گردان قائم اندیمشک قبل ازعملیات خیبر

11

با اتوبوس ما را تا 55 کیلومتری خرمشهر بردند و در چادرهایی که برای ما تهیه کرده بودند مستقر شدیم. برادرم مسئول پرسنلی شده بود و تقربیا ما را آماده می کردند برای عملیات، اسفند ماه سال 1362بود و هوا سرد، هر روز ساعت چهار صبح از خواب بیدار می شدیم و نماز صبح را که می خواندیم ما را دسته بندی می کردند و می دویدیم ، بعد به ما صبحانه می دادند. فرمانده گردان همان کسی بود که در عملیات والفجر مقدماتی داشتیم او را به داداشم معرفی کردم.

در جبهه چهره ها نمایان بود و کسانی که شهید می شدند نورانی بودند ویکی از چهر ه های مشخص برادرم بود خودش همیشه می گفت دیر هم شده و دیر یا زود می دانستم او را از دست می دهم و مرتب دنبال بهانه بودم تا خودم را به او برسانم. 5 اسفند بود که به ما گفتند آماده شوید دادشم از من کمک خواست تا آب گرم کند خیلی خوشحال شدم چون آنقدر دوست مخلص داشت که هیچ وقت نوبت به من نمی رسید ذوق زده شده بودم و حتی با اینکه متوجه شدم دارد غسل شهادت می کند احساس نکردم او دارد به آرزویش می رسد ومن او را از دست می دهم وفقط به خاطر اینکه از من کاری خواسته خوشحال بودم.

عصر ما را به پاسگاه زید بردند( همان محلی که پدرم زخمی شده بود ) ودر پشت خاکریز آماده بودیم که اگر خط شکست بعد از نیروی خط شکن ما خط را از آنهاتحویل بگیریم ودفاع کنیم تا خط تثبیت شود. اسم عملیات خببر بود ودر سه راهی مرگ نزدیک پاسگاه زید سنگر درست کرده بودیم که یکی از بچه ها پایش روی مین رفت و پای قطع شده اش را بالا گرفته بود و کمک می خواست و عراق هم منطقه را بسته بود به توپ اصلا صدای توپ یک لحظه قطع نمی شد ومن کمک آرپی جی زن بودم که به علت کمر درد او، آر پی جی با من بود و کمک دیگرشهید خدارحم نجفوند دریکوند بود که دریک سنگر بودیم و دستمان را دور گردن هم انداخته بودیم و گریه می کردیم و در همین حین برادرم سر رسید و از شهادت و امام حسین برایمان تعریف کرد و در آن لحظه آرزو می کردیم یکی از توپها به داخل سنگر ما بیافتد و در آنجا شهید شویم. به علتی که خنثی کردن مین ها طول کشید و هوا داشت روشن می شد عملیات لغو شد و ما به چادرهایمان برگشتیم. چند روز بعد دوباره ما را به منطقه طلائیه بردند و به ما نهار مفصلی دادند که سبزی پلو با مرغ بود یعنی این آخرین غذای ما است و من کنار داداشم خوردم. در آن عملیات به هر دو نفرازما یک پل دو متری داده بودند که سبک بود. آرپی جی، تفنگ کلانش، با سه خشاب روی سینه، کوله پشتی آرپی جی با سه تیر آن به همراه خرج مربوطه ،قمقمه آب و وسایل ماسک ضد شیمیایی که البته وزنی نداشتند.

بعد از نماز مغرب ،بی سرو صدا بچه ها را از خاکریز خودمان به طرف دشمن حرکت دادند درون راهرویی که با شب نما از طرف خودمان مشخص بود حرکت می کردیم و روبان سفید هم کشیده بودند تا کسی از آن خارج نشود و مین هایی را که خنثی کرده بودند بیرون از معبرگذاشته بودند. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که فرمانده دسته شهید شد و معاون دسته آقای علی رضا الهام نیز از ناحیه چشم راست تیر خورد و زمین گیر شد و یکی از بهترین دوستانم که خیلی او را دوست داشتم بنام محمدرضافردچیان نیز بی صدا شهید شد روز قبل از شهادت که با ماژیک روی لباس هایمان اسم و شماره پلاک را می نوشتیم شهید فردچیان فقط روی پارچه کوچکی مشخصات خودش را نوشت و از او که علت را جویا شدیم گفت: نمی خواهم اگربعد از شهادتم خواستند اورکت را به رزمنده ای بدهند اسم من روی آن باشد. وهمان طور که خواسته بودند شد و آرام خوابیده و گلوله فقط به سرش خورده بود وما هم آرام از کنارش عبور کردیم و نتوانستیم هیچ کاری انجام دهیم.

