دسته مستقل و جفا کش مالک

-8588149939976425977

توی جزیره ی مجنون دسته ی ما را انداخته بودند انتهای آن؛ جائی که بچه های تهران و شیراز به آنجا می گفتند: پیچ شهادت؛ اما عباس می گفت: اینجا آخر دنیاست اگر کمی آن طرف تر برویم از کره زمین می افتیم پایین.

وسط معرکه افتاده بودیم؛ معلوم نبود جزو کدام طرف هستیم ایران یا عراق؟! به کمین های آن ها نزدیک تر بودیم تا به نیروهای خودمان. صبح ها بیشتر با سر و صدای آن ها بیدار می شدیم تا صدای اذان بچه های خط مکافاتی داشتیم وقتی می خواستیم برویم حمام باید یک ساعتی را صبر می کردیم تا قایقی اشتباهی از راه برسد و ما را به عقب ببرد. عجیب بود، وسط این برهوت آب معلوم نبود این همه بچه گربه از کجا همخانه ما شده بودند. صدای زوزه ی خمپاره که می آمد آنها زودتر از ما خود را به سنگر می رساندند. تنها توالت این دسته هم توی تیر رس آن ها بود. لامصب ها روزها با گلوله هایشان و شب ها با صدای نکره ی آواز هایشان خواب را از ما گرفته بودند. مانده بودیم با این بی سیم های درپیتی مان، اگر همه ی ما را سر می بریدند، بچه های عقب چگونه متوجه می شدند!؟

اما به جز آن سه روز که نان کپک زده و خیس خورده به جای شام و نهار میل کردیم؛ خدا وکیلی هر روز بچه های تدارکات غذای گرم به ما می رساندند. وقتی قایقی از دور مثل نقطه ای روی آب جزیره پیدا می شد؛ بچه ها همه فقط به آن نقطه خیره می شدند، تا کم کم بشود قایقی بزرگ. این تنها تفریح مان به حساب می آمد وگرنه توی این سه متر خشکی که نمی شد کاری کرد. روحانی گردان هم که ما را از شکار مرغابی های اینجا منع کرده بود.

بی خود نبود که محسن نام دسته ی ما را گذاشته بود: دسته مستقل، مظلوم و جفاکش مالک. این عبارت را روی تکه چوبی از صندوق مهمات نوشته و زده بود بالای سنگر تدارکاتی اش. او این کار را برای تک تک سنگر های دسته مالک انجام داده بود: تدارکات دسته مستقل، مظلوم و جفاکش مالک، اسلحه خانه دسته ……….. امداد دسته……… ماژیکی گرفته بود دستش و هر چه جلویش می دید روی آن، این عبارت طولانی را می نوشت؛ او حتی از جارودستی هم نگذشته بود. آن روز هم که داشت با قایق می رفت حمام، یواشکی روی لبه قایق نوشت: قایق دسته مستقل، مظلوم و جفاکش مالک. وقتی پیاده شد، سکاندار با دیدن این عبارت خشکش زده بود.

کم کم دسته ی مالک، آوازه ی خود را با همین یک عدد ماژیک که معلوم نبود کی رنگش تمام می شود، به همه جا گستراند. بی خود نبود که صدای بچه های لشکر هم از آن عقب در آمد که مگر به جز گردان عمار، یگان دیگری آنجا جلو مستقر است؟!

فردایش فرمانده گردان خودش آمد برای بازدید. فکر کرده بودند تداخل فرماندهی شده است.

فرمانده مان، حاج کریم فضلیت، پرسید: دسته مستقل مالک چه صیغه ای است که هر چه از این جلو به عقب می آید، اسم آن رویش نوشته شده است؟ کجا مستقر است؟ از کدام لشکر آمده؟ چرا توی حوزه ماموریتی ماست؟ و….. او تند و تند سوال می کرد و ما فقط به محسن نگاه می کردیم؛ اما محسن خودش هم تعجب کرده بود؛ یعنی یک ماژیک این قدر سر و صدا راه می اندازد ؟!

نگارنده: عبدالرضا سالمی نژاد

برگرفته از کتاب سربازان سبزقبا

درباره رایحه

پیشنهاد ما به شما

چون رنج نبی نزد خدا گشت قبول /// وان کوثر جاودان عطا شد به رسول

قال الصّادقِ ُعلیه السلام : لِفاطِمهُ بِسعَهُ اَسماءٍ عِندالله  چون رنج نبی نزد خدا گشت …

2 دیدگاه

  1. با سلام و ادب و احترام
    بنازم به غیرت ، شجاعت ، دلاوری ، مردانگی ، ایستادگی و از خودگذشتگی بچه های دسته مستقل ، مظلوم و جفاکش مالک که سختی های آن روز جنگ را بر تن خود تحمل کردند تا اسلام ناب محمدی زنده بماند و مردم عزیزمان در آسایش و آرامش زندگی کنند.
    اما متأسفانه بعضی از مسئولین نظام مقدس جمهوری اسلامی که مدیون همین بچه ها هستند ، آنها را فراموش کردند و یادشان رفته که اگر آن بچه ها نبودند الآن معلوم نبود اینها کجا بودند!
    بچه های جبهه تنها دلخوشی شان خشنودی امام(ره) بود و بس! و الآن هم تنها دلخوشی شان خشنودی و سلامتی و عمر طولانی برای مقام معظم رهبری است که تحمل درد و رنج ها را به جان می خرند و جیک نمی گویند. چون اعتقاد دارند ما باید فقط گوش به فرمان مولایمان سید علی خامنه ای (مد) باشیم تا آقا امام زمان (عج) و خداوند تبارک و تعالی از ما راضی و خشنود شوند.
    والعاقبه للمتقین – یاحسین(ع)