حدود ساعت چهار صبح بود که به محل اصابت موشک رسیدم. اما جز خودم کسی را در آنجا نیافتم زیرا اکثر خانهها به دلیل تهدید موشکهای بیرحم در آن قسمت از شهر دزفول خالی شده بودند و به همین دلیل مردمی که برای کمک آمده بودند محل حادثه را ترک کرده بودند. خدا را شکر کردم که کسی مجروح یا شهید نشده است. برای لحظاتی نگاهم بین دیوارهای زخمی، در و پنجرههای مجروح و خانههای متزلزل چرخ میخورد و بر این همه ظلم و ستم، شقاوت و قساوت قلب و بیرحمی و نامردی لعنت میفرستادم.
چون تا اذان صبح مدت زیادی باقی نمانده بود سوار موتور شدم تا راهی مسجد شوم اما یک نیروی درونی مرا از رفتن منصرف کرد. موتور را خاموش کردم، و بر تلی از خاک یکی از مخروبههای پریشان نشستم که ناگاه صدایی شبیه صدای خروس به گوشم رسید. اول فکر کردم چون نزدیکیهای صبح شده این خروس سحری است که ادای تکلیف میکند، اما چیزی نگذشت که این صدا به طور غیرطبیعی تکرار میشد. با کمی دقت احساس کردم صدا شبیه صدای انسانی است که از درون چاه میآید ولی نمیدانستم از کدام سمت است. گوشم را به هر چهار طرف چرخ دادم اما فایدهای نداشت، چند قدمی از آنجا فاصله گرفتم دیگر صدا شنیده نمیشد، دوباره بر تل خاک نشستم باز همان صدا بود که گاهی اوج میگرفت و گاهی فروکش میکرد. آرزو کردم ای کاش کسی در آنجا بود تا از او کمک میگرفتم. نمیدانم چگونه این فکر به ذهنم آمد که مبادا این صدا زیر پایم باشد فوراً گوشم را به مخروبه گذاشتم با کمی دقت متوجه شدم فریاد دو نفر از زیر خروارها خاک یاری میطلبند. بلافاصله با دستهای خالی شروع به کنار زدن خاک و آجرها کردم. اما مسئله بیش از این بود و احساس کردم این کار از یک نفر برنمیآید. سوار موتور شدم و بچههای بسیج مسجد سلمان فارسی را در جریان گذاشتم. بعد از آن که به بیمارستان افشار اطلاع دادم و از جهاد سازندگی جهت بیل مکانیکی و لودر کمک خواستم. همه دست به کار شدیم و در آن تاریکی، دستهای خراشیده و خونین را به آسمان گرفتیم و با چمشهایی پر از اشک دعا میکردیم تا آنها زنده و سالم بمانند.
موضوع بسیار حساس بود زیرا هر لحظه امکان داشت بیل و کلنگ، بیل مکانیکی و لودر سر یا جایی از بدن آنها را زخمی کند. هرچه پایینتر میرفتیم به صدا نزدیکتر میشدیم ولی صدایی که از آن لرزشی بیش نمانده بود. تا اینکه به نفر اول رسیدیم و بدن مجروح و شکستهاش را با سلام و صلوات از زیر خاک بیرون آوردیم. او بیش از اینکه به فکر خود باشد به فکر دوستش بود و با صدای زخمی و شکسته میگفت تا لحظاتی قبل هر دوی ما دست در دست هم فریاد میزدیم و با هم صحبت میکردیم. شما را به خدا او را نیز نجات دهید.
اما وقتی به غلامحسین بیک پوریان رسیدیم، از جراحات بدن و کمبود هوا در بین تیرآهن و دیوار به سوی آسمان پر کشیده بود.
راوی: غلامحسین سخاوت
نگارنده: غلامرضا کاج برگرفته از کتاب دژ مقاومت
تا چند قدمی معراج خاطره جالبی بود شهید غلامحسین بیک پوریان تازه دامادی که در شب هشت موشکبه دزفول جهت امداد رسانی درشهر ماند و بر اثر اوار وخفگی شهید شد اوقهر مان کشتی ازاد ودارای مدالاستانی بود وکارمند اداره اوقاف درفول ازسایت رایحه سخاوت وایرمی هممتشکرم