عملیات کربلای 5 در روز 1365/10/19 در نیمه های شب با فرمان حمله و با رمز مقدس «یازهرا (س)» آغاز شد و برادران بسیجی و سپاهی یورش خود را به عظیم ترین استحکامات دشمن در شرق بصره آغاز کردند و پس از 8 شبانه روز نبرد، دشمن را با خواری از منطقه عقب راندند. تعدادی از رزمندگان سپاه و بسیج و پاسداران وظیفه شهید و مجروح شده بودند.
فاتحین عملیات و دیگر همرزمان بصورت جمعی از خانواده مجروحین و شهدا دیدار و عیادت می کردند. تعدادی از برادران از همرزمان مجروح خود که در شهرستان های شیراز بستری شده بودند بازمی گشتند که خودرو آنها در جاده دشت ارژن شیراز دچار سانحه گردید و تعداد 12 نفر از فاتحین کربلای 5 جمعی گردان مالک اشتر از جمله برادر پاسدار محمدرضا بادامیان به درجه رفیع شهادت نایل آمدند و طی مراسم باشکوهی جسم مطهرش، تشییع و در گلزار شهدای شوشتر و قدمگاه صاحب الزمان (عج) به خاک سپرده شد.
بر اساس رسوم، فردای روز تدفین شهید، صبح زود قبل از طلوع آفتاب، خانواده ام از جمله پدر و مادر و برادر و خواهرانم به زیارت مزار شهدا و شهیدمان رفتیم.
خورشیـــد عالـم تاب کم کم طلـوع می کرد. مراسـم وداع با شهیـــد و فاتحه خوانی روی مزار ادامه داشت. پدر و مادرم دل از شهید نمی کندند و بی تابـــی می کردند و مادرم تا نیمه های شب گریه و زاری کرده بود و امروز هم با شهید راز و نیاز می کند و از خـداونـد تبـــارک و تعـالــی و خانـدان عصــمت و طهـارت(ع) طلب صبــر و مقاومت و یاری می نمود.
همینطور که در حال گریه و زاری و راز و نیاز بودیم دیدم دو نفر با چهره نورانی، بلند قد، با لباسهای روحانی که یکی از آنها عصا به دست داشت به ما نزدیک شدند.
وقتی به ما رسیدند سلام کردند و نشستند و روی مزار برادرم فاتحه خواندند و زیر لب دعا کردند.
مادرم گفت: شاید مستحق باشند، مبلغی پول درآورد تا به آنها بدهد، پول را به آنها تعارف کردم، گفتند: ما مستحق نیستیم و ما را مورد لطف و مرحمت قرار دادند و در آخر این شعر را با صدای بلند زمزمه نمودند:
در بین دلاوران یکی پیر نشد
از خوردن آدمی زمین سیر نشد
و به طرف زیارتگاه صاحب الزمان (عج) حرکت کردند. چند قدمی دور نشده بودند که مادرم گفت: اینها کی بودند؟ تا حالا در این منطقه آنها را ندیده بودم.
به طرف زیارتگاه و محل حرکت آنها دویدم تا حداقل از آنها تشکر نمایم که در این صبح زود با ما همدردی کردند، اما اثری از آنها نیافتم. هرکس را می دیدم سراغ دو نفر را می گرفتم اظهار بی اطلاعی می نمودند.
بعد از این جریان روحیات پدر و مادرم و همگی ما دچار تغییر و تحول گردید و مادرم اعتقاد داشت که آنها یاران و سربازان امام عصر (عج) بودند که برای سرسلامتی و عرض تسلیت و تبریک و ابراز همدردی و تسلی خاطر و رفع نگرانی ما آمده بودند.
والله اعلم
نگارنده: غلامحسین سخاوت برگرفته از کتاب سرو قامتان
سلام من محمدرضا بادامیان هستم پسر برادر شهید محمدرضا باذامیان مچکرم ازسازنده این وبسایت
علیک السلام
متشکریم شما لطف دارید
دستتون درد نکنه واقعا ممنونم
سلام بسیار زیبا وتاثیرگذار روحشون شاد انشاءالله شهدا ماروشفاعت کنن