یک یا دو روز بعد فرمانده گردان، برادر روغنی را به همراه حدود 25 نفر از برادران گردان جهت جایگزینی نیروها اعزام کردند و بنا بود برادر روغنی به جای مهدی آلاله فرماندهی آن مقر را تحویل بگیرد از دور آنها را مشاهده می کردیم تا به نقطه ای که عراق دید و تیر موثری داشت رسیدند ما هم مرتب فریاد می زدیم که سریعتر حرکت کنید و بدوید ولی صدای ما به آنها نمی رسید و برادر روغنی که وزن زیادتری هم داشت از عقب، آنها را راهنمایی می کرد که ناگهان خمپاره ای بین او و برادر مجید سعدان زاده در انتهای صف اصابت کرد و هر دو روی زمین افتادند همه نا باورانه به آنها نگاه می کردیم تا اینکه فریادی، مرا به خود آورد: ناصر، منتظر چی هستی؟ برو بدادشان برس.
علی جمالپور(در عملیاتهای بعدی به شهادت رسید) بود، از بچه های هم محله ای خودمان، که آن موقع تیربار چی خط چزابه و روی خاکریز مستقر بود. یک وقت به خود آمدم و با عجله وسایل امداد را گرفته به طرفشان خیز برداشتم دو سه نفری هم به من پیوستند، خود را به روغنی رساندم یکی از پاهایش کاملا قطع شده و با پوست آویزان بود و خون نیز فوران می کرد و دائم فریاد می زد آّب، آب، و من هم که اجازه آب دادن به مجروح را نداشتم چون می دانستم برایش خطر ناک است، سریع بالای جراحت را با باند گره زده تا خونریزی کمتر شود در حال پانسمان، سرم را بالا آوردم، دیدم سعدان زاده که بشدت ترکش خورده بود، سرش بر دامن برادرش آرام آرام جان می داد، تازه یادم آمد داداش سعدان زاده کنار ما نظاره گر صحنه شهادت برادرش بود. با دستش سر و صورت برادر را پاک می کرد و نوازش می داد می بویید و بوسه می زد و احساس می کردم با او وداع می کند بغض بیرحمانه گلویم را می فشرد و اشک دور چشمانم حلقه زده بود سرش را به آرامی بالا کرد و تنها یک جمله گفت: برادرم را سوار آمبولانس کنید تا او را به عقب ببرد، ما هم دو تا برانکارد آورده و روغنی و شهید را رو ی آن گذاشته به آنطرف جاده منتقل کردیم و سوار بر آمبولانس نمودیم. هرچه از او خواهش و تمنا کردیم که با شهید به عقب برود، گفت: نه، من تا آخر با شما هستم و به عقب نخواهم رفت. بنابراین آمبولانس هم رفت و او تا آخر حضور بچه ها در چزابه با ما ماند. حال که به آن زمان فکر می کنم با خود می گویم با آن همه حجم آتش، بر روی جاده، چگونه جان سالم بدر بردیم، این را خدا می داند.
یکشب برادران جهاد با بلدوزر جاده را بریده و شیار بزرگی برای رفت و آمد نیروها درست کردند و از آن به بعد کار برایمان آسانتر شد ولی عرا قی ها هم بی کار ننشسته، دائم با خمپاره شصت شیار را می زدند یکروز جوانی که دستش زخمی شده بود از میان شیار با سرعت به طرف ما آمد و فریاد زد: یک نفر از بچه ها در شیار ترکش خورده، زود بروید و به او کمک کنید بدون معطلی به همراه دو نفر خود را به شیار رساندیم صحنه ی بسیار دردناکی بود یکی از بسیجی ها ترکش خورده و روی شکم بر روی خاک های رملی افتاده بود، بدنش آبکش ترکش بود و از تمام بدنش خون می جهید، نای حرکت نداشت، بدنش را به طرف خودم برگرداندم، صورتش از گل و خون آغشته بود دستم را پنجه کرده گل و خون را از صورت و محاسنش پاک کردم، لپش پاره شده، زبانش را که بریده شده بود از میان آن می دیدم، با تمام وجودش، چیزی را تکرار می کرد که به علت بریدگی زبان، برایم نامفهوم بود، کمی بیشتر دقت کردم. یک وقت به دلم آمد که می گوید: سبحان الله، سبحان الله، سبحان الله، ناخودآگاه من نیز با او سبحان الله می گفتم، انگاری این منم که ترکش خورده و بی تابم، آنقدر بدنش پاره پاره بود که نمی دانستم کجای بدنش را باند پیچی کنم، آمبولانس آمده بود و ما به سرعت او را روی برانکارد گذاشته سوار بر آمبولانس کردیم، خون از لبه های بیرونی آمبولانس جاری شد تشنگی جانش را می سوزاند و دائم از ما آب طلب می کرد. اما چیزی که مرا به تعجب وا داشت حضور یک روحانی سالخورده با محاسنی سفید در آمبولانس بود که به ما کمک می کرد و در آن شرایط خطرناک، مشاهده ی او برایم بسیار غیر منتظره بود، درب آمبولانس را بستیم و به طرف عقب راهی نمودیم. از جمله چیزهایی که هر گز فراموشم نشد همین واقعه است و هر وقت این خاطره به یادم می آید، بشدت متاثر شده و قلبم به درد می آید برای همین ذکر سبحان الله او، هنوز در گوشم طنین انداز بوده و از شیرین ترین اذکار نزد من است که مرا به یاد آن ماجرا می اندازد. ادامه دارد…
نگارنده: ناصر آیرمی