دست نوشته ی منتشر نشده ای از فرمانده ی شهید حسن آیرمی

4

امسال که سال 1392 هجری شمسی است بیش از بیست و هفت سال از شهادت برادر بزرگوارم فرمانده ی شهید حسن آیرمی می گذرد و تا به حال شرایطی برایم فراهم نشده تا تنها دست نوشته و خاطره ی ایشان را منتشر نمایم. اما به لطف خدا فرصتی شد که تنها خاطره ی نیمه تمام این بزرگوار را که مربوط به عملیات والفجر مقدماتی است حضور تمام علاقه مندان درج نمایم. لذا از کلیه ی دوستان و همرزمان شهید که در این عملیات با شهید حسن همراه بوده اند درخواست می کنم بقیه ی خاطره را برایمان ارسال و ما هم به خواست خدا منتشر نماییم. بی صبرانه منتظر آثار شما هستیم. یا علی.

و اینک دست نوشته شهید بزرگوار حسن آیرمی:

عملیات والفجر مقدماتی

امروز به ما اطلاع دادند که باید برای توجیه نقشه به مقر فرماندهی باید برویم و آنجا نقشه را توجیه کردند نقشه ی جالبی نبود. از همان اول، من از نقشه سر در نیاوردم و خودم را با شیرینی خوردن مشغول کردم. ولی ظاهرا به غیر از خودم نیز کسانی بودند که متوجه نمی شدند. یکی از آنها گفت: حسن چای می خواهی؟ من که از خدایم بود گرفتم و خوردم. در آخر، نظرم را درباره ی نقشه خواستند و من چیزی نداشتم بگویم.

بعد از آن روز فرماندهان رفتند برای شناسایی، در موقع رفتن موقعی که خواستند نقشه را روی زمین توجیه کنند به علت جمع بودن آنها خمپاره ای نزدیک آنها می خورد و برادر ترابی و خوانساری شهید می شوند. و چند نفر از دیگر برادران نیز مجروح می شوند. خلاصه رفتیم و منطقه را دیدیم و با جراحاتی برگشتیم! درست دو شب بعد بود، اعلام کردند نیروها را آماده کنید برای عملیات، بچه ها آماده شدند. نمی دانم با چه روحیه ای تجهیزات بستند و تفنگ های تمیز شده را بدست گرفتند. گاهی یکی از برادران می آمد و از اشتباهاتش عذر خواهی می کرد و حلالیت می طلبید. نمی دانم چه حالتی پیدا کرده بودم. گاهی می آمدند و می گفتند که حسن، ما را شفاعت کن و از این صحبت ها. شب شد بچه ها را با کمپرسی به طرف(قبلا توسط روحانی گردان نیروها از زیر قرآن رد شدند) مقر فرماندهی لشکر و تیپ حرکت کردیم و بعد از مجوز گرفتن به طرف جنگل امقر حرکت کردیم.

نیروها را اسکان دادیم هوا سرد بود هر کسی برای خودش فکری داشت، فکر عملیات، فکر شهادت، فکر اسارت، فکر مجروح شدن، و غیره… ساعت ها می گذشت و هوا سردتر می شد. بعضی از بچه ها به زیر ماسه ها رفته بودند که گرم شوند. بعضی داخل گونی، بعضی ها دور هم جمع شده بودند و صحبت می کردند و بعضی در هم خوابیده بودند که گرم شوند و ما هم(فرمانده گروهان و معاون و بی سیم چی ها) صحبت از نحوه ی عملیات و طرز برخورد ما با عملیات و غیره…

شب ساعت 12 بود نمی دانم شاید یک بود. گفتند: موقعیت مناسب نیست و عملیات صورت نمی گیرد. باز نیروها را سوار کمپرسی کردیم و برگشتیم اردوگاه. تقریبا دو شب بعد آماده ی عملیات شده و حرکت باز به جنگل امقر. آنجا گفتند که باز عملیاتی نیست و باز گشتیم و موقع رسیدن از خستگی خوابیدیم. فردا نقشه عوض شده بود و با نقشه ی جدید کار کردیم. نقشه را روی زمین کشیدیم و نیروها را توسط خودم و یا برادر پارسافرد توجیه کردیم و شب به سوی منطقه حرکت کردیم. ترس و دلهره سر تا پای ما را فرا گرفته و از طرفی دلمان مالامال از عشق به شهادت بود. رسیدیم به جنگل، آنجا گفتند: شما باید بروید خط مقدم برای عملیات، نیروها را پیاده کردیم. به صورت ستونی پشت خاکریز نشستیم. سپس حرکت کردیم. در حال راه رفتن بودیم که سید هبت(سید هبت اله فرج الهی) آمد و روبوسی کرد و شفاعت خواست و نیشگون گرفت که خیلی درد کرد. برادر رضا جوهری بود که خیلی خوشحال شد. برادر منصور قاطمه باف بود و دیگر برادران. به ما اطلاع دادند که به هر گروهان سه دستگاه پی ام پی تعلق می گیرد چون جنگ زرهی است.

