آشنایی من با امیر بر می گردد به روزهای اول جنگ. اون روزها دزفول دو بسیج داشت، بسیج مستضعفین و بسیج مردم. ستاد عملیات بسیج مستضعفین، مسجد امیرالمومنین(ع) در خیابان نظامی بود.
اولین اعزام نیروی بسیج مستضعفین در دزفول ۳۰ نفر بود. از ستادگفتند: بروید مسجد امیرالمومنین (ع) برای اعزام به جبهه کرخه.
فرمانده بسیج مسجد امیرالمومنین (ع) حاج حسین صالحی بود، برادر بزرگتر امیر. من و حاج حسین دوران مدرسه همکلاس بودیم. بعد از اعزام و پایان ماموریت، مسجد امیرالمومنین شد پاتوق ما. وجود بچه های با صفا در مسجد، آشنایی با حاج حسین صالحی و نیز وجود امام جماعتی مثل مرحوم حاج ملا حسن مخبر که شخص وارسته وعلاقه مند به جوانان بود مرا پایبند مسجد امیر المومنین کرد علی رغم اینکه محله ما جای دیگری بود. امیر پسر محجوب و کم حرفی بود که اغلب مواقع لبخندی بر لب داشت، فکر می کنم یکسال از من کوچکتر بود. بین ۱۵ یا ۱۶ سال سنش بود.چند بار به جبهه های پدافندی اعزام شدیم و یادم هست که امیر هم به جبهه های پدافندی اعزام شد ازجمله به خرمشهر . ولی هیچوقت اتفاق نیفتاد که با همدیگر به جبهه اعزام شویم، تا عملیات طریق القدس.
عملیات طریق القدس یا به قول بچه هاعمیات فتح بستان در پاییز سال ۶۰ اولین عملیات بزرگی بود که بچه های بسیج به صورت گسترده در قالب گردان در کنار برادران سپاه و ارتش شرکت می کردند. از دزفول هم یک گردان نیروی بسیجی اعزام شد. اسم گردان را بلال گذاشتند و این گردان شد هسته اولیه تیپ ۷ ولیعصر(عج) یا تیپ ۷ دزفول.
از مسجد امیرالمومنین (ع) هم تعداد زیادی از بچه های بسیجی با سابقه جنگ از جمله امیر صالحی شرکت داشتند.
ما را با اتوبوس بردند اهواز، مدرسه ای، نزدیکی چهارراه آبادان.آن روزها مصادف بود با ایام سوگواری حضرت اباعبدالله الحسین (ع).بچه های بسیجی که از دزفول اعزام شده بودند در قالب گروهان ودسته سازماندهی می شدند. فرمانده گردان بلال حاج غلامحسین کلولی بود و فرمانده گروهان ما برادر مجید قناعتی.اگر اشتباه نکنم نام گروهان ما گروهان قائم بود.
روزهای بعد منتقل شدیم به انرژی اتمی در دارخوین. روزهای سخت آموزشی شروع شد. من کمک آرپی جی زن شدم و امیر، تیربارچی.
قد امیر به نسبت ماها کوتاهتر بود ولی بدنی ورزیده و چالاک داشت و بسیار فرزبود. در تمرینات بخوبی از عهده کار باتیربار که فکر می کنم تیربار ژ-۳بود بر می آمد .تمرینات آماده سازی نفرات و کا ر با سلاح، حدود یکماه (کمتر یا بیشتر) طول کشیددر این مدت با روحیات امیر بیشتر آشنا می شدم.او را فردی خوشرو ، با محبت ، پر تلاش و مصم و با اراده دیدم. کمتر شکایت می کرد. آخر در آن شرایط نه وضع لباس ما درست و حسابی بود و نه وضعیت خوراک و محل استراحتمان .ولی یادم نیست که اعتراض یا شکایتی از امیر در این مدت دیده باشم.
بر اثر تمرینات زیاد و سخت و طاقت فرسا ، پاهای اغلب نیروها در پوتین تاول زده بود ولی کسی اعتراضی نداشت و بچه ها با صبوری تمرینات سخت را تحمل می کردند و مراسمات دعا و سینه زنی نیز براه بود.