وارد کانال شدیم از دو جهت به طرف ما گلوله می بارید فرمانده با صدای بلند آرپی جی زن میخواست من بلند شدم و به جلو رفتم، از کسانی که پل همراه آنها بود گذشتم و همچنین از کسانی که پله های شش متری به همراه داشتند و دیگر کسی جلو تر از من نبود به طرف کمین دشمن نشانه گیری کردم و متوجه شدم اگر از آن منطقه شلیک کنم بخاطر تپه خاکی که جلوی کمین گذاشته بودند گلوله آرپی جی بعد از برخورد به تپه خاک به سمت بالا می رود و به داخل کمین آسیبی نمی رساند خواستم محلم را تغییر دهم که او زودتر مرا زد شدت گلوله با اینکه به رانم خورده آنقدر زیاد بود که مرا به سمت دیگر کانال پرت کرد و آر پی جی از دستم افتاد و از من فاصله گرفت. چند لحظه بعد دوست داداشم به نام شهید رزاز آمد و جلوی من نشست ناگهان تیر به خرج آرپی جی که گلوله به صورت آماده درون کوله پشتی او بود خورد و جلو صورت من شروع کرد به سوختن و اگر خرج آن می سوخت و به انتهای آرپی جی می رسید هر دوی ما تکه تکه می شدیم ومن بلا فاصله با دست خالی شروع کردم به باز کردن خرج و از گلوله آنرا جدا کردم و به بیرون کانال انداختم دستم سوخت ولی ارزش داشت. وبعد متوجه شدم به همان حالت که نشسته بود شهید شده بود. عراقی ها به ما مسلط بودند و یک یک دوستانم را می زدند، حسین طافی تیر به سینه اش خورده بود ولی زیاد مهم نبود شهید کیخواه تیر به گلویش خورده بود. من دومین گلوله را هم نوش جان کردم تیر به سرم خورد و قسمتی از جمجه ام را کند وسرم به سمت آسمان شد و نگاهم به منورها افتاد و پیش خودم گفتم لحظه رفتن به آسمان است ولی لیاقت شهادت را نداشتم ( من ماندم و درک کردم هیچ وقت پاکتر از آن موقع نبوده ام ) دستم را آرام به سمت سرم بردم و فهمیدم خیلی مهم هم نیست و به جزء قطعه کوچکی از جمجمه ام و مقداری پوست سرم که کنده شده چیزی نیست فقط استفراغ می کردم تا کم کم آرام شدم باز صدای فرمانده بلند بود و می گفت کمین را بزنید. من از شدت درد، پایم را که از قسمت بالای ران گلوله خورده بود دراز کرده بودم و کانال را بسته بودم و البته کانال زیاد بزرگی نبود ارتفاع آن تا سینه ام و عرض آن یک متر بود، در همین حین به نظرم آمد کسی که دارد از کنارم عبور می کندآشنا است احساس کردم میخواهد دست روی سر خونیم بکشد ولی این کار را نکرد و به راهش ادامه داد، وقتی که از کنارم گذشت متوجه شدم داداشم است هم به او افتخار می کردم و هم دوست داشتم مرا نوازش می کرد. او را دیدم که با پای لنگان از دیدگانم دور شد آر پی جی که در دست داشت هم رنگ آر پی جی خودم بود، شاید او مراندیده بود وشاید فکرکرده بود شهید شده ام وشاید می خواست کار کمین دشمن را یک سره کند پای راستش در فیاضیه آبادان روزهای اول جنگ گلوله خورده و5 سانت کوتاه شده بود و با همان پلاتین درپا باز به جبهه آمده بود.

یکی ازبچه های امدادگر مرا دید وگفت تو تا چند ساعت دیگر شهید می شوی لطف کن و جنازه ات را اگر می توانی به عقب برگردان و زحمت ما را کم کن و من هم به زحمت بلند شدم و به هر صورتی بود خودم را تا خط مقدم رساندم ودر گودالی که در آنجا بود انداختم صدای آشنایی می شنیدم آنها گروه تخریب بودند که راه را برای ما باز کرده بودند ومتوجه شدم پسر خاله ام به نام غلامرضا است.با وانت، شهدا و مجروحین را به صورت در هم سوار کردند و به طرف بیمارستان صحرایی وبعد فکر می کنم به بیمارستان دکتربقایی اهواز وبعد فرودگاه وسپس موقعی که برای استفراغ به هوش آمدم متوجه شدم در هواپیمایی سی 130 هستم و در طبقه چهارم با بند قرار گرفته ام وهمه ی کسانی که زیر من قرار گرفته بودند متاسفانه اذیت شدند. در بیمارستان کاشانی اصفهان بستری شدم، در آنجا از بچه های آشنا فقط آقای آرام را دیدم. در نمازخانه بیمارستان چندتا جا لباسی گذاشته بودند و ما هنگام نماز سرم را به آن آویزان می کردیم و بند سرم در دست نماز می خواندیم.

خانواده ام به سراغم آمدند و هنوز خوب نشده بودم که با آنها برگشتم. برادرم مفقود الاثر شده بود وباقی دوستان یا اسیر شده بودند ویا مفقود الاثر و تعداد انگشت شماری مثل من مجروح شده بودند. پدرم هر کجا اسیری آزاد می شد به آن شهر می رفت وجویای حال برادرم می شد. خودش هم حال خوبی نداشت سمت چپ بدنش پر بود ازترکش وترکشی هم که در چشم چپش بود روی بینایی اش تاثیر گذاشته بود، و در بیمارستان راه آهن وقتی کسی نبود مجروحان شیمیای را بشوید او را خبر می کردند و داوطلبانه کمک می کرد و بلاخره آثار شیمیایی در بدنش پیدا شد و دندان هایش را کشیدند و در بیمارستان بقیه الله تهران بخاطر شیمیایی بستری شد و روز به روز حالش بدتر شد تا بلاخره اورا نیز از دست دادیم.