ما سه دستگاه پی ام پی با راننده تحویل گرفتیم و هر دستگاه را تحویل دسته ای دادیم. دسته ی یک خودم بودم با تمام نیروهای دسته و دسته ی دو فرمانده ی دسته بود و دیگر نیروهایش و دسته ی سه با پی ام پی سوم بود که برادر پارسافرد با آنها بود و همراه خودم دو نفر از بچه های تخریب و دو نفر اطلاعات همراهم بودند. نیروها را سوار کردیم بعضی نماز خواندند و بعضی یکی از نمازها را خواندند و بعضی هیچ. بعضی عذا خوردند و بعضی نه.

سوار بر پی ام پی حرکت کردیم. از ابتدای راه توی ترافیک تانک ها گیر کردیم و تا خط مقدم حرکت کردیم. آنجا نیروها را به نفربرها تقسیم کردیم. حدود ساعت یازده شب بود. گفتند: آماده ی حرکت باشید در همان اثناء یکی از پی ام پی ها توی سنگر رفت و بچه هایی که توی سنگر بودند بعضی مجروح و بعضی سالم بیرون آمدند. در هر صورت حرکت کردیم. من با نفربر اولی رفتم و در ترافیک و در خاک عراق گیر کردیم. هر لحظه هواپیماهای عراقی به تعداد ده تا پانزده منور به آسمان می انداختند که به مدت پانزده تا بیست دقیقه روشن بود و هر لحظه گلوله ی توپی کنار نفربرها منفجر می شد. من به پشت سرم نگاه کردم دیدم بقیه ی نفربرهایمان نیست. زود پیاده شدم که بروم دنبال آنها. فرمانده ی لشکر جلویم را گرفت و گفت: چرا حرکت نمی کنید و من علت را گفتم و او اصرار کرد که زود حرکت کنید و من سریع سوار پی ام پی شدم. راه طولانی بود حدود بیست تا سی کیلومتر راه آمدیم ولی در آن تاریکی شب جاده ای نبود که بر اساس آن حرکت کنیم.

IMG_0334

شب تاریک بود و هیچ جا دیده نمی شد ولی وقتی منوری زده می شد تمام موانع راه، دیده می شد. هنوز سوار بودیم و من در قسمت جلوی نفربر نشسته بودم و به علت این که قسمت جلوی نفربر هیچ دستگیره ای برای گرفتن دست نداشت خیلی خطرناک بود. به خصوص وقتی ترمز می کرد سر نفر بر به پایین می رفت و تقریبا به زمین می رسید به خاطر همین بارها تا لبه ی نفربر می رفتم ولی به خواست خدا پایین نمی افتادم و اگر می افتادم…..

حدود سه ساعت راه پیمودیم در این بین، نفربرها و تانک های ما توقف کردند و بعد یک دستگاه جیپ از بغل ما گذشت و تصور ما بر این بود که خودی است. در بین راه سنگرهای دشمن همگی توسط فانوس روشن بود و فکر می کردیم که خالی است و به راه خود ادامه دادیم. بعد از چند دقیقه ای که حرکت کریم دوباره توقف کردیم من مشاهده کردم که سمت راستم سه دستگاه ایفای عراقی(که تصور می کردیم ایرانی است) می گذرد که هر کدام یک قبضه توپ 105 را به دنبال خود یدک می کشیدند. ولی یک مرتبه توقف کردند یکی از آنها پیاده شد و سئوال کرد: انت عراقی او سودانی. متوجه شدیم خودی نیست بلکه دشمن است. من دو چراغ قوه داشتم یکی از آنها خیلی پر نور بود بلافاصله به ایفا زدم چهره ی عراقی را مشاهده کردم بلافاصله نارنجک را کشیده و آن را منهدم کردم. در این موقعیت دیگر برادران نیز از گردان عمار بقیه ی را منهدم کردند و دیدم که از هر طرف به طرف ما تیراندازی می شود. خودبخود نیروها به عقب کشیده شدند و ما همدیگر را گم کردیم و دست پاچه شدیم. از همه طرف گلوله می آمد، از کف زمین تا بالای سرمان. در این اثناء ایفای منهدم شده به شدت می سوخت و منطقه را روشن کرده بود. منطقه تماما کفی بود جای سنگر گرفتن نداشت. از طرفی ما تا اینجا از دو کانال عمیق گذشته بودیم…..