یواش یواش تمرینات به روزهای آخر خودش نزدیک می شد و نیروها آماده اعزام به منطقه عملیاتی می شدند این موضوع را از صحبت های فرماندهان گردان و بازدیدهای فرماندهان ارشد سپاه می شد فهمید.
در یکی از شبهایی که در سوله های بزرگ در حال استراحت بودیم عراقی ها منظقه را شناسایی و به توپ بستند. توپ های زمانی می زدند که بالای سرما منفجر و ترکش های آن به پایین اصابت می کرد. فرماندهان سریعا نیروها را جمع و ما را به زیر پل های بتنی و کوچک جاده اهواز خرمشهر منتقل کردند. در آن شب برادر اعظمی به شهادت رسید.
چند روز بعد ما را به پادگان ۹۲ زرهی اهواز منتقل کردند در آنجا برادر محسن رضایی فرمانده کل سپاه سخنرانی کرد و در آن سخنرانی گفت که بدلیل تجربه بالای بچه های دزفول در جنگ ، خط سخت و حساسی را به آنها داده ایم که حتما باید فتح شود تا نیروهای دیگر به خطر نیفتند.
پس از چند روز ما را به روستایی در نزدیکی تپه های الله اکبر منتقل کردند. عراقی ها احتمال می دادند که عملیاتی در پیش باشد و مرتب روستا و اطراف آن رابمباران می کردند. یادم است یکی از روزهایی که عراقی ها نزدیکی های محل استقرار مارا بمباران کرده بود بچه هابدون هیچ واهمه ای ایستاده و عکس یادگاری می گرفتند اگر بدقت به عکس ها نگاه کنیم دود انفجار بمباران را می شود تشخیص داد. در یکی از این عکسها ، امیر در کنار سایر رزمندگان با چهره خندان دیده می شود انگاری اینجا جبهه نیست و ما بمباران نشده ایم. خلاصه روحیه بسیار خوبی داشت و در برخوردها این انرژی مثبت را به سایر همرزمانش منتقل می کرد.
بالاخره انتظار به سر آمد و شب عملیات فرا رسید. ما رابا کامیون به خط مقدم منتقل کردند. من و امیر در یک گروهان بودیم . گروهان قائم به فرماندهی برادر مجید قناعتی شب سردی بود اول قرار بود ساعت ۱۰ شب عملیات شود که۲ ساعت به تاخیر افتاد. همان شب نیز باران باریدن گرفت اکثربچه ها لباس گرم ومناسبی مثل اورکت یا بادگیر نداشتند. سردی هوا و باران که همگی را خیس کرده بود و موقعیت مکانی که بودیم یعنی بیابان ، سرما را تا مغز استخوان بچه ها نفوذ می داد. اما شکایتی از کسی شنیده نمی شد.
