قرار است روز ۱۶ آبان بزرگداشت شهدای محله و بسیج مسجد کرناسیان برگزار گردد. از چند سال پیش من و رفیق قدیمی خودم آقای خادم فقرا در این مورد گفتگو داشته ایم اما به دلایلی من نظرم این بود که اگر قرار است بزرگداشت بی محتوا یا کم محتوا برگزار کنیم نه وقتمان را هدر دهیم و نه بودجه دویست هزار تومانی را که قرار است بعد بدهند. برای همین ایشان کمی دامنه کار را وسیع کرد. مثلا جای وسیع تر. چاپ وصیتنامه ها ، خاطرات از آنها و … وقتی طراحی کرد دید برای اجرای این طرح مبلغ ذکر شده دردی را دوا نمی کند. برای همین نتوانست این طرح را اجرا کند. اکنون هم نمی دانم که این مراسم قرار است به چه شکل برگزار شود. اما این انگیزه مجدد باعث شد که من بخشی از دست نوشته هایم را در مورد مسجد کرناسیان منتشر کنم.
من با بچه های این مسجد بزرگ شدم. بعضی از آنها برایم مربی بوده اند. هنوز هم همان روابط به قوت خود باقی است. بعضی از دوستی های من با این بچه ها آنقدر عمیق و ریشه دار است که تمام ششدانگ حواسم را جمع می کنم که رسم سی سال گذشه ام را با آنها حفظ کنم تا این روابط ادامه یابد. برای اینکه من معتقدم پیچیده ترین بخش از وجود آدمها صداقت و سلامت آنهاست. ما در طول سالهای جنگ روزها و شبهای تلخ و شیرینی با هم داشتیم. خوشی های زیادی با هم داشتیم و بجث و مشاجره هم داشتیم. اتفاقا یک نمونه اش به این مراسم می خورد. شبی برای برگزاری برنامه ای طراحی کردیم. دیدم کسی کمک نمی کند. من هم ول کردم و رفتم . یک روز بعد سید حبیب کاشانی گفت این برنامه را اجرا کن. گفتم شما برنامه ریزی کنید و سهم مرا هم مشخص کنید سید که توقع این جواب را نداشت تندی کرد. سید از این نوع تندی ها داشت اما همیشه به خنده ختم می شد چون ما تسلیم می شدیم اما این بار زیر بار نرفتم. بحث کمی بالا گرفت. خیلی ها از بحث من و سید تعجب کردند. من و سید حبیب رابطه بسیار خوبی داشتیم. الان هم داریم. وقتی با پا درمیانی دیگران بحث تمام شد سید موتورش را روشن کرد و پرسید شام خوردی؟ گفتم نه. گفت با هم می رویم. من و سید آن شب شام را در خانه سید خوردیم. به همین راحتی. این فضای دوستی بین ما و بقیه بچه های مسجد بود.
قصه محله کرناسیان و مشارکت اهل این محل در جنگ تکرار داستان همه دزفول است. این قصه مانند درختی است که شاخ و برگهایش بی شمارند و هر ورقش را که می خوانیم به دنیایی از آدمهای گمنام بر می خوریم که زیر خروارها خاطره گم شده اند. برای من تفاوتی نمی کند که از جز به کل برسم یا برعکس، من فقط می خواهم تا این معدن حافظه ام خشک و خراب نشده و گرد پیری و کوری نگرفته حکایاتی را استخراج کنم که فرزندانمان بفهمند که اگر چه این مملکت مشکل زیاد دارد از مشکل بیکاری و گرانی گرفته تا آدمهای افراطی اما خاک تضمین شده ای دارد که بعد از صدام ملعون هیچ کس جرأت ندارد در موردش فکر بد بکند.
وقتی صدای غرش هواپیماهای جنگنده عراق بر آسمان شهرمان آغاز جنگی نابرابر را اعلام کرد مسجد اولین محل تجمع مردم بود. من و علیرضا خادم فقرا از چند روز قبل از جنگ به مسجد مقومی رفتیم و آموزش نظامی را زیر نظر شهید عبدالعلی منگری تا حدودی فرا گرفتیم. این رفتن ما هم ماجرا ها داشت. صبح زود نماز را که می خواندیم آرام و بی سر و صدا دوچرخه ام را از خانه خارج می کردم و بعد به سرعت باد از منزل دور می شدم تا مبادا پدرم مانع رفتنم شود. اما روزهای بعد دیگر لزومی به این کار نبود. بعد از چند روز به مسجد کرناسیان آمدیم. این مسجد هم مثل خیلی از مساجد دیگر شهر خیلی زود حالت مقر جنگی بخود گرفت. در چند جای محله و دم در مسجد با گونی های پر از خاک ، سنگر ساختند و جوانان محل دسته دسته برای ثبت نام مراجعه کردند. معلم ها در آغاز این روند نقشی فعال و مهم داشتند. برای هیچ کس هم دعوتنامه نفرستادند و پیر و جوان برای برداشتن این بار داوطلبانه پیشقدم شدند. شبها سربازانی از نیروی زمینی و گاهی نیروی هوایی می آمدند و آموزش تفنگ ژ۳ می دادند. آن موقع کلاشینکف نبود. در کنار ژ۳ از تفنگ برنو و ام یک نیز استفاده می کردیم. برنوهای پایه بلند به بلندای قد بعضی از ما بود برای همین به ما گاهی وقتها سرنیزه می دادند و در قالب چند نفر دیگر نگهبانی می دادیم یا به گشت شبانه می رفتیم. آن موقع ما خیلی جوان بودیم و هیچ تجریه ای از دنیای وحشتناک جنگ نداشتیم. اصلا نمی دانستیم که شبها ترسمان از تاریکی و گلوله های ناغافل توپ عراق مذموم است یا نیست. گشت شبانه آدابی داشت که ما بلد نبودیم. خدا رحمت کند عبدالرضا نیکوروش را. بعضی شبها مرا با خود به گشت می برد و در آن ساعات برخی قواعد نظامی را یادم می داد. عبدالرضا بیشتر و بهتر از بقیه این ها را می دانست.
