امروز هشت آذر ماه سالگرد عملیات غرور آفرین طریق القدس و آزاد سازی شهر بستان در سال 1360 می باشد. ضمن گرامیداشت رشادت ها و ایثارگری های شهدا و سلام و صلوات به ارواح طیبه ی آنها و همچنین سلحشوری جانبازان و ایثارگران در این عملیات، قسمت چهارم از خاطرات را تقدیم می کنم:
از دور نیزارهای وسیعی که چسبیده به هورالعظیم بودند نمودار شدند که ناگاه شلیک سنگین کالیبر پنجاه تانک عراق از بین نیزارها به طرف ما شروع شد. گلوله های رسام را با چشم خود می دیدم که از بین پاهایمان رد می شد و هیچ آسیبی به کسی نمی رسید، سریع خودمان را به کانال کنار جاده انداختیم و چون افراد آرپی جی زن در بین ما نبود امکان حمله به تانک را نداشتیم. فرمانده دستور داد به طرف جلو حرکت کنیم و ما از ارتفاع کنار جاده استفاده کرده به راهمان ادامه دادیم. جاده بستان به چزابه که ما از کنار آن می گذشتیم، هرچند متر، به فاصله های معین دارای لوله های بزرگی زیر آن بود که امکان عبور آب در زمستان و وصل کردن طرفین جاده را به هورالعظیم امکان پذیر می کرد در نتیجه گذشتن از روبروی این لوله ها بسیار سخت بود، چرا که شلیک گلوله های عراقی ها به ما امان نمی داد و می بایستی با سرعت زیاد از آنها می گذشتیم. به هر حال مدتی را راهپیمایی کردیم و محیط اطراف ما امن تر شد و دیگر می توانستیم روی جاده رفته واز عراقی ها هم درآن حوالی خبری نبود. تا اینکه از دور یک نفربر از طرف عقب به ما نزدیک می شد و ما از پرچم ایران که بر روی بی سیم نصب کرده بود فهمیدیم که ارتشی است و برای آنکه ما را به جلو ببرد دست بلند کردیم، وقتی کنارمان ایستاد سئوال کردیم: کجا میروی؟ و راننده با روحیه ی خاصی گفت: کربلا، و این کلام شیرین، چه خوب بر روحیه ما اثر گذاشت، سوار نفر بر شدیم و آن هم با سرعت حرکت نمود اما حفظ کردن تعادل درروی آن جاده، خصوصا” زمانی که به جاده خاکی می رفت، کاری بسیار مشکل بود، با خود گفتم: این همه سرعت برای چه؟ که ناگهان با انفجار پی در پی خمپاره های دشمن جواب خود را گرفتم، سر انجام به خط سوم عراقی ها رسیدیم و نفربر، ما را در کنار خاکریز پیاده کرد، از خستگی نایی در بدن نداشتیم مقداری غذا تهیه کرده و خوردیم تا اینکه چشمم به برادر محمود دانشیار (در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید ) و یکی از دوستانش افتاد با اشتیاق فراوان همدیگر را در آغوش گرفتیم و از حال و احوال دیگران پرسیدم و با همان حال بر روی زمین نشسته و غرق صحبت شدیم، روبروی ما نیزارهای سبز و وسیعی قرار داشت و ما آنقدر مشغول خودمان بودیم که حتی متوجه حرکت تانک چیفتن برادران ارتش و قرار گرفتن لوله تانک در بالای سرمان نشدیم، یک وقت در بین صحبتها، صدای شلیک تانک، همه را زمین گیر کرد، مات و مبهوت همدیگر را نگاه کردیم، گوشم بشدت سوت می کشید و سرم گیج می رفت، به فاصله کمی از شلیک تانک خودی، انفجار عظیم دیگری حواسمان را به نیزارها کشاند. در بین نیزارها تپه ای وجود داشت که تانک عراقی روی تپه در حال سرازیر شدن بود که برادران ارتش بموقع متوجه شده و با یک شلیک دقیق، آن را منهدم کردند و با این کار غریو الله اکبر رزمندگان فضا را پرکرد. عجب روحیه ای به نیروها بخشید اما تازه به موقعیت خود پی بردیم که هم از جلو و هم از عقب مورد تهدید عراقی ها بودیم و از همه طرف تیر می آمد. بلافاصله روی زمین دراز کش شدیم و برای مقابله با این وضع نیمی از تانک های خودی به طرف جلو و نیمی به طرف عقب آرایش گرفتند.
