در تاریخ 21/3/63 موشکی به محله ی کرناسیان و منطقه ای معروف به نام درکتانها زد. آن موقع ما برای امتحانات دیپلم در حال درس خواندن در، کت های آبیاری، کنار رودخانه ی دز بودیم. غروب که شد در حال آمدن به منزل بودیم که موشک را زد. از انفجار و دود آن متوجه شدیم که محله ی خودمان را زده است. سریع خودمان را رساندیم. دیدم از خانه ی ما فقط حصارهای آن سالم مانده بود. این را بگویم که، از نه ماه پیش از این قضیه، برادری داشتیم به اسم محمود جالارو که در تصادف ماشین کشته شده بود و ما هنوز عزادار او بودیم و لباس عزا به تنمان بود. یادم هست دوشنبه، شب سه شنبه بود. آن موقع رسم بود به غیر از پنج شنبه ها، دوشنبه ها هم برای ارادت به اموات به شهید آباد می رفتیم. برای همین پدر و مادرم به شهید آباد رفته بودند. البته خواهرم که بچه ی شش ماهه ای داشت و او را نزد خواهردیگرم در منزل گذاشته، به همراه پدر و مادر به شهید آباد رفته بود. حالا در منزل خواهرم هست به همراه برادرم حجت که شش ساله بود و دو تا از بچه های همسایه که با هم بازی می کردند. به اتفاق مادر بزرگمان که در اطاق خودش بسر می برد. که همه ی اینها زیر آوار مانده بودند. برادرم و دو تا بچه ی همسایه به شهادت رسیده بودند. مادر بزرگم نیز از بدنش فقط سراو بیرون بود. و بقیه ی بدنش زیر آوار مانده بود و نیمه جانی بیشتر نداشت که او را به بیمارستان منتقل کردیم. ولی دو سه روز بعد بر اثر جراحات سنگین شهید شد.
آوار آنقدر زیاد بود که فکر می کنم قریب به دو متر گل و خاک بر روی جنازه ی شهدایمان ریخته شده بود که ما آنها را با دست خالی و در حقیقت با چنگ و دندان آنها را از دل خاک بیرون آوردیم و تنها کسی که زنده از زیر آوار خارج شد خواهرم بود.
چیزی که برای ما حادثه را سخت تر می کرد این بود که چون تمام فامیل در محله ی کرناسیان دور هم بودیم و در کنار هم زندگی می کردیم و بسیار هم با هم اخت بودیم وقتی موشک زد این اصابت در وسط خانه های فامیل صورت گرفت و این ضربه ای که به ما خورد چندین برابر فاجعه بارتر بود چون که کلیه ی کسانی که شهید و یا مجروح شدند همه فامیل بودند و غریبه در بین ما کمتر دیده می شد. بنابراین مصیبت آن چنان سنگین بود که هنوز بعد از سال ها اثرات آن در ما دیده می شود و هنوز بعد از گذشت سالها از آن موقع، ما همچنان زجر می کشیم. الآن هم که حرف های آنها را می زنم بسیار ناراحت می شوم و اگر حساب بکنیم جمعا نه نفر از ما شهید شدند.
یکی از خاله هایم به نام خانم کوچک کتلان که در خیابان کارون زندگی می کرد. بعد از اینکه موشک به محله ی کرناسیان می زند. از مردم سئوال می کند کجا را زده است؟ کسی به او جواب می دهد در محله ی کرناسیان منزل حاج غلام کتلان که خانه ی برادرش باشد که بلا فاصله سکته می کند و مدتی بعد فوت کرد. یعنی این هم داغی دیگر شد بر ما و خانواده ی ما. دختر پسر عموی پدرم، به نام لیلا نظیری فر، که در زیر آوار خفه شده بود او را مستقیم به سرد خانه بردند و حتی مدتی هم در آنجا بود و زمانی که یکی از همسایه ها برای پیدا کردن بچه ی خود به سرد خانه رفته بود او را می بیند که تکان می خورد که سریعا او را بیرون آورده و مسئولین او را به اهواز منتقل کردند و هم اینک ایشان صاحب چند فرزند است.
مراسمات آنها به صورت کلی و برای تعداد سی و پنج شهید برگزارشد. آن هم سه روز بعد و در مسجد کرناسیان بعد از این حادثه خانواده ها را به صورت موقت در شهرک حمزه اسکان دادند. ولی جوان ها هرگز شهر را ترک نکردند. در خانه ی ما فقط یک اتاق سالم مانده بود که خودم به همراه برادرانم در آن زندگی می کردیم. مدتی گذشت ، پدرم گفت: دیگر اینطوری نمی شود زندگی کرد. از یک طرف بچه ها در شهرک حمزه باشند و شما در شهر. باید فکری کرد. در نهایت مراجعه کردیم به بنیاد مرمت و مقداری آنها کمک کردند و عمده ی دیگر را خودمان هزینه کردیم تا منزل دوباره سرپا شد و همگی به منزل آمدیم و هم اینک خانواده پدری در آنجا زندگی می کنند.
راوی: جهانبخش جالارو
نگارنده: ناصر آیرمی
برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی شهرستان دزفول اثر غلامحسین سخاوت و ناصر آیرمی