عملیات با رمز مقدس یا حسین یاحسین از طرف فرماندهی اعلام شد و بچه ها به خط اول عراقی ها یورش بردند. آن شب، شب عجیبی بود. زد و خورد با نیروهای عراقی و تصرف خط مقدم عراق و بعد از آن پیشروی بسمت خطوط دیگر بعثی ها و در بعضی مواقع جنگ تن به تن و سنگر به سنگر. اما هر چه به جلو می رفتیم به نقطه ای که فرماندهان گفته بودند و تاکید کرده بودند نمی رسیدیم. دم دمای صبح بود با همان وضعیت و با پوتین نماز صبح را خواندیم. هوا کاملا روشن شده بود و در چهره بچه های رزمنده نگرانی از اینکه علی رغم تمامی تلاشها موفق نشده بودند خط تدارکاتی عراقی ها که شمال به جنوب جبهه شان را به هم متصل می کرد، را قطع کنند. حالا چه می شود؟! بچه های سایر گردانها مثل بچه های اصفهان و مشهد هم قاطی ما بودند . بدرستی نمی دانستیم کجا هستیم هر کدام از بچه ها برای خودش از روی شواهد و قرائن حدسی می زد. پس از چند ساعت ناگهان برادر کلولی ( فرمانده گردان بلال) را دیدیم که بطرف ما می آمد ، بچه ها با شرمندگی گفتند: برادر کلولی متاسفانه نتوانستیم به خط تدارکاتی عراقی ها که اینقدر شما و فرماندهان ارشد سپاه برای تصرف آن تاکید کرده بودید، برسیم! در کمال ناباوری دیدیم برادر کلولی با روحیه ای عالی و بشاش دارد لبخند می زند! وقتی با تعجب جویای این رفتار او شدیم گفت: شما نه تنها جاده تدارکاتی دشمن را قطع کردید بلکه از کنار شهر بستان نیز گذشتید و آن را پشت سر گذاشتیدو الان در سمت راست شما، توپخانه سنگین عراقی هاست که باآنهادر حال نبرد هستند ، بعد برای تایید حرفهایش بطرف پشت سرش برگشت و با دست اون دور دورا را نشان داد و ادامه داد: اون درختها شهر بستان است. در دل شکر خدا را به جا آورده و خیالمان تا حدودی راحت شد. آخر قرار نبود اینقدر پیشروی کنیم ما باید خط تدارکاتی عراق را تصرف و در همانجا مستقر می شدیم .هنوز هم که به اتفاقات آن شب ( شب اول عملیات بستان) فکر می کنم، بنظرم می رسد انگار دستی ما را از روی خاکریز اول دشمن بلند کرد و دم دمای صبح ما را در توپخانه سنگین عراقی ها به زمین گذاشت. درست است بچه های گردانها بیش از یکماه تمرینات سخت بدنی و رزمی را پشت سر گذاشته بودند و اغلب آنها در عنفوان جوانی بودند و از نظر روحی نیز در شرایط بسیار عالی بودند ولی تصور اینکه نیروهای خط شکن گردان با پای پیاده بتوانند خطوط مقدم و مستحکم دشمن را بشکنند و نزدیک ۱۰ کیلومتردر یک شب پیشروی کنند، کمی بعید بنظر می رسید. این مهم با لطف و امدادهای غیبی خداوند که در قرآن و روایات معصومین (ع) وعده داده شده بود، محقق شد.
فشار عراقی ها و پاتک آنها لحظه به لحظه زیادتر می شد. باچند نفر از بچه های رزمنده از جمله امیر در سینه کش جاده پناه گرفته بودیم، هنوز منطقه تصرف شده پاکسازی نشده بود ، ناگهان یک جیپ عراقی از پشت سر ما روی جاده با سرعت داشت بطرف نیروهای عراقی می رفت! برای چند لحظه بچه ها مردد بودند که چه باید کرد؟ یکباره امیر با تیربار از پایین جاده روی جاده آمد و جیپ را به رگبار بست بقیه بچه ها نیز جیپ را به رگبار بستند. خودرو پس از چند متر حرکت به سمت کنار جاده منحرف و متوقف شد بعدا معلوم شد چند نفر از فرماندهان عراقی با این جیپ در حال فرار بودند که بدست بچه های رزمنده به درک واصل شدند.
سمت راست شهید صالحی و سمت چپ حمید سبحانی
خستگی چند روز گذشته و عملیات های پشت سر هم، بی خوابی، کمبودغدا و مهمات، نبود وسایل گرم کننده و کمبود نفرات، که فکر می کنم حداکثر به ۳۰ نفر نمی رسیدیم.
خستگی زیاد در آن نیمه شب خواب را به چشم نگهبانان وارد کرده بود وتمامی نگهبانان در خواب بودند.
نیمه های شب کماندوهای تعلیم دیده و با تجربه عراقی به سوی نیروهای خودی حرکت کرده و قصد داشتند بدون سرو صدا به خاکریز ما نفوذ کرده و نقشه شوم خود را اجرا نمایند.
در این بین یکی از نیروهای عراقی اشتباهی دستش روی ماشه ی اسلحه می رود و ناگهان صدای رگبار مسلسل دستی سکوت و هم برانگیز تنگه چزابه را می شکند. بلند شدن صدای رگبار مسلسل همان و پاره شدن چرت نگهبانان خودی همان.
