حدود صد متری نیامده بودیم که صدای انفجار و شعله های آتش از پشت خاکریز نیروهای خودی به آسمان زبانه کشید و احتمال زیاد دادم که تفنگ 106 که در کنار بچه های ارکان بود مورد اثابت قرار گرفت وگلوله های آن با صدای مهیبی منفجر می شدند و از سرنوشت آن نیروها دیگر با خبر نشدم. به هر حال حرکت به طرف جلو ادامه پیدا کرد. از انفجار خمپاره ها دیگر خبری نبود و آسوده تر حرکت می کردیم تا اینکه از دور چشمم به کسی افتاد که روی زمین دراز کشیده است، نزدیکتر شدم، جوان تقریبا”هفده ساله ای روی زمین افتاده و بدنش ترکش خورده بود و درد می کشید، روی زمین نشسته و مشغول پانسمان زخم هایش شدم در حین کار به او گفتم چطور مجروح شدی؟ و او گفت: محور ما دیر عمل کرد و تخریب چی ها نتوانستند به موقع معبر را باز کنند، صدای شلیک محورهای دیگر بگوش رسید و عراقی ها هم به طرف ما شلیک کردند و ما غافل گیر شدیم برای همین فرمانده گفت: آنانی که داوطلب شهادت هستند بسم الله و بلافاصله تعدادی با سینه خودشان را مین ها کوبیده و به شهادت رسیدند. من نیز یکی از داوطلب ها هستم و حالا احساس می کنم تمام بدنم پر از ترکش است، بغض گلویم را به سختی می فشرد و اشک جلوی چشمانم را تار می کرد دیگر نمی توانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. تا جایی که امکان داشت زخم هایش را پانسمان کردم. دلم نمی آمد او را با آن حال ترک کنم، ولی چاره ای نبود چون می دانستم تعداد زیادی از مجروحین منتظر هستند. با یک حالت خاص گفتم برادران حمل مجروح می آیند و شما را به عقب می برند و او بلافاصله گفت: در فکر من نباشید زود بروید و به زخمی هایی که جلوتر روی زمین افتاده اند برسید بعد کمی مکث کرد و گفت: برادر، من خیلی سردم شده آیا فکری برایم داری، حق داشت هوا خیلی سرد بود و زمین نیز خیس، کلافه شده بودم، فکری به خاطرم آمد سریع چفیه را از گردنم باز کردم و به رویش پهن کرده از او خداحافطی کرده به طرف جلو براه افتادیم سر راهمان مملو بود از مجروحانی که روی زمین افتاده بودند و ما همگی دست بکار شده همه را پانسمان کردیم، عجیب این بود هر کس که کار پانسمان او تمام می شد با خواهش و اصرار از ما می خواست وقت خود را تلف نکنیم و به مجروحین جلوتر برسیم چند متری به جلوتر حرکت کردیم که ناگهان منظره ای غیر قابل باور مرا در جا میخکوب کرد خدایا چه می دیدم، آیا این چشمان من است که این حماسه خونین را می نگرد؟ باورم نمی شد، اجساد خونین و پر پرشده ی بیش از سی نفر از بسیجیان در کنار هم چسبیده و یک پل گوشتی را ساخته بودند تا رزمندگان دیگر از روی آنها عبور کرده خط اول دشمن را در هم بکوبند، همانطور مات و مبهوت خشکم زده و به آن صحنه زل زده بودم در دل گفتم: خدایا مادران اینها کجا هستند که فرزندان برومند خود راکه اینگونه عاشقانه و خونین بال به معبود خود پیوسته اند نظاره کنند آیا واقعا” معامله ای شیرین تر و گوارا تر از این جانفشانی برای عبد با معبود متصور می باشد. پاهایم مرا به سختی یاری می کردند، کمی به جلوتر آمدم، دلم نمی آمد پا روی اجساد بگذارم، برای همین دقت می کردم پاهایم را در کنار آنها گذاشته و به طرف خاکریز دشمن حرکت کنم، هنوز گرمی بدن شهدا را بخوبی حس می کردم عجب منظره ای بود، دوست داشتم کاری برای آنها بکنم و یا اگر در بین آنها کسی زنده است کوشش خود را کرده باشم، اما هیچ حرکتی از آنها دیده نمی شد، برای خودم مجسم می کردم که اگر کسی هم از بین آنها زنده می بود، در آن شرایط سخت و گلوله باران های نیروهای رزمنده برای هجوم به خط اول عراقیها، آنقدر از روی آنها گذشته بودند تا همگی به شهادت رسیده بودند. در همین افکار بودم که ناله کسی رشته ی افکارم را پاره کرد، چشمم به طرف صدا دوخته شد. جوان کم سن و سالی آن طرف شهدا در میان میدان مین، روی زمین غرق در خون افتاده بود خیز برداشته تا خود را به او برسانم، فریاد کشید: جلو نیا، زیر پایت مین است، اگر پا گذاشتی معلوم نیست چه اتفاقی می افتد، گفتم: پس حالا چه کنم، من نمی توانم آه و ناله ات را تحمل کنم، خواهش کرد و گفت: نگران نباش من شهید می شوم و آثار شهادت را به عینه می بینم دیگر ناله نمی کنم تو را به خدا به جلو برو و مجروحان دیگر را مداوا کن، زود باش معطل نکن و برو، حال من بیچاره چکار بایستی می کردم، با اکراه و با اصرار آن جوان پاک باخته، راهم را ادامه دادم ولی چیزی که مرا خیلی ناراحت کرد این بود که دیگر آه و ناله نکرد تا جان کسی را به خطر نیندازد، پاهایم عارشان می آمد قدم از قدم بردارند و در حالی که خیره خیره به آن جوان نگاه می کردم از آنجا دور شدم و دیگر هیچ خبری از او به من نرسید. این صحنه هیچ گاه از خاطرم نمی رود و تا آخر عمر آن را فراموش نمی کنم. در طول عمرم بارها و بارها این صحنه مانند فیلمی از مقابل چشمانم می گذرد. خدایا تو خود می دانی این چیزها باورم نمی شد و از ظرفیت و ذهنم فراتر بود و خودم را در مقابل این همه ایثار و از خود گذشتگی بسیار حقیر می دیدم و می بینم. ادامه دارد.
نگارنده: ناصر آیرمی