و تقویمم را به حضرت امام دادم و گفتم: برای من بنویسید در این روزگار وانفسا چه کنیم که گم نشویم؟ در آن لحظه احمدآقا داشتند از جمعیت پذیرایی میکردند. امام ایشان را صدا زدند. احمدآقا آمدند. میز کوچکی جلوی روی امام بود که دستان ایشان زیر میز قرار داشت امام دستهای خود را از زیر میز درآوردند تا برای من چیزی بنویسند که یکدفعه دیدم دو تا دست امام از مچ قطع است. خیلی وحشت کردم. با خودم گفتم امام که جبهه نرفته بودند، چرا اینطوری شدهاند. امام که تعجب مرا دیدند گفتند: چیه شما دستهای مرا که دیدید ناراحت شدید؟ گفتم: بله آقا شما که جنگ نرفتید.
امام گفتند: «اینها (من نمیدانم که مراد امام چه بود ولی اعتقاد دارم بعضی از این فرزندان ناخلف جناح های مختلف را میگفتند) عمود را بلند کردند تا بر فرق من بزنند» ـ در آن لحظه مقام معظم رهبری کنار دستشان نشسته بودند ـ که آقا با همان دستشان به ایشان اشاره کردند و گفتند: «ولی پسرم نگذاشت تا عمود بر فرقم فرود بیاید و جلوی ضربهها را گرفتند ولی بالاخره ضربهها دست به دست هم دادند و دست هایم در این قضایا قطع شد.» بعد به من فرمودند: «من همانطور که در زندگی خودم گفتم، الان هم میگویم اگر میخواهید به دین و مملکتتان آسیبی نرسد، دوباره با همان دستشان به مقام رهبری که سمت راست ایشان نشسته بودند اشاره کردند و گفتند: پشتیبان ولایت فقیه باشید.» لذا من از آن زمان بر خودم لازم دانستم که به هیچ جناحی کار نداشته باشم. این خواب این الهام را به من داد که اگر میخواهی جناح دوست باشی، باش ولی جناح پرست نباش. بنده جناح پرستی را به نوعی تعبیر به بتپرستی میکنم چون انسان به هر چیزی علاقه زیادی داشته باشد کورش میکند.
-
اگر ما تابع ولایت باشیم، وصل به خدا هستیم و دیگر مسیرمان را گم نمیکنیم؛ همان حرف حضرت امام: «پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکتتان آسیبی نرسد.» ولایت فقیه چشم و چراغ یک جامعه اسلامی است لذا از آن به بعد همه جا میگویم من خوبان همه جناح ها را دوست دارم و به آنها عشق میورزم و دعا میکنم که خداوند بر توان و قدرت آنها بیفزاید تا هر کاری که انجام میدهند در راستای خون شهدا باشد و بدهای آنها را هم نفرین میکنم و میگویم خدایا اگر قابل هدایت هستند، هدایت فرما و گرنه خودت میدانی با آنها چه معاملهای بکنی. این خواب برای من الهامی داشت که نباید بیکار بود. باید راه افتاد و نسبت به اندیشههای ولایی در کشور تلاش کرد و زحمت کشید.
حکایت دوم
من در دوران بیمارستان و غیر از بیمارستان 2 الی 3 دفعه قلبم کلاً از کار افتاده بود. یک بار زیر دست دکتر سیدمحمد درهمی در مشهد بودم که در تاریخ 25/7/78 برای جراحی دندان و لثه به کلینیک شاهد مشهد رفته بودم حدود نیم ساعت در حالتی بودم که وقتی از آن حالت بیرون آمدم، خانم پرستاری بالای سرم بود که میگفت: آقا حرف بزن بدانیم شما زنده هستید. همه رنگشان پریده بود. خیلی وحشت کرده بودند و بعد با شوک و دیگر وسایل قبلم را به کار انداخته بودند.
