شب را سپری کرده و ظهر روز بعد پیکی از طرف نیروهایی که قبلا” عملیات کرده و به چزابه رسیده بودند آمد و گفت: فرمانده ی ما در آنجا معاونی ندارد ودر آن مقر، نه بیسیم داریم ونه ارتباط با گردان میسر است بنابراین برادر کلولی که به واسطه ضایعه حنجره و صوتی(بر اثر اصابت ترکش به زیر گلوی ایشان) خود از طریق برادر اکرام فر(معاون ایشان) کارها را انجام می داد تصمیم گرفت برادر کریم ناحی که از نیروهای بنام گردان بود به همراه یک بیسیم چی به چزابه اعزام کند ولی برای همراهی ایشان، رو به بچه ها کرد و گفت: دو یا سه نفر احتیاج داریم تا به همراه ناحی اعزام شوند. بلافاصله من به همراه برادر عبیری و زاد عبدالله اعلام آمادگی کردیم و به اتفاق هم، به طرف خط چزابه به راه افتادیم و هر کدام از ما دو موشک آرپی جی با خودمان حمل کردیم. حدود پنج یا شش کیلومتر راهپیمایی کردیم، در بین راه لاشه های فراوانی از ادوات و تانک های دشمن به جای مانده و دشت های رملی مملو از اجساد کشته های عراقی بود و در میان سنگرهای بزرگ رملی، چندین دستگاه سنگین اسکریپر راهسازی دیدیم که سالم به غنیمت رزمندگان در آمده بودند. به 200 متری خاکریز خودی رسیدیم پیک به نقطه ای اشاره کرد و گفت از اینجا به بعد باید هر چه در توان داریم جمع کرده و به طرف خاکریز بدویم و گرنه ترکش خوردن ما حتمی است. دشمن در این چند متر دید و تیر داشت و ما به همین خاطر با سرعت می دویدیم و گلوله های دشمن از اطراف ما می گذشت، هر طور بود خود را به خاکریز خودی رساندیم، نفس ها به شماره افتاده و فشار زیادی بر ما وارد شد.
از چزابه چه بگویم، چزابه برای خودش یک کربلا بود، شش تا هفت روز در آنجا بودیم و به یاری خداوند کریم، سهمگین ترین پاتک ها را دفع کردیم، شب و روزمان با درگیری و با دادن شهدا و زخمی های زیاد می گذشت. فاصله ی ما با خط عراقی ها بسیار کم و موقعیت زمینی دشمن نسبت به ما بلند تر بود و برای همین، آنها دید و تیر فوق العاده ای بر ما داشت. مکان استقرارما سمت چپ جاده و سمت چپ ما نیز هورالعظیم واقع بود و درحقیقت جاده، ارتباط ما و نیروهای رزمنده سمت راست را قطع می کرد و چون آب و غذا و مهمات و حمل مجروح از آن سوی جاده صورت می گرفت دشمن نیز از قضیه پی برده و جاده را شدیدا” زیر آتش می گرفت و ما به ناچار می بایستی از روی جاده سریع عبور کرده به آن طرف رفته و مایحتاج خود را به این طرف جاده منتقل می کردیم که معمولا ” شبها این کار صورت می گرفت و اگر در هنگام روز، رفتن به آن سو، مانند حمل مجروح ضروری بود این مهم را رزمندگانی بعهده می گرفتند که دل شیر داشتند و سری نترس. اما مسئله ی دیگر تک تیراندازهای دشمن بود که بسیار در کارشان مهارت داشتند و به محض اینکه رزمنده ای سرش را کمی از خاکریز بالاتر می آورد گلوله های آنها مجالی برایش باقی نمی گذاشت، نمی دانم چند نفر از برادران را پانسمان کردم که به سرشان تیر خورده و مغز سرشان بیرون می ریخت، صحنه هایی بسیار دلخراش، خصوصا” برای من که نوجوانی نو رس بودم و تاب تحمل اینهمه فاجعه را نداشتم. بگذریم، کنار خاکریز خودی با دوستان سلام و علیک گرمی کردیم و در یکی از سنگرها مستقر شدیم خاکریز ما کوتاه بود و به خاطر همین آسیب پذیری زیادی داشتیم فرمانده ی ما برادر حاج مهدی آلاله بود که فرماندهی بسیار شجاع و جسور و پر تحرک به نظر می رسید اما خستگی و بی خوابی از سر رویش می بارید.
شب هنگام عراقی ها پاتک شدیدی به ما زدند که با رشادت کم نظیر برادران دفع شد و در این درگیری ها ترکشی به سر ناحی اصابت کرد که بینایی او را تحت شعاع قرار داده و یک نوع گیجی به او دست داده بود. سرش را پانسمان کردم و برادر گردویی (در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید) که دوست صمیمی او بود همیشه از او مراقبت می کرد، کریم در سنگر دراز کشیده و بعد از چند لحظه بیدار می شد و به برادران تذکر می داد که مواظب باشید از دشمن غفلت نکنید که اگر خوابتان برد عراقی ها به هیچ کداممان رحم نمی کنند و دائم نگران وضع خط و بچه ها بود و ما هم او را مطمئن می کردیم و به او می گفتیم: که با خیال راحت استراحت کن که همه ی ما کاملا مواظب هستیم، تا اینکه در آن شب، کریم را راهی کرده و به عقب فرستادیم. ادامه دارد…
نگارنده: ناصر آیرمی