من دیشب سید جمشید را در خواب دیدم.
سید همیشه و همه جا برایم حاضر است. سید آدم پیچیده ای نبود. ساده بود و بی تکلف. با نیروهایش هم با سادگی برخورد می کرد. او بین خود و بچه های بلال فاصله ای نمی دید اما بچه های بلال خودشان فاصله ایجاد کرده بودند و مقید بودند. همانگونه که ما یاد گرفته بودیم که فاصله خود را با خضریان حفظ کنیم.
سید جمشید را اخلاقش محبوب کرد نه شجاعتش. که البته شجاعت هم داشت اما همه بچه های بلال می دانند که از این نظر به پای خضریان نمی رسید. همانگونه که خضریان نیز از بعد خوش خلقی به پای سید نمی رسید که البته خضریان آن را هم داشت. مثل شاخه گلی که برگهایش از بویش بیشتر باشد و شاخه گلی که بویش از برگهایش بیشتر. سید هر وقت بود دیگران آرامش داشتند . هر وقت بود دیگران از دست و زبانش در امان و آسایش بودند. به خطاکار فرصت جبران می داد. خودش زمینه های جبران را فراهم می کرد. بعد هم بیش از گذشته محبت می کرد. سید دنبال فخر فروشی و تحقیر دیگران نبود. سید معتقد بود این بچه هایی که از جنگ برمی گردند در شهر نیز باید بیمه باشند چون اسباب فریب انسان آنقدر زیاد است که لحظه ای غفلت هم خطرناک است. برای همین وقت استراحت گردان در شهر به بهانه هایی مرتب به مساجد و دوستان سر می زد به دلیل اینکه نگران بود. می گفت آفات دنیا زیاد است و فرصت نمی داد کسی دلبسته شود. سید پرده پوش بود. برای عزت یک نفر پیش خدا و مردم این خصایص چیز کمی نیست. اصلا خضریان سید را برای همین انتخاب کرد. می دانست سید بچه ها را برای شب عملیات آماده تحویل او می دهد. سید انسان خود ساخته و اخلاقمندی بود که شهید شد. من شب عملیات والفجر هشت فهمیدم که خضریان چقدر به سید علاقه دارد. من لحظاتی فقط زل زده بودم به خداحافظی این دو.
روزهای اول آموزش آبی خاکی در پشت سد تنظیمی دزفول بودیم. برای عملیات بدر آماده می شدیم. من در حالی داشتم از آب بیرون می آمدم که خضریان و سید جمشید و یکی دو نفر از مهمانهای خضریان روی اسکله بودند. از آب که بیرون آمدم کمر سید را گرفتم و بغلش کردم و گفتم سید با هم می پریم توی آب. کشمکش من و سید ده ثاییه هم طول نکشید که من به آب افتادم. از آب که بیرون آمدم خضریان مرا خطاب قرار داد و گفت این چه کاری بود که کردی؟ عذرخواهی کردم و خواستم از اسکله خارج شوم که سید جمشید صدایم زد و با لبخند گفت زحمت بکش یک جفت دمپایی برایم بیاور. چون یک لنگه از دمپایی اش توی آب افتاده بود. من خودم می دانستم که سید اگر هم دمپایی می خواست می توانست به کسی دیگر بگوید. اما او مخصوصا به من گفت تا آن تلخی تذکر خضریان را فراموش شده بداند و من هم با این برداشت از تقاضای سید رفتم و برایش دمپایی آوردم. اینها فقط خاطره نیست که اگر به اینگونه نکات توجه نشود جز مشتی داستان قدیمی و بی خاصیت چیزی نیستند.
من دیشب خواب سید جمشید را دیدم. چهره هایی را که من در خواب دیدم برخی را نمی شناختم و برخی را نیز می شناسم. اما نکته جالب این بود که همه لبخند می زدند. وقتی من وارد اتاق شدم با همه احوالپرسی کردم و آخرین نفر سید جمشید بود. بغلش کردم مثل بغل کردن روی اسکله . سید فقط می خندید. گفتگویی کردیم که هیچ چیزی از آن را بیاد ندارم. اما به سید گفتم سید من که میدانم این لحظات را در خواب می بینم. خوابی طولانی بود آنقدر طولانی که من به تک تک چهره های نشسته در کنار سید خیره شدم و از دیدن بعضی از دوستانی که سالهاست آنها را ندیده ام و حتی اسم برخی از آنها را هم فراموش کرده ام غافلگیر شدم.
از صبح تا شب به این فکر می کردم که این خواب چه حکایتی بود که یادم آمد سالگرد شهادت سید جمشید است.
منبع: وبلاگ دست نوشته ها
http://mmehr.blogfa.com
سلام
وبلاگ گروه مارش ابوالفضل العباس محله کرناسیان با چهار پست جدید به روز میباشد،خوشحال میشیم مثل همیشه بهمون سر بزنید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید
یا علی
علیک السلام
اطاعت امر
با عرض سلام . ادب خدمت شما دوست عزیز لینک زیبایی بازهم زدید خدا خیرتا بدهد
بروز هستم به وب خودتون سر بزنید خوشحال میشیم
علیک السلام
شما لطف دارید به روی چشم