یک دفعه هم کفن شدم. اواخر آذرماهه سال 61 بود که اول دیماه روز تشیع جنازه من بود. کسی که مرا کفن کرد و هنوز هم هست آقای رضایی بود که در پردیس دانشگاه مشهد در ستاد شاهد ایثارگران کار میکند. (دلیل اینکه آدرس میدهم این است که زمینه تحقیق باشد) کسی که کفن مرا برید آقای محمدمهدی قائمی کرمانی است که همکار ایشان است و الان بازنشسته شده و کسی هم که جنازه من را به سردخانه برد، آقای سعید ایوانی است که هم اکنون در کلینک شاهد، در خیابان کوهسنگی بعد از ظهرها مشغول به کار است. آن زمان آنها جزء کمیته مجروحین بیمارستان قائم بودند. خانم سلطانی که در مجتمع فرهنگی قاسمآباد ایشان را دیدم و آن زمان پرستار بیمارستان بود کاملاً از مرگ من مطلع است، به طوری که سال پیش برای سخنرانی رفته بودم و ایشان از بین جمعیت زنان بلند شد و گفت: آن زمان که حاجآقا شهید شدند، من بودم و آن زمان که کفن شدند باز هم بودم و با گریه داشت این قضایا را تعریف میکرد.
لذا دنیای برزخی را دیدم و در آنجا با شهدا هم صحبت شدم و کسانی را هم که هنوز شهید نشده بودند. دیدم و به بعضیها خبر شهادتشان را قبل از اینکه شهید بشوند، دادم. مثلاً شهید چراغچی بالای سر من آمد و گفت: که تو شهید میشوی. دکترها گفتند تا 24 ساعت دیگر بیشتر زنده نیستی. گفتم: آقا ولی دو تا چاپ کن تو شهید میشوی من زنده میمانم. من ترا جایی دیدم که شهید میشوی. همه کسانی را که گفتم، یکی یکی شهید شدند. یک روز دکتر امینالله ابراهیمی به پدرم گفت: اگر میخواهید اقوام را خبر کنید؛ یعنی در سال 61 ـ 62 بود. آن موقع به ایشان گفتم: آقای دکتر! شما از من زودتر میمیرید!؟ چون خیلی دکتر متدینی بود، ایشان را هم آنجا دیده بودم؛ ولی او با شهدا کمی فاصله داشت. میدانستم شهید نمیشود اما آدم بهشتی و خوبی بود.
گروه شهدا جدا بود و گروه آنها یک طرف دیگر بود، در آن گروه چشمم به ایشان افتاد. بعد ایشان تصور کرد که روحیهام خیلی خوب است و دستی به شانه من زد و گفت: روحیه خوبی داری. گفتم: جدی میگویم ولی باور نکرد و رفت. تا اینکه سال 65 ایشان در تصادفی کشته شد. اما احساس من این است که منافقین ایشان را کشتند؛ چون خیلی دکتر حزباللهی و خوبی بود و ماشینی که به ایشان زده بود از جای پارک حرکت کرده و به ایشان زده و فرار کرده بود و هنوز هم پیدا نشده است. بعد از آن، سال 65 بود که حالت خیلی بحرانی پیدا کردم. دکتر توسلی مرا معاینه میکرد اما دیدم که ایشان سرش را برمیگرداند اصلاً با من رو در رو نمیشود، هر چی گفتم آقای دکتر چرا به من نگاه، نمیکنید، ما را معاینه کرد و رویش را برگرداند. بیرون که رفتیم. از یکی از پرستارهای بیمارستان پرسیدیم: آقای دکتر از ما ناراحت است؟ گفت: برو بابا تو هر کس را که دیدی گفتی شما را آن جا دیدم که مردی و همه آنها مردند آقای دکتر هم میترسد که بهش بگوئید ایشان را هم آنجا دیدهاید.
علت اینکه من سردخانه رفتم، همان مجروحیت اولیه بود که خونریزی شدیدی پیدا کردم و دکترها از رگهای دیگر خون وصل کردند تابه قلبم برسانند. این قضیه مربوط به 5 روز بعد از حادثه شیراز میشود؛ یک قسمت از سینهام را شکافتند و شلنگی را داخل قلبم فرستادند و بس که خونریزی شدید بود، آنها دائماً کیسه خون میآوردند و وصل میکردند، نهایت این شد که آقای دکتر فرزاد و دکترهایی که بالای سرم بودند گفتند که فوت کرد، لحظهای که اینها این حرف را میزدند، چشمهای من مثل فانوسی شده بود که آرام آرام کم نور میشود و گوشهایم داشت کمکم شنواییاش را از دست میداد. یعنی تا آخرین لحظه میتوانستم بشنوم ولی کم کم ضعیفتر میشد. این حرف را که زدند، دیگر نفهمیدم کجا هستم. بعد همان طور که گفتم مرا کفن میکنند و به سردخانه میبرند. فردای آن روز هم در مشهد تشییع جنازه بوده است.
