هر چه جلوتر می رفتیم مجروحین بیشتری ما را به خود می خواندند تا اینکه سرانجام به خاکریز و خط دشمن رسیدیم از خاکریز بالا رفته به آنطرف سرازیر شدیم خدایا چه می دیدم روی زمین مملو بود از کشته های عراقی که در هر سو پراکنده بودند آثار وحشت و ترس در چهره ی آنها کاملا”هویدا بود و از وضع کشته ها بخوبی در می یافتی که رزمندگان با چه سرعت عملی آنها را به هلاکت رسانده اند. به حرکت خود که در امتداد جاده بود ادامه دادیم هنوز برادر عبیری و سایر برادران با من بودند تا اینکه صدای برادری مارا متوجه خود کرد به جلوتر رفتیم عزیز تقی زاده (در عملیات های بعدی به شهادت رسید) از بچه های دزفول بود. گفتم عزیز، از بچه ها چه خبر؟ گفت: به جلو رفته اند، سپس اشاره به بازوی خود که زخمی سطحی برداشته بود کرد و گفت: دستم را پانسمان کن تا با هم به جلو برویم، دستش را پانسمان کردم و همه با هم جاده را که یک و نیم متر از سطح زمین بلندتر بود پیش گرفتیم ، بعد از طی مسافتی عزیز گفت: دیگر جلوتر نمی رویم می ترسم در دام عراقیها بیفتیم و اسیر شویم چند لحظه ای همانجا نشستیم تا سپیده دمید نمازمان را خواندیم کم کم از پشت سرمان سایه های مبهمی نمودار شدند جلوتر آمدند تانک های ارتش خودمان بودند، از آمدن آن همه تانک روحیه ی مضاعفی گرفتیم یکی از درجه داران ارتش جلو آمد سلام کرد و گفت: رزمنده ها تا کجا رفته اند؟ گفتیم، ما به طرف جلو می رویم و مسیر حرکت را به آنها نشان دادیم و آنها با سر و صدای زیاد به طرف جلو به راه افتادند از عقب صدای چند نفر بگوشمان رسید، برادر روغنی به همراه سی نفر از بچه های گردان بودند که به طرف ما می آمدند با خوشحالی همدیگر را در آغوش گرفته همه با هم به طرف جلو حرکت کردیم، هوا کاملا روشن شده بود و ما به خاکریز دوم عراقی ها رسیدیم. روی خاکریز رفتم در کنار خاکریز سنگرهای زیادی دیده می شدکه در میان آنها مملو بود از تانکهای دشمن که عراقی ها آنها را رها کرده و فرار کرده بودند. در جلوی ما تا چشم کار می کرد بیابان رملی و هموار بود یک وقت متوجه شدم صدها عراقی با ترسی عجیب به طرف مواضع خودشان عقب نشینی می کنند. خدایا آن همه عراقی از کجا سر درآوردند واقعا حیرت آور بود، تعداد آنها آنقدر زیاد بود که احساس می کردی تمام دشت مانند لانه ی بزرگی از مورچگان هستند. مطمئن بودم آنها عقب نشینی می کردند تا مجددا سازماندهی کرده و به ما حمله کنند. نیروهای گردان سلاح های خود را آماده کرده و به طرفشان شلیک کردند. تازه متوجه شدم که من سلاح ندارم(چون که امدادگر بودم به من اسلحه ندادند) و ممکن است چه مشکلاتی برایم بوجود آید، نگاهم را به اطراف چرخاندم که اسلحه ی کلاش تاشویی را روی یکی از تانک های عراقی دیدم سریع از جا جسته و سلاح را برداشته و آن را مسلح کرده و به طرف عراقی ها شلیک کردم تا اینکه خشابم خالی شد و من خشاب دیگری در اختیار نداشتم سلاح را روی شانه ام گذاشته تا در بین راه، شاید چند خشاب اضافی پیدا کنم مدتی بچه های گردان مشغول تیراندازی بودند تا برادر روغنی همه را به جلو خواند تا بتوانیم به گردان بپیوندیم در بین راه، اجساد بسیار زیادی از عراقی ها روی زمین ریخته شده و انسان دست انتقام خدا را می دید که چگونه مانند عذابی هولناک بر سرشان فرود آمده بود اما در گوشه و کنار دشت پیکر مطهر شهدا نیز به چشم می خورد و من چند خشابی از جیب خشاب آنها بیرون آورده و در جیب های شلوارم گذاشتم و چون حمایل نداشتم کشیدن آن همه خشاب و کوله امداد و اسلحه سخت و عذاب آور بود.
هنوز روی جاده راه می رفتیم که از دور یک جیپ عراقی با سرعت و به اشتباه به طرف ما می آمد و به حدود هفتاد متری ما رسید و ما با سرعت سلاحمان را آماده کرده به طرف جیب شلیک کردیم و بلافاصله منحرف شده با شدت به کانال مجاور جاده برخورد نمود و شش نفر از عراقیها از آن خارج شده که با گلوله های برادران از پای درآمدند وقتی به آنها نزدیک شدیم، دریافتیم همه درجه داران و افسران ارتش عراق هستند که همگی به هلاکت رسیدند. این یک پیروزی بزرگ بود که خداوند شامل حال ما کرد. چرا که از بین رفتن فرماندهان عراقی، یعنی شکست کامل نیروهای دشمن. از آنها گذشته راهمان را به طرف جلو ادامه دادیم ولی چیزی که کاملا” مشخص بود اوضاع بسیار درهم جبهه بود چرا که اطراف ما بطور کامل پاکسازی نشده و هنوز تعداد زیادی از عراقی ها با جنگ افزارهای خود در بین اراضی آزاد شده جا مانده بودند و احتمال هر حادثه ای در هر جایی نیز می رفت. ادامه دارد…
نگارنده: ناصر آیرمی