به حرکت خود ادامه دادیم در بین راه از بدن شهید جوان کم سن وسالی که رویش مثل ماه بود و روی زمین افتاده بود حمایل بند و تجهیزاتش را در آورده، تنظیم کرده به کمرم بستم و از شر خشابهای که هنوز در جیبم بودند و بسیار مرا اذیت می کردند خلاص شده و آنها را در داخل جیب خشاب قرار دادم، هنوز چهره ی زیبای آن شهید و معصومیت و پاکی که از او می بارید از خاطرم محو نشده است، بالاخره به مقرگردان خودمان رسیدیم از دیدن همرزمان ذوق زده شده و با آنها گرم گرفتم، تعدادی نیز نبودند که جای خالی آنها حس می شد، نه از یوسف محمدی خبری بود و نه از محمدعلی شوشی نسب و نه از غلامعلی قالوندی، از نبود آنها غمگین شدم وکسی هم از سرنوشتشان باخبر نبود. از ظهر گذشته بود، نماز خواندم و غذا خورده یا نخورده از فرط خستگی خوابیدم، شب هنگام بیدار شده نماز خواندم و در گوشه ای خوابم برد ودر طول شب با آنهمه انفجارها ونور منورها هیچ صدایی نمی شنیدم و تا صبح مثل یک سنگ، بی حرکت و راحت خوابیدم. نماز صبح را خواندم و تا قبل از ظهر استراحت کردم، موقع برخاستن از زمین، کنارم را نگاه کردم جنازه ی یک سرباز عراقی با هیکلی تنومند و پاره پاره ای را مشاهده کردم که تا به صبح همسایه ام بود و من از خستگی زیاد نفهمیدم کجا خوابیده ام و چه کسی با من است ولی این مسایل دیگر برایمان عادی شده بود چرا که عملیات بستان یک جنگ سنگین بود و دشمن حقیقتا” تلفات کمر شکنی را داده و دور و اطراف دشت مملو بود از جنازه های عراقی که حتی تانگ و نفربرهایشان به هنگام عقب نشینی از ترس و عجله ای که داشتند اجساد خود را زیر می گرفتند که من چندین نمونه را عینا” دیده بودم.
تجهیزات نظامی را به تن کرده و کوله ی امداد را به دوشم انداختم. فرماندهان اعلام کردند که باید یک تهاجم هماهنگ انجام داده تا تانک های پاکسازی نشده را منهدم کنیم زمین کاملا کفی و تانک ها در سنگر های خاصی قرار داشتند و فقط کالیبر و لوله ی تانک از دور دیده می شد فرمان حمله صادر شد و همگی به طرف تانک ها یورش بردیم ابتدا تیر اندازی نمی کردند و مهلت دادند تا نزدیک شویم و بواسطه تسلط آنها بر دشت، شروع به تیر اندازی با کالیبر و شلیک تیر مستقیم کردند واقعا” غوغایی بر پا شد، از زمین و آسمان آتش می بارید تلفات ما لحظه به لحظه بیشتر می شد در نتیجه فرمان عقب نشینی صادر و ما به سرعت به مواضع قبلی برگشتیم یادم هست بسیار خسته شده بودم و آنقدر سینه ام تنگ شد که نفس کشیدن برایم مشکل بود، خبر رسید که هشت نفر شهید و تعدادی نیز زخمی شدند بسیار دمق و ناراحت بودیم و ناراحتی در چهره تمام افراد به وضوح دیده می شد در جلوی ما جاده ای بود که تانک های دشمن مرتب پشت و روی جاده را می زدند در همین موقع یک جیپ عراقی از دور نمایان شد که به آرامی به طرف ما می آمد ابتدا برادر کلولی(فرمانده گردان) به آن اشاره کرد و گفت: سرنشینان آن جیپ عراقی هستند و برادر اکرام فرمعاون ایشان نیز تایید کرد ولی بین برادران اختلاف شد که ممکن است بچه های بسیج باشند که وسیله را به غنیمت گرفته اند حتی رزمندگانی که جلوی ما بودند برایش انگشت پیروزی نشان دادند و خیلی عادی به ما نزدیک شده تا تقریبا” به پنجاه متری ما رسید که برادر کلولی فرمان آتش داد و در نتیجه تمام رزمندگانی که با هم بودیم به طرف جیپ عراقی شلیک کردند انگاری تلافی عقب نشینی چند لحظه قبل را بر سر این جیپ نگون بخت فرو می آوردند در نتیجه جیپ منحرف شد به کانال کنار جاده برخورد کرده در جا، بی حرکت ماند. یادم هست در آن موقع هر چه ضامن سلاح را فشار می دادم که تیر اندازی کنم میسر نشد که نشد و به سختی گیر کرده بود و در نهایت هیچ شلیکی نکردم و از آن وضع بسیار دلخور و عصبانی بودم، به هر حال وقتی با احتیاط به جیپ نزدیک شدیم چهار نفر سرنشین داشت که با توجه به نشان های روی شانه ی آنها مشخص بود که از فرماندهان و افسران عالیرتبه ارتش عراق هستند که همگی به هلاکت رسیدند. ادامه دارد…
*یوسف محمدی و محمدعلی شوشی نسب در همین عملیات به شهادت رسیدند.
*غلامعلی قالوندی در عملیات رمضان به شهادت رسید.
نگارنده: ناصر آیرمی