سال 59با همدیگرآشنا شد یم، موقعی که برای آموزش دوره نظامی سپاه به پادگان الغدیر اصفهان اعزام می شدیم. در واقع این اولین دوره آموزشی نیروهای کادر سپاه دراصفهان بود. قدی رشید، اندامی کاملا مردانه و پایدار، خوش قیافه و با لبخندی بسیار زیبا که دائما برلبانش نقش بسته بود. این خصوصیات اورا چهره ی شاخص برای دوره ی ما کرده بود، گیرایی عبد الرحمان همه را به خود جذب کرده بود. جست و خیز ها و آماده گی های بدنی او، نشان می داد که فردی ورزشکار و اهل ورزش های رزمی است و خود را از قبل کاملا آماده کرده بود تا همچون صائقه بر سر دشمن جنایت کار فرود بیاید.
دراین دوره برای اولین بار، علاوه بر تمرینات فشرده ی عملیاتی، زندگی در شرایط سخت و … آموزش راپل از ساختمان های چند طبقه ی پادگان را نیز در آن گنجانده بودند. همه ی نیروها این آموزش را بعنوان یکی از برنامه های دوره پذیرفته بودند ولی عبدالرحمان با آن خصوصیات قید شده این کار را (عملیات راپل) با عشق خاصی انجام می داد. بطوریکه تنها کسی بود که در دوره با اصرار خودش دو بار راپل کرد.
سرانجام آموزش ها تمام شد و ما به دزفول برگشتیم، اکثریت هم دوره ای ها بعنوان نیروهای عملیات به جبهه های مختلف اعزام شدند و تعدادی نیز بعنوان نیروهای ستادی در شهر بکار گرفته شدند.
توفیق، رفیق حال من شد که با عبدالرحمان در یک جبهه هم سنگر شدیم. و آن هم جبهه ی عنکوش شهرستان شوش، روزها در شیار کمین در دشتی که بین خط ما و عراقی ها بود و شب ها در مقر اصلی جبهه ی عنکوش از خاک پاک جمهوری اسلامی پاسداری می کردیم.
کم کم بوی عملیات و تک جبهه ای به مشام می رسید. در جبهه ی مقابل ما تپه ی مشهوری بود که دیده بان عراقی ها از آنجا دائما ما را اذیت می کرد، تپه ی مشهور 60، فرماندهان بنا گذاشته بودند که تپه ی 60 را طی یک عملیات محدود از دست عراقی ها باز پس بگیرند در واقع این از اولین عملیات های محدود قبل از حماسه ی فتح المبین بود.
یک روز قبل از عملیات در سکوی جلوی سنگری که با دست رزمندگان در تپه درست کرده بودند و مانند یک اتاق در دل تپه بود هر دوی ما نشسته بودیم، عبدالرحمان با یک حالت خاصی مانند کسی که الهامی به او شده باشد گفت: رحیم، من در این عملیات به احتمال … درصد شهید می شوم. برق از چشمانم جست با تعجب به او نگاه کردم ولی او با صلابت بیشتر و البته با همان لبخند های همیشگی اش، درصد ذکر شده ی قبلی را بالاتر برد و گفت: به احتمال70 درصد من شهید می شوم. گفتم:عبدالرحمان این یک تک معمولی است و کار خاصی نداریم و برایش توضیحاتی دادم ولی از روحیاتش بسیار متعجب بودم و زهر خنده ای هم چاشنی تعجبم بود. ولی گویا او دریچه ای به رویش باز شده بود و هر لحظه بازتر نیز می شد و انگار افق روشن تری را بج چشم می دید. رو کرد به من و گفت: رحیم، نه من حتما در این عملیات شهید می شوم.
چیزی نگذشت و عملیات شروع شد و من و او از هم جدا شده و در دو جناح از جبهه مستقر شدیم، دیگر از همدیگر هیچ خبری نداشتیم ولی آنچه که برمن خیلی گران تمام شد آن بود که صبح عملیات فهمیدم عبدالرحمان پرواز کرد و به ارزوی دیرینه اش رسید همان موقع که از طریق بی سیم اعلام شد: عبدالرحمان پِرِس
او با چشمی باز و ضمیری آگاه مسیر خودش را انتخاب کرده بود.
آری عبدالرحمان عطوان به باغ شهادت رسیده بود.
در باغ شهادت باز باز است؟
عبدالرحیم پارسافرد
سلام عزیز
اگر آدرسی یا شماره ای برادر عبدالرحیم پارسافرد برایمان ارسال نمائید ممنون می شویم
سلام
ایمیل حاجی را برای آدرس جیمیل شما ارسال کردیم.
من در این عملیات شهید می شوم
http://inwarsargozasht.persianblog.ir/post/75
سلام مطلب شما با افتخار منتشر شد