خانه / رویدادهای انقلاب اسلامی / شهید عظیم اسدی مشکال طلایه دارخط سرخ شهادت

شهید عظیم اسدی مشکال طلایه دارخط سرخ شهادت

IMG_1091..شهید عظیم اسدی مشکال

به مناسبت فرا رسیدن دهه ی مبارک فجر و پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری بنیانگذار جمهوری اسلامی حضرت امام خمینی(ره) این حقیر به همراه برادرم حاج غلامحسین سخاوت مصاحبه ای با مادر شهید عظیم اسدی مشکال انجام دادیم که قسمت نخست آن را در پی می آوریم:

ابتدا مقدمه ای کوتاه:

زنان بخشی از جامعه ی انسانی اند که در حوزه ی ایمان و کمال، تفاوتی با مردان ندارند و گاه به چنان مقامی دست می یابند که مردان باید از آنان درس تقوا، شجاعت، دیانت، خضوع، خشوع و بردباری، صبر و پایداری در برابر پروردگار را یاد بگیرند. در این راستا حاجیه خانم “روبخیر ازک “مادر دانشجوی شهید عظیم اسدی مشکال “بانوی نمونه و الگویی برای زنان و مردان در نفی ستمگری در رژیم ستم شاهی گذشته و گرایش به خداپرستی است.

در حقیقت هرکس در اثبات این موضع تلاش کند ظلم را در هم شکسته و برای رسیدن به مقام قرب الهی پایداری ورزد الگوست؛ او مادر اولین شهید دانشجویی شهر دزفول که فرزندش برای سرنگونی طاغوت زمان، وحشیانه ترین شکنجه ها را تحمل می کند تا آنجا که نامش زینت بخش اولین دانشجوی شهید شهرمان دزفول در انقلاب اسلامی می شود.

مادرش چنان لیاقتی از خود نشان می دهد که مادران دزفولی به او تاسی می کنند و شهید عظیم، آن همه عظمت را مدیون مادر خویش است؛ زنانی که از حضرت فاطمه(س) تبعیت کنند خود نیز نمونه هایی از مردم نمونه اند که گاه رتبه ای بالاتر از مردان می یابند و مردان نیز باید از آنان الگو بگیرند.

چه بسا گوهرهایی که تاریخ نامی از آنها نبرده و یا در مسیر حوادث به دست فراموشی سپرده شده اند و ما از آنان شناختی ند اریم.

امید است که این مصاحبه جرقه ای در ذهن ها بیافریند که زنان نمونه ی شهر، جامعه و کشورمان را بیشتر بشناسیم.

رایحه: به عنوان اولین سوال خودتان را معرفی نمایید.

به نام خدا

من مادر شهید عظیم اسدی مشکال ،”روبخیر ازک” خواهر شهید “رضا ازک” دارای ۶ فرزند، دو دختر و چهار پسر که پسر اولم عظیم شهید، دومی، حسن در حین رانندگی در جاده تهران جان خود را از دست داد؛ و همسرم مرحوم حاج رحیم اسدی مشکال که در زمان حیات به بنایی مشغول بود.

 IMG_1085.

رایحه: از عظیم بگویید از تولد تا نوجوانی، از جوانی اش…

عظیم از ۶ سالگی در کنار پدر کار می کرد، تابستانها کار کرده و زمستانها درس می خواند. اهل مسجد و قرآن بود و نسبت به دین، حجاب خواهران خود و حتی زنان و دختران محل زندگی تعصب خاصی داشت…

پولی که از طریق کار به دست می آورد را به خرید کتاب اختصاص می داد و کتب مورد علاقه اش کتاب های دینی بود. در همه حال مطالعه می کرد.

دوبار دیپلم گرفت، بار اول معدلش خوب نشد، سال بعد دوباره دیپلم گرفت تا با معدلی بالا  به دانشگاه برود و در نتیجه در سال ۱۳۵۶ به دانشگاه جندی شاپور اهواز(شهید چمران )راه یافت.

عظیم در یکسال تحصیلی دانشگاه بسیار متحول شده و می گفت: رژیم شاه مملکت را به بی دینی برده و مردم در بی خبری هستند، سواد ندارند، می ترسند وگرنه فساد و فحشا بیداد می کند.