آقای حسن ربانیراد که الان در تیپ امام صادق(ع) مشهد هستند و آن زمان فرمانده سپاه فردوس بودند، دستور میدهند که عکس مرا بزرگ کنند. و قبری برای من کنار قبر شهید اصیل در شهر خودم آماده کرده بودند که من حتی تا مدتها آنجا میرفتم و بعدها شهیدی را آنجا دفن کردند. بعد از آن که 2 ـ 3 ساعت از مرگم گذشته بود، مرا به طرف سردخانه میبردند، در راه، از همان لحظه که گفتند این تمام کرده، یک نفر را هر لحظه کنار خودم میدیدم. بعضیها میگویند امام زمان بود اما به نظر خودم عزرائیل بوده که حالا مانده بوده تا با من چه کار کند نمیدانست رفتنی هستم یا ماندنی. تا زمانی که مرا به طرف سردخانه میبردند با ما همراه بود. با لرزش برانکارد و هیبت کسی که مدام همراه من بود، از آن حالت خارج شدم. احساس کردم محکم پیچیده شدهام و بعد از این دیگر او را در کنار خودم ندیدم. یک نفر دیگر هم از زنجان شهید شده بود که جنازه ا و را جلوتر از من میبردند. ما را به طبقه پائین بیمارستان قائم آوردند. در آن لحظه که ما را میبردند، یادم آمد که دکترها داشتند برای من تلاش میکردند و نتوانسته بودند کاری بکنند. پیش خودم گفتم احتمالاً کارشان به بنبست خورده و مرا به بیمارستان امام رضا(ع) میبرند تا عمل کنند. از در سردخانه که وارد شدیم هوا خیلی سرد بود. لرز کرده بودم. گفتم اگر اینها ما را به بیمارستان امام رضا میبرند، چرا پتو ندارم! بچههای سپاه داشتند روی تابوتها پرچم میچسباندند و برای تشییع جنازه آماده میکردند. می بایست تا صبح در سردخانه میماندیم تا بدنمان کمی سرد شود چون قرار بود بعد از آن به شهرستان انتقال پیدا کنیم.
آنها دنبال تابوت میگشتند که من را داخل آن بگذارند. آقای ساقی که الان در بنیاد جانبازان است و آن موقع از بچههای کمیته مجروحین بود، گاهی وقتها با من شوخی میکند و میگوید که تو قد بلندی داشتی و ما دنبال یک تابوت مناسب برای تو میگشتیم که آن هم نبود و بعضیها میگفتند که پاهایش را بشکنیم و . . . که شوخی میکردند.
به ذهنم رسید که اینجا سردخانه است و بعد فهمیدم که مرا کفن کردهاند بعد پیش خودم گفتم خدایا! اگر من شهید شدهام که نباید احساس سرما بکنم. گفتم خدایا قدرتی به من بده تا یک کلمه حرف بزنم و بگویم که زندهام. تا من این حرف را زدم و از خدا استمداد کردم، یک کلمه به ذهنم رسید و همان را گفتم: یا حسین.
زمانی که آقای صداقتی و خانم حسنزاده و سعید ایوانیان آمدند تا گوشههای کفن مرا بگیرند و مرا داخل سردخانه بگذارند تا صبح بیایند و مرا به شهرستان انتقال دهند، در همان لحظه تمام نیرویم را جمع کردم و دستم را از لای بند کفن بیرون کشیدم و با صدایی که از نظر خودم خیلی بلند بود، گفتم: یا حسین. تا من یا حسین گفتم دیدم همه اینها پا به فرار گذاشتند. بعد از این اتفاق آنها مرا به اتاق عمل بردند و روز از نو و روزی از نو. تا اینکه حالا به اینجا رسیدم.
منبع: وبلاگ مردان بی ادعا