وقتی خواب بر ما مستولی می شد دیگر به این فکر نمی کردیم که چه ساعتی نوبت نگهبانی ماست و در خواب دعا دعا می کردیم که بیدارمان نکنند تا خوب بخوابیم. هر وقت هم نگهبان بودیم تند تند ساعت را نگاه می کردیم تا پست بعد را بیدار کنیم. کمی که تجربه کسب کردیم این بار برعکس شد. وقتی ساعت نگهبانی مان تمام می شد پست بعدی را با تأخیر بیدار می کردیم تا کمی بیشتر بخوابند اگر هم حال داشتیم بجای آنها هم نگهبانی می دادیم. اما جثه نحیف ما در مقابل سرمای زمستان آن سالها کم می آورد. در سنگر کنار مسجد چراغ نفتی روشن می کردیم که فقط پایمان را گرم کند و صورتمان را که در معرض سرما بود با گرمای دستمان گرم می کردیم. هرچه کلاه را به سر و گوشمان می کشیدیم و یا خودمان را در اورکت جمع می کردیم فایده نداشت.
شهر خیلی زود در دست نیروهای مردمی قرار گرفت. همه دزفول جبهه ای بود که خیابان به خیابان و کوچه کوچه اش را بچه های جوان و نوجوان و حتی پدران بچه ها حراست می کردند. در هر منطقه ای یکی از مساجد، دیگر مساجد منطقه را هماهنگ می کرد. مسجد لب خندق پاتوق منطقه ما بود. خدا رحمت کند علی آخوندرجب را. چقدر این بشر آرام و متین بود. من هر روز غروب باید به مسجد لب خندق می رفتم و اسم شب را می گرفتم. اسم شب ترکیبی از سه کلمه بود. گاهی دو کلمه و یک عدد در میان آنها . مثلا ” حسین – ۷۲ – کربلا” . این اسم رمز یا اسم شب برای همه شهر اعتبار داشت. مدتی آن را از علی آخوند رجب تحویل می گرفتم. من هم آن موقع خیلی خجالتی بودم و برای مواجه شدن با علی آخوند رحب باید کل مسیر را تمرین می کردم.
اسم شب را که می گرفتم برمی گشتم و به بچه های گشتی و نگهبانان می دادم. بچه های گشتی هم که می رفتند بدشان نمی آمد با این حربه بازی کنند. کمین می کردند تا تیم گشتی مسجد دیگری از یک مسیر عبور کند. آنکه در جمع صدای رسایی نداشت به گروه مقابل چنان فرمان ایست می داد که بیچاره ها میخکوب می شدند. اسم شب را تبادل می کردند و بعد هم تا دقابقی گفتگو و خنده با تیم مقایل. برخی وقتها دو گروه همدیگر را می دیدند هر کدام زودتر فرمان ایست می داد برنده بود. بچه ها با بسیج مسجد حاج صوفی روی این موضوع کل کل دوستانه ای داشتند.
بعضی وقتها گشتی ها برای اطمینان از وضعیت مساجد دیگر به آنها سر می زدند. بارها اتفاق افتاده بود که نگهبانها خوابشان برده بود. شبی غلام حبیب زارع و گروهش به یکی از مساجد رفتند و دیدند نگهبان خوابیده برای همین تفنگش را آوردند. اما به مسئول بسیج اطلاع دادند که تفنگ نگهبانتان دست ماست تا نگران نشوند.
نقاط حساس شهر را شبها به مساجد می دادند و مساجد نوبت به نوبت از این اماکن حفاظت می کردند. من یکی دو بار به ایستگاه مرکزی برق رفتم. بین بچه ها شایع شده بود که آن منطقه گویی جن دارد . آنجا که می رفتم هم از جن می ترسیدم هم از حمله منافقین و جاسوسان. علت اینکه می گفتند جن دارد این بود که هر از چند گاهی سنگریزه ای به تفنگشان می خورد. تاریکی هوا و سرما و زوزه باد همه چیز را مشکوک کرده بود. شبی که بچه های مسجد برای نگهبانی رفتند من اتفاقا همان شب دم در مسجد نگهبان بودم. نیمه های شب صدای رگبار از آنسوی شهر بگوش رسید. صبح خبر آوردند که بچه های مسجد کرناسیان دیشب ایستگاه برق را جبهه دیگری کرده بودند. غلام حبیب زارع روی حساب یک شک و یک ایست در تاریکی به صدایی که شنیده بود همه بیست گلوله خشاب ژ۳ را بصورت رگبار خالی کرده بود و بقیه بچه ها هم که خوابیده بودند بیدار می شوند آنها هم به همان سمت شلیک می کنند . صبح که آنها را برای ادای توضیحات به سپاه بردند غلام می گوید بروید خدا را شکر کنید که فقط خشاب را خالی کردم که اگر نارنجک داشتم آنها را هم پرت می کردم! …
تاریخ: سه شنبه ۱۳۹۲/۰۸/۰۷ نویسنده: مهران موحدی
سلام حج ناصر با پست کوتاه سال وحدت واقعی به روزم تشریف بیاورید .
التماس دعا
علیک السلام
به روی چشم