به او گفتم: مادر و پدرت فقیرند، پدرت با دستمزد بنایی و من با پخت نان و فروش آن تلاش می کنیم تا تو درس خوانده و با موفقیت خود به داد ما برسی، می گفت : منتظر من نباشید …

گفتم: به خاطر تو می ترسم، می ترسم کشته شوی! گفت: افتخار کن به شهادتم…

دامادمان به او می گفت: عظیم جان، پدر و مادر فقیری داری، با رژیم شاه سرشاخ نشو، به فکر خانواده و آینده ات باش، گفت: مبارزه با رژیم شاه و ظلم و ستم همه چیز من است، عروس من شهادت است…

بعدها درس را رها کرد و به مبارزه علیه شاه روی آورد، از بی بند و باری رژیم و از بی حجابی رنج می برد …

پدرش در کنار کار بنایی، گاه به حفر چاه و “شوادون” می پرداخت تا نزد خانواده روسفید باشد؛ عظیم شنیده بود زنی باردار و چادرنشین نیازمند است و با حال بیمار در یک چادر افتاده و کسی به او کمک نمی کند؛۷۵۰ تومان قرض کرده و مرا برد تا آن پول ها را به زن فقیر بدهم؛ بعد از آن، چند پتو، لباس و پارچه آورد و دوباره گفت: برو و به آن زن کمک کن ولی خودت را معرفی نکن…

نوروز ۵۷ در تعطیلات دانشگاه به دزفول آمده و گفت: مادر ما امسال عید نداریم، شیرینی نگیرید، لباس نو نخرید، مهمانی نگذارید، مردم در حال مبارزه با رژیم شاه هستند؛ پول اینها را به فقرا بدهید، الگوی شما باید حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) باشد که همه چیز خود را فدای اسلام کردند؛ اعلامیه های امام خمینی(ره) را برایمان خوانده و امام را حسین زمان و شاه را یزید زمانه می دانست.

رایحه: چطور از شهادت عظیم باخبر شدید؟

در اربعین شهدای ۲۹بهمن سال ۵۶ تبریز، دانشجویان مبارز دانشسرای تربیت دبیر و دانشگاه جندی شاپور اهواز تصمیم گرفتند تا در نهم فروردین سال ۵۷ بانک ها و مراکز اقتصادی دزفول را به آتش بکشند، ۹فروردین سال ۵۷ مصادف با اربعین شهدا، عظیم، صبح خیلی زود از خانه خارج شد، گفتم: کجا؟ گفت:عروسی!

عروسی کی؟

گفت: رفیقم…

از نهم تا ۱۳فروردین از او خبری نداشتیم، به همه جا سر زده و سراغش را گرفته بودیم ولی کسی خبر نداشت تا اینکه همسایه ی ما “حاج غلامحسین کیانی”آمده و سراغ همسرم را گرفت، گفتم: با حاج رحیم چه کار دارید؟ گفت: برادرم عبدالحسین که روبروی کوچه شهربانی مغازه قصابی دارد به من گفته روز نهم فروردین، مامورین شاه، عظیم را مورد شکنجه قرار داده و از سلامتی او خبری در دست نیست.

پدرش که آمد، لباس کهنه پوشیده و همراه با برادرم به شهربانی رفت ولی سریع به منزل برگشتند …

بردارم سر به دیوار کوبیده و گریه می کرد، همسرم بر سر و صورت می زد، خواهرم آمده و بر سر و سینه می زد…گفتم: به من هم بگویید چه شده؟ گفتند: ساواک و پاسبان های شهربانی عظیم را به شهادت رسانده اند…

به علت این که جنازه ی عظیم را به ما نمی دادند به خانه ی علمای شهر مراجعه و شکایت کردیم که جنازه را به ما تحویل نمی دهند…

آیت الله قاضی و آیت الله نبوی (رحمه الله علیه) مامورین را تهدید کردند که با این کار گور خود را کندید و ما دیگر توان کنترل مردم را نداریم، جنازه را به خانواده اش تحویل دهید، ولی شهربانی و ساواک از دادن جنازه در حالی که در سردخانه بیمارستان افشار بود امتناع می کردند…

عظیم مظلومانه و به بی رحمانه ترین وجه ممکن توسط مامورین و رژیم شاهنشاهی شهید شده و چون کوه استوار از کارهای خود حتی یک کلام به آنها نگفته بود….

با خبر شهادت عظیم موجی جدید در شهر دزفول به وجود آمد؛ خون پاکش سبب آبیاری درخت انقلاب در دزفول شده، آتش خشم انقلابیون را نسبت به رژیم ستمشاهی بیش از پیش شعله ور کرد.