ناگهان اوضاع جبهه دگرگون شد، باران گلوله ها از هر طرف می آمد، صفیرگلوله ها بی امان از اطراف به گوش می رسید در حقیقت ما محاصره شده بودیم نمی دانم چگونه شد که از محمود جدا شدم و هر کدام به طرفی کشیده شدیم و من به طرف راست خاکریز دویدم در جلوی ما چند تانک عراقی در سنگرهایی که در زمین حفر شده بود جا خوش کرده بودند. تنها چیزی که از آنان دیده می شد کالیبر و لوله ی تانک بود و دیگر هیچ، بارش گلوله ها شدیدا” ادامه داشت و شلیک گلوله ها ی تانک اطرافمان را شخم می زد و ترکش های آن از بیخ گوشمان رد می شد. آرپی جی زن ها مرتب شلیک می کردند ولی به علت جاگیری مناسب تانک ها، به آنها برخورد نمی کرد، به سمت چپ خاکریز رفتم تا مجددا” به جاده بستان به چزابه رسیدم چند نفر از برادراها با من بودند. از لوله های زیر جاده به آن طرف رفتیم ولی اوضاع آن طرف نیز بحرانی بود و تعدادی از نیروهای بسیجی نیز به زمین افتاده و به شهادت رسیده بودند دوباره برگشتیم و به همراه دو نفر از برادران آرپی جی زن تصمیم گرفتیم به یکی از تانک ها که در نزدیکی ما بود حمله کنیم، در فرصتی مناسب بطرف آنها یورش بردیم در حال دویدن به طرف تانک بودم که دیدم، تانگ، سر لوله ی خود را به طرف من نشانه رفته، سریع خود را به طرف چپ کشاندم. در حال دویدن یک چشم به تانک داشتم متوجه شدم که لوله خود را به طرف من می چرخاند، از فاصله تقریبا” دو متری خودم را میان گودالی پرتاب کردم و در حال غلط خوردن در گودال بودم که گلوله تانک بالای سرم منفجر شد و ترکش ها اطرافم را سوراخ سوراخ کرد. نگاهی سریع به بدنم کردم تمام خاکی شده بود ولی به لطف خدا زخمی نشدم بالا آمدم نگاهی به اطراف انداختم آرپی جی زن ها چند بار شلیک کردند ولی به تانک ها برخورد نمی کرد بنابراین برگشتیم وبرادران آرپی جی زن نیز در فاصله ای دورتر پناه گرفتند و من با تعدادی از برادران در کنار جاده مستقر شدیم هنوز حالمان جا نیفتاده بود که از بین نیزارهای پشت سر ما، یک تانک عراقی با شتاب بیرون زد و از روی جاده با سرعت به طرف ما آمد. من و دوستانم که همگی کلانش داشتیم به طرف او شلیک کردیم، مسلم بود که به تانک اثر نمی کند، با سرعت از جلوی ما عبور کرد تا خود را به خطوط عراقی ها برساند آنقدر سرعتش بالا بود که بشدت به ایفای عراقی که قبلا” مورد اثابت قرارگرفته و در حال سوختن بود برخورد کرد و با ناباوری از روی آن گذشته آنرا زیر خود له کرد و تصمیم به فرار داشت که شلیک دقیق یکی از آرپی جی زن ها کار تانک را ساخت و در جا منفجر شد، فریاد الله اکبر رزمندگان فضا را پر کرد هنوز نگاهمان به آن صحنه بود که دوباره تانک دیگر عراقی از بین نیزارها خود را به جاده کشانده به طرف ما که جلو بودیم آمد، چه منظره ای بود شلیک سلاح های سنگین و سبک رزمندگان، خدمه تانک عراقی را کلافه کرد بطوریکه با سرعت از جلوی ما رد شده و بشدت به تانک و ایفای در حال سوختن برخورد کرد و به محض اینکه تصمیم گرفت از کنار آنها عبور کند اینبار موشک تاو برادران ارتش برجک تانک را نشانه گرفته به هوا پرتاب کرد و آتش انفجار آن، آسمان را پر کرد و ما سر از پا نشناخته الله اکبر می گفتیم و از شادی در پوست خود نمی گنجیدیم. ادامه دارد…
نگارنده: ناصر آیرمی
دلت که گرفت، دیگر منت زمین را نکش
راه آسمان باز است، پر بکش
او همیشه آغوشش باز است، مگر نگفته تو را میخواند؟
اگر هیچکس نیست، خدا که هست….
سلام
اگر هیچ کس نیست خدا که هست… طیب الله