صدای فریاد نگهبانان خودی که می گفتند عراقی ها حمله کردند! عراقی ها حمله کردند! خواب را از چشم همه ی ما ربود. لازم به یاد آوری است که در تمامی روزها وشبهای عملیات همگی رزمندگان با کفش(پوتین)می خوابیدند.
سراسیمه از پایین خاکریز به طرف بالای خاکریز دویدیم و سینه خیز خود را به سنگرهای نگهبانی خودی رساندیم. هنوز شلیک جدی از طرف ما صورت نگرفته بودوقتی روی خاکریز رسیدیم با صحنه ای مواجه شدیم که با دیدن آن همگی ما مات و مبهوت خشکمان زد.
تمامی دشت فی ما بین خاکریز ما وخاکریز عراقی ها در آتش می سوخت انگاری صدها آرپی چی زن و تیر بارچی ساعت ها روی عراقی ها آتش ریخته باشند.
صدای ناله کماندوهای عراقی ها به گوش می رسید وقتی پس از چند دقیقه به خودمان مسلط شدیم با انواع سلاحهای سبک و نیمه سنگین که در اختیار داشتیم(آرپی جی و تیر بار و کلانش)به سمت عراقی ها شلیک کردیم. صدای خوش آهنگ تیر بار امیر به گوش می رسید که داشت به اصطلاح دشت را درو می کرد .
شهید امیر تسلط بسیار خوبی روی تیر بار داشت و درآن شب به همراه سایر رزمندگان شجاعت و سلحشوری خود را نشان داد. کماندوهای عراقی با دادن تلفات سنگینی عقب نشینی کردند و به لطف پرودگار وامدادهای غیبی حضرتش که بر همه ی ما مشهود بود تنگه ی چزابه همچنان در تصرف نیروهای رزمنده ی خودی باقی ماند.یکی دو روز بعد از آن واقعه، نیروهای کمکی وتازه نفس از بچه های کرمان و سیستان وبلوچستان به چزابه آمدند وخط را از ما تحویل گرفتند. بدستور برادر کلولی با چند دستگاه تویوتا سریعا مارا از منطقه عملیاتی به سمت گلف(پادگان منتظران شهادت) در اهواز منتقل کردند. آخر همانطوری که قبلا گفتم تمامی رزمندگان بسیجی گردان فاتح بلال که سالم مانده یا جراحات سطحی برداشته بودند در گلف منتظر ما بودند که به اتفاق به دزفول برویم.
شایعات زیادی بین بچه های رزمنده مسجد امیرالمومنین (ع) بود درآنجا شایعه شده بود که بعضی از بچه ها از جمله امیر، شهید شده اند.
بعدا متوجه شدیم که خبرشهادت امیر نیز به دزفول رسیده و ظاهرا به خانواده ایشان نیز اطلاع داده بودند.
پس از سلامت برگشتن وی به دزفول، خانواده اش برای وی قربانی کرده بودند.
پس از یک شب استراحت در گلف باقیمانده گردان پیروز بلال به دزفول بازگشت و توسط مردم قدرشناس دزفول استقبال شایانی از بچه ها بعمل آمد. یادم است در مسجد جامع شهید مسعود کیانی که همکلاسی ما بود از طرف بچه های گردان برای مردم سخنرانی کرد.
تعداد زیادی از بچه ها شهید و مجروح شده بودند. آن عملیات با همه سختی هایش ،بنظر من ، یکی از بهترین عملیاتهای موفق و ظفرمند رزمندگان اسلام بود.
راوی: برادر حاج حمید سبحانی، سرهنگ بازنشسته سپاه، کارشناس ارشد مرکزمطالعات و پژوهش های لجستیکی، و از نیروهای بسیجی مسجدامیرالمومنین ع درعملیات بستان و همرزم برادر شهید امیر صالحی می باشد.
منبع: وبلاگ فتح دز
www.fathdez3.blogfa.com