ایشان را در قطعه شهدای اندیمشک به خاک سپردیم ودو سال بعد سال 73 پیکر مطهر برادرم که مفقود بود توسط گروه تفحص پیدا شد. موفق شدم پیکربرادرم را که البته بعد از11سال زیر خاک متبرک طلاییه بود. بینم. همانطور که مادرم گفته بود( جواد ) را امام حسین به ما داده ، جنازه برادرم سر نداشت و تمام استخوان ای بدنش خورد شده بودند و ومثل اینکه با اسب روی آنها رفته بودند، و تکه تکه شده، فقط یک استخوان سالم داشت همان پای راستش که گلوله خورده بود و پلاتین در آن کار گذاشته بودند در قسمت بالا وپایین استخوان دو شیارکاملا مشخص پیدا بود و وسط استخوان بعد از گذشت 11 سال هنوز به صورت کنگره ای قرمز بود و البته از پلاتین خبری نبود مطمئن شدم که خودش است آنرا بوسیدم و در کفن گذاشتم و برای آخرین با ر، با برادرم خداحافظی کردم.

محمدرضا زیوداری

منبع: وبلاگ روشنای صبح

http://roshanayesobh.blogfa.com

درباره رایحه

پیشنهاد ما به شما

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت(قسمت اول)

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت شهید عبدالرحیم مشکال نوری  فرزند حسین  …

10 دیدگاه

  1. سلام حاج ناصر عزیز،از محبت سرشارت سپاسگزارم،با یک خاطره جدید منتظر دیدارم.با سپاس مجدد

  2. سلام
    آیا کلمات می تواند به ما بگوید که آن شب به عزیزان ماچه گذشت ؟
    آیا کلمات می تواند به ما بگوید که آن شب در طلاعیه چه محشری به پا بود؟
    آری می شود ، خدا شاهد است وقتی این مطلب را برای چندمین بار خواندم و اشک ریختم ، باورم شد که چگونه کلمات درست انتخاب شدند و چگونه زیبا در کنار همدیگر قرار گرفتند تا بگوید که در گوشه ای از این دنیای خاکی می توان عاشورای دیگر به پا کرد.
    این کلمات ، حکایت لحظه های شیرین نوجوانی از یک شب سرد و نا مرد است که چه قشنک و زیبا به تصویر کشیده شده است و چه جالب و ناب خشونت جنک را لطیف و پاک تعریف می کند. آنجا که می گوید: (من دومین گلوله را هم نوش جان کردم تیر به سرم خورد و قسمتی از جمجه ام را کند وسرم به سمت آسمان شد ….. در همین حین به نظرم آمد کسی که دارد از کنارم عبور می کندآشنا است احساس کردم میخواهد دست روی سر خونیم بکشد ولی این کار را نکرد و به راهش ادامه داد، وقتی که از کنارم گذشت متوجه شدم داداشم است هم به او افتخار می کردم و هم دوست داشتم مرا نوازش می کرد. او را دیدم که با پای لنگان از دیدگانم دور شد آر پی جی که در دست داشت هم رنگ آر پی جی خودم بود)
    خدایا شما خود شاهد بودی که آن شب به فرزندان خمینی چه گذشت
    خدایا شما خود شاهد بودی………. بماند

  3. سلام
    روایت گردان قائم اندیمشک قبل ازعملیات خیبر از دید امین آرام در لینک زیر

    http://nedaye-khoshbakhti.blogfa.com/page/603

  4. با سلام به تمامی شهدای اندیمشک وبلاگ خوبی دارید؛ اسم عملیات خیبر که میاد به یاد خیبریهای بخش الوار می افتم شهید قیصر شیرمرد شهید عزیز و شهیدعزیز اله شهاوند ؛ شهید حسن قلاوند شهیدخدارحم نجفوند و جند تای دیگر که اسمشان یادم نیست ولی گمانم 13نفر بودند با شهیدفردچیان؛عملیات خیبر عجب گلچینی کرد در اندیمشک و الوار؛ از خاطرات شهدا بنویسید بخصوص از زبان همرزمانشان و آخر اینکه سالگرد خیبریها نزدیک است ای کاش همایشی برایشان گرفته شود در 11 یا 12 اسفند

    • علیک السلام
      به رایحه خوش آمدید
      رحمت و رضوان خداوند بر تمامی شهدا به خصوص شهدای عظیم الشانی که نام بردید باد.

  5. فرمانده ای که پس از ده سال نیروهای گردانش را یافت
    مربوط به گردان قائم در خیبر به فرماندهی برادر ظریفی
    http://dezna24.com/1392/11//