نمونه ای از دست نوشته ی شهید در مورد عملیات والفجر مقدماتی

Scan2

درباره رایحه

پیشنهاد ما به شما

ماجرای داعشی‌هایی که محسن حججی به هلاکت رساند

روایت فرمانده و همرزم شهید حججی: ماجرای داعشی‌هایی که محسن حججی به هلاکت رساند به …

6 دیدگاه

  1. با سلام و ادب و احترام خدمت برادر عزیزم حاج ناصر
    دست شما درد نکند که دست نوشته ای از شهید حسن آیرمی درج کرده اید و یادش را زنده نگه داشتید ، بنده افتخارم این است که شهید حسن آیرمی به عنوان برادر بزرگتر و استادم بوده است ، اما چه فایده که من شاگرد تنبل او بودم ، چون او شهید شد و به آرزوی دیرینش رسید و من در پیچ و خم زندگی مانده ام و حصرت آن روزها را می خورم.
    شهید حسن آیرمی مرد اخلاص و عمل و اخلاق حسنه بود او بی آلایش ، بی تکلف ، خاکی ، صمیمص ، با وقار ، عزیز و دوست داشتنی بود که در محل ما نظیر نداشت. به همین خاطر همه همسایه ها از بچه های جلسه و بسیج گرفته تا لات و لوتها (60 های آن موقع) برای او احترام خاصی قائل بودند. شهید حسن آیرمی الگویی واقعی برای همه بچه های محل بود.
    انشاءالله شهید حسن آیرمی با حضرت اباعبدالله محشور گردد و ما را از شفاعتش محروم نکند. آمین یارب العالمین
    والعاقبه للمتقین – یاحسین(ع)

    • علیک السلام حاج علیرضای مهربان
      از شما تشکر می کنم که به این خوبی شهید حسن را معرفی کردید. تا جایی که می دانم حسن هیچ وقت از خاطر هم محله ای ها و دوستانش فراموش شدنی نیست. چه بسیار دوستانش که بر سر مزارش حاضر می شوند و از غم دوری او چه اشک ها که نریخته اند. اخیرا در خواب یکی از دوستانش آمده بود و گفته بود: من هیچ وقت نه خانواده و نه دوستان را را رها نکرده ام و همواره با آنها بوده ام.

  2. با سلام و ادب
    چطور باورمون بشه که 27ساله تو را ندیدیم مایی که با یادت ،نگاهت ،حضورت و خاطراتت این سالها را پشت سرگذاشتیم
    داداشم
    بچه هامون با اینکه تو را هرگز ندیدن همیشه سراغتو میگیرن، دلتنگیتو می کنن، نقاشیتو میکشن تو مهمونیا که هممون جمعیم جاتو خالی میکنن
    محمد رو صفحه کامپیوترش عکس تو رو گذاشته
    ریحانه از تو پرس و جو میکنه و وقتی یه مدت شهیدآباد نمیره دلتنگیتو میکنه
    ……
    مهربونم
    تو همیشه بودی و هستی، یادته به آقام گفته بودن صددرصد عمل قلب باز باید بشه وقتی در عرض سه ساعت که از هماهنگی با دکترگذشت و آقام تو بیمارستان جماران عمل شد نه عمل باز بلکه بالون گذاری و استنت من همش تو را کنارمون حس میکردم تو کارها رو پیش میبردی وقتی پرستارای بیمارستان جماران گفتند این سریعترین عمل در تاریخ این بیمارستانه تو رو عیناً اونجا دیدم، داداش داشت تندتند ذکر میگفت، آبجیم اشک میریخت تو بالبخندهمیشگیت مارا نگاه می کردی
    عزیزم
    همیشه نگاه مهربونتو به ما داشتی خداکنه این نگاهو تو اون جهان هم به ما داشته باشی

  3. براستی چگونه شهدا به چنین شجاعت ،جسارت ،دیانت، و ایثار و از خود گذشتگی رسیدند ؟براستی ما جند واحد دیگه و در کدام دانشگاه پاس کنیم تا اندکی از این ویژگیها را در یابیم؟قطعا تنها درسی که ما را به این ویژگیها نزدیک میکند مطالعه وصیتنامه ها و خاطرات شهدا است هر چند امتحانات ان بسیار سخته

  4. ندای اسمانی شهدا

    خبر آوردند که امشب از هزار شب بهتر است و یک اتفاق ویژه می افتد و آن اینکه امشب دست ملکوت به طرف زمین کشیده می شود.
    تقدیری سراسر خیر، برکت، خرسندی، سلامت، خوشبختی،سعادت دنیا و آخرت، توشه شب قدرتان باد.
    انشا الله خداوند در این دنیا به ما توفیق دهد که همچون شهدا در زندگیمان رفتار کنیم و همیشه به این فکر کنیم که ایا بعداز انها قدمی که بر می داریم باعث خشنودی دوستان شهیدما ن می شود ؟
    ایا شهدا رادر جهان اخرت را با رویی سپید دیدار می نماییم؟
    ایا قدمی که برای کار ی حتی از دیدخودمان آن کار خیرباشد، دیگران از ان کار ، رفتارمان وزبانمان خشنود هستند؟
    انشا الله همگی در جنت الموا با شهدای عزیزمان با رویی خندان وسپید دیدار نماییم. التماس دعا