حبیب مقدم دزفولی از بچه هایی بود که در خانواده ای دین دار و در جلسات قرآن مسجد سید صالح تربیت شد. من در ذهنم خاطرات چندانی از حبیب ندارم جز روابط ما در کودکی و همین جلسات قرآن که برخی وقتها با شیطنت هایی همراه بود یا بازی های قدیمی بچه های محل که دو گروه می شدیم و خودمان را آواره کوچه های تاریک می کردیم تا گروه دیگر نتوانند پیدایمان کنند. بازی های سالمی که واقعا لهوالحدیثی در کار نبود و جنگ و جدال کلامی دو گروه نهایتش قسم خوردن بود که حقانیت خودشان را ثابت کنند. تفاوتش با امروز این است که بعضی ها قانونا قسم می خورند اما زیر قول و قسم اشان می زنند اما ما در آن دوره به کسی بدهکار نبودیم.
وقتی برای عملیات رمضان اعزام شدیم حبیب هم آمد. من حدود دو سال از حبیب بزرگتر بودم و در آن اعزام حاج محمد خلف از همه ما بزرگتر بود. وقتی عملیات شروع شد محمد خلف و محمد حسن فتوحی نیا اسیر شدند. باقر گندمخور و غلامعلی موسایی و حبیب برنگشتند. من و ناصر ظفری و سلطانعلی طاهردناک هم هر کدام در یک بیمارستان بستری شدیم و قاسم حق خواه و غلامحسین خادم پور و غلامحسین احمدک سالم برگشتند . غلامعلی را بعد از یکی دو سال آوردند و به گمانم از باقر خبری نشد. من وقتی از بیمارستانی در بهشهر مرخص شدم در قطار اندیمشک سلطانعلی طاهردناک و سعید دوستی زاده را دیدم که اکنون استاد زبان آلمانی در دانشگاه تهران است. سلطانعلی که تصور می کنم پهلویش ترکش خورده بود خیلی لاغر شده بود. سعید هم مج دستش ترکش خورده بود و آن دست هنوز هم محتاج دست دیگر است…
اما حبیب: حبیب مقدم جوانترین شهید منطقه کرناسیان و محله سبط الشیخ انصاری و رودبند و مسجد حاج صوفی است یعنی شهیدی که در جبهه بشهادت رسیده است. اگر در شهرمان دزفول جوانتر از حبیب داریم من نمی دانم. حبیب وقتی در عملیان رمضان مفقود شد چهارده سال و چهار ماه سن داشت. از نکات عجیب زندگی حبیب این است که دقیقا پس از چهارده سال و چهار ماه جنازه حبیب را پیدا کردند و آوردند.
بعضی وقتها ما در کار این بچه ها و خدا می مانیم. اینکه بین آنها و خدا چه گذشته از رمز و رازهایی است که تا قیامت سر به مهر خواهد ماند.