خلیل هر دو پایش تیر خورده بود

1_2zojb0w

بعضی وقت ها قصه هایی یادم می آید که تکرارش را برای خودم دوست دارم. مثل کودکی که دوست دارد پول های قلکش را هر روز بشمرد. قصه والفجر مقدماتی صرف نظر از فرجامش برایم قشنگ است. برای اینکه هم سلحشوری و هم مظلومیت بچه های گردان بلال را یکجا دارد. از آن شب سال ها می گذرد. آن شب، شب سختی بود. آنقدر سخت که من تا مدت ها هر وقت یادش می کردم مضطرب می شدم.

عصر آن روز در راه رسیدن به خط مقدم گرفتار رمل شدیم و عراقی ها با آتشی سنگین از همان جا دفاع را شروع کردند. وقتی به خط رسیدیم من دیدم که گلوله تانک در کنار جوانی خوش سیما به زمین خورد و سرش به یک سو و تنش به سمت دیگر افتاد و شنیدم که کسی مادرش را صدا زد. من آن روز هنوز هفده سالم نشده بود.

آن شب میدان مین بود و انفجارها و قطع شدن پاهایی که امروز دیگر نای راه رفتن ندارند. فکه آن شب قیامتی شده بود. تمام میدان مین را فریاد پر کرده بود و از زمین و آسمان گلوله می بارید. گلوله های رسام تیربارهای عراق هم زوزه کشان از کنارمان رد می شدند.

کسی آن شب جلوتر از من می رفت که مین زیر پایش منفجر شد و ترکش هایش هم نصیب صورت من شد و چشم چپم را به روزی انداخت که امروز با عینک هم سازگار نیست و بعضی وقت ها خسته و کلافه ام می کند. سید مصطفی شاهرکنی نزدیکترین همراه شهید عبدالعلی ملک ذاکر بعدها گفت: وقتی دیدم از دهانت خون می آید از زنده ماندنت ناامید شدم.

سال ۶۹ در جریان انتفاضه شعبانیه عراق، شبی سید عزت اله حجازی دنبالم آمد و پرسید برای آوردن بچه های میدان مین فکه می آیی؟ پاسخم روشن بود. با تنی چند از دوستان خوب و قدیمی از جمله کریم غیاثی به اهواز رفتیم و در آنجا با شهید حاج احمد سوداگر گفتگویی کردیم. آن روز با لباسهای شخصی رفتیم و بجای تفنگ هم بیل و کلنگ برداشتیم. وقتی وارد معبر شدیم دیدن نقطه ای که آنشب افتادم برایم مثل خواب و خیال بود. لحظاتی همانجا نشستم. تمام صحنه های آن شب را مرور کردم. غلامعلی نیلی پایش قطع شده بود. خودش می گفت بعد عراقیها بالای سرش آمدند اما امانش دادند. کیفهای جیره جنگی هنوز بود. هنوز نخود و کشمش آنها بود. در میدان مین جنازه ای در لای اورکت گم شده بود.

به پاسگاه وهب رفتیم. کنار آن نقطه ای بود که گویی عراقی ها برخی جنازه ها را آنجا دفن کرده بودند. یکی دو قبر را حفر کردیم اما چیزی ندیدیم. بدنبال جنازه عبدالعلی ملک ذاکر رفتیم. کریم جایش را می دانست. جای علیرضا پور انوری و علوی و فتحی و جولازاده را هم می دانست. برعکس من که بعد از میدان مین هیچ جایی را نمی شناختم. کریم می گفت عبدالعلی را درون سنگر تانک گذاشتیم تا وسیله ای برای انتقالش پیدا کنیم. اما بعد از سال ها سنگر تانک پر شده بود از رملی که کل منطقه را بهم ریخته بود و علف هایی که روی آن روییده بود. دنبال خلیل امیدیان هم گشتیم اما نیافتیم. قصه اش را دوست خوبم حاج علی زارع قبلا جایی نوشته بود که خلیل هر دو پایش تیر خورده بود و از سرما می لرزید و پتویی برایش فراهم می کنند و بناچار خلیل را تنها رهایش می کنند.

omidianشهید خلیل امیدیان

یاد جنگل امقر افتادم و کوله پشتی خلیل و محتویات آن یعنی قوری و قند و چایی که عبدالعلی ملک ذاکر مشتری همیشگی اش بود. به یاد یزله های شهید حسن بویزه افتادم. وقتی که عرب های مامور به گردان بلال ساعاتی قبل از عملیات شروع به پایکوبی کردند حسن بویزه را دیدم که بر شانه ها شعار الیوم یوم الافتخار سر می داد. من این قصه را دوست دارم.

منبع: وبلاگ دست نوشته ها

http://mmehr.blogfa.com

About رایحه

Check Also

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت(قسمت اول)

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت شهید عبدالرحیم مشکال نوری  فرزند حسین  …

4 comments

  1. پست جدید گرای صفر:
    عزت یا خفت؟

  2. آیا حاضرید برای ادای فریضه امربه معروف و نهی از منکر این نامه را انتشار دهید؟
    http://yeknameh.blogfa.com/

  3. باسلام و ادب و احترام
    یادی از والفجر مقدماتی کردید ، دست شما درد نکند. شما بعضی از قسمتها را تعریف کردید ، اگر هر کدام از دوستان بخواهند بنویسند کتابهایی از آن شب نوشته می شود.
    واقعاً شب سختی بود بخصوص صبح عملیات که گفتند برگردید. مسافت زیادی را شب پیاده رفته بودیم ، موقع برگشتن بخاطر طولانی بودن مسیر میسر نبود مجروحین را پیاده با خودمان به عقب ببریم. لذا ناخواسته آنها را رهایشان کردیم و با چشمان اشک بار برگشتیم.
    آن روز من به یاد روز محشر افتادم که همه به فکر خودشان هستند و کسی را کمک نمی کنند. واقعاً نمی شد کمک کسی کرد ، آنهایی که بودند خوب متوجه می شوند…
    خداوند همه شهدا خصوصاً شهدای والفجر مقدماتی را با حضرت اباعبدالله (ع) محشور کند و ما را از شفاعتشان محروم نکنند. آمین یارب العالمین
    والعاقبه للمتقین – یاحسین(ع)