“حاج عبده خوشروانی” که خود، پسران، دختر و زنش در چهارم آبانماه سال ۵۹ با موشک بعثی ها به شهادت رسیدند، مردم را جمع کرد تا بیمارستان را تخریب و جسد عظیم را تحویل بگیرند…

۱۳ فروردین سال ۵۷ مامورین ساواک با لباس شخصی و پاسبان ها و مامورین شهربانی درب منزل ما آمده و گفتند: شناسنامه را بیاورید و جسد را تحویل بگیرید، مامورین می گفتند: او رهبر خرابکاران و دانشجویان بوده و اعلامیه های امام را در سراسر خوزستان پخش کرده …

وقتی جنازه را گرفتیم هیچ جای سالمی در بدن نداشت، از بس جای شکنجه (اتوی داغ) بر پیکرش بود گفتند حق ندارید از جسد عکس بگیرید…

رایحه: مراسم تشییع شهید چگونه برگزار شد؟

وقتی که عظیم زیر فجیع ترین شکنجه های مامورین شهربانی به شهادت رسید مردم هیچ اطلاعی نداشتند و فردای روز ۱۳بدرمرحوم علامه مخبر با گریه در مسجد معصوم آباد نماز وی را اقامه کرد و روز ۱۵ فروردین ۵۷ مجلس ترحیم در مسجد جامع در حالی برگزار شد که تانک ها و نفربرها مسجد را محاصره کرده بودند. از شهید آباد تا مسجد، حکومت نظامی بود؛ گارد شاه و پاسبان ها و مامورین ساواک همه در دزفول آماده باش بودند.

شهید، زیر نظر تانک ها و نفربرها تشییع شد، از دزفول، اهواز، هفتگل، لالی، هفت تپه و شهرک ها در مراسم شرکت کردند؛ خون عظیم انقلابی به پا کرده بود و شجاعت از وجود عظیم به همه ی مردم سرایت کرده بود…

زن و مرد، دانشجو و دانش آموز و همه ی اقشار مردم شجاعانه به صحنه آمده بودند؛ آن روز اعلام کردند از این پس معصوم آباد، به خاطر دفن عظیم، شهید آباد نام دارد.

157.

رایحه: رییس ساواک دزفول درباره ی عظیم چه گفته بود؟

هاشم ستاری رییس ساواک دزفول پس از اطلاع از شهادت عظیم به مامورین شهربانی می گوید: باید جنازه ی او را از بالای پل حمید آباد به رودخانه می انداختید تا این وضع به وجود نیاید!

رایحه: در جواز دفن عظیم چه نوشته شده بودند؟

دکتر پزشکی قانونی که در اصل پزشک ساواک بود؛ بعدها در جوازی که به ما نشان دادند نوشته شده بود عظیم اسدی مشکال هنگام دستگیری و انتقال به شهربانی به زمین خورده و بر اثر اصابت سر او به جدول کنار خیابان مصدوم و به بیمارستان منتقل گردیده و با توجه به موثر نبودن معالجات فوت گردید.

ساواکی ها هم گفته بودند: او قصد سرقت و دزدی از بانک را داشته و مامورین او را دستگیر کرده، در شهربانی دچار شوک شده و در راه انتقال به بیمارستان فوت کرده است؛ حتی در روزنامه ی اطلاعات پنج شنبه ۱۰فروردین آن را چاپ کردند.

پدرش از غم غصه توان کار کردن نداشت و بیکار بود، بنایی را رها کرده می گفت: بعد از عظیم نمی توانم کار کنم، ما حتی برای غذا خوردن، نان هم نداشتیم، روز و شب ما گریه بود، خانه ی ما زیر نظر ساواک و پلیس شاه بود؛ همه جا ما را زیر نظر داشتند ولی ما امیدوار به رحمت خدا، آینده، امام و مردم بودیم و الگوی من حضرت زینب (س) بود که کاخ ستمگران را ویران کرد…

رایحه: قصه ی شهید محمدعلی مومن چه بوده؟

تازه خبر شهادت عظیم را به ما داده بودند و ما هنوز جنازه را دفن نکرده بودیم که محمدعلی مومن با چند جوان انقلابی پرچم سبز بزرگی آورده و روی پشت بام خانه نصب کرد، من هم در پشت بام با صدای بلند “کِل”کشیدم، خواهرانش هم همین طور، همسایه ها و مردم جمع شدند و دوباره پلیس آمد، جمعیتی به راه افتاد، خانه را محاصره کردند، محمدعلی مومن و دیگر جوانان درب منزل ما با گریه شعار می دادند: “برادر شهیدم راهت ادامه دارد”….

ادامه دارد…

نگارنده: غلامحسین سخاوت

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

«ما تا آخرین قطره خون خود ایستاده ایم»

خیلی شلوغ بود و پر انرژی و همیشه لبخند به لب. در گیر و دار …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.