منزل ویران شده ی خانواده ی شهید سیدعطاری
وقتی حالم بهتر شد از بیمارستان مرخص شدم ولی چه مرخصی، روحیه ی من بسیار بحرانی بود. تحمل این وضع برایم غیر ممکن می نمود و سخترین دوران زندگی خود را پشت سر می گذاشتم. من که در یک خانواده ی بانشاط سیزده نفری و با خوشی و خرمی زندگی می کردم اینک مواجه شدم با وضعی که نه مادری داشتم نه همسر و نه بچه ای. خواهرانم و تنها برادرم همه رفته بودند و غربت و بی کسی در خانواده ی ما بیداد می کرد. من مانده بودم و پدرم، با بدن های خسته و مجروح و یک خواهر و دیگر هیچ. به یکباره احساس کردیم هیچ چیزی برایمان باقی نمانده و همه ی زندگیمان را از دست داده ایم. در حقیقت همه چیز ما از بین رفته بود به جز ایمان و صبری که خداوند به ما عنایت فرموده بود.
بارها و بارها اتفاق می افتاد که شب ها در کمال مظلومیت و بی کسی، بر سر مزار عزیزانمان می رفتیم و به عزاداری و گریه می پرداختیم. آن موقع شهیدآباد محیطی تاریک و بیابانی بود و هیچ امکاناتی نداشت. بارها می شد که شب ها قبرها را در آغوش می گرفتم و روی آنها تا به صبح می خوابیدم. چقدر غصه هایمان را در دل دفن می کردیم و چقدر فشار بی حد عصبی بر ما وارد می شد و ما تمام اینها را می بایستی تحمل می کردیم و دم بر نمی آوردیم. من هر چه از مصایب آن دوران بگویم کم گفته ام و تنها چیزی که به ما تسکین می داد ذکر خدا بود.
بعدها متوجه شدم که وقتی خانواده ام را از زیر آوار بیرون آوردند دو تا از خواهرانم صورت نداشتند و یکی دیگر از خواهرانم بدنش نصف شده بود. به قول آقای محمدعلی سرشیری مادرم هنوز زنده بوده است ولی به دلیل عدم آموزش امداد توسط مردم و نبود کپسول اکسیژن در آمبولانس به محض رسیدن به بیمارستان افشار به شهادت می رسد. همسر و فرزندم نیز در ظاهر آسیبی ندیده و بر اثر خفگی شهید شدند. بقیه¬ی اعضاء خانواده هم بر اثر ریزش آوار به شهادت رسیدند.
یک مقدار برگردیم به اوضاع قبل از اصابت موشک، ابوی ما به محض رسیدن به خانه به مغازه ی نانوایی رفت و آرد را خمیر نمود تا تعدادی نان پخته و به مردم برساند. یکی از کارگرهای ما به نام حبیب جاموسی که در حوالی نانوایی زندگی می کرد نیز اتفاقی آمد و به پدرم کمک می کرد. یک بچه ای هم به نام شاهمرادی هم کنار درب نانوایی ایستاده بود تا نان بگیرد. یکی از همسایه ها به نام مشهدی حسین یویو زاده نیز که شغلش چاه کن بود در حال عبور از مقابل نانوایی و قصد رفتن به منزل خودشان را داشت. از دیگر همسایه ها مشهدی رجبی داشتیم که به همراه پسرش، رضا در منزلشان بودند. همان موقع موشک را جلوی مغازه¬ی نانوایی می زند و حسین یویو زاده اصلاً پودر می شود و پدرم به همراه مشهدی رجب با پسرش رضا مجروح می شود و حبیب جاموسی بر اثر آتش سوزی کاملا سوخته و به همراه آن پسر بچه یعنی شاهمرادی به شهادت رسیدند.
در این بین خواهر دیگرم به اتفاق شوهر و فرزندش از شهرک حمزه قصد آمدن به خانه ی پدرم را داشتند. ولی با وجود اینکه ماشین پیکان نویی داشتند اما هرچه داماد ما آقای حقانی استارت می زند ماشین روشن نمی شود. مدتی هم ماشین را هل می دهند ولی نتیجه ای حاصل نمی شود. نزدیک یک ساعت وقت تلف می شود که ناگهان چهار موشک زمین به زمین به دزفول اصابت می کند. آنها از دود ناشی از یکی از موشک ها حدس می زنند حوالی بیمارستان افشار را مورد اصابت قرار داده است. ولی چیزی که حیرت و تعجب همه را جلب می کند این است که آقای حقانی به محض این که یک تک استارت به ماشین می زند ماشین روشن می شود و به همراه خواهرم به طرف دزفول حرکت می کنند. وقتی به نزدیک خیابان مطهری و نظامی می رسند اثری از خانه ی پدری نمی بینند و تمام محله به تلی از خاک تبدیل شده و لودر مشغول آوار برداری بوده و مردم در حال بیرون آوردن جنازه ها هستند.
اسامی شهدا عبارتند از: مادرم طیبه مخلص حاجی، همسرم پروین مخلص حاجی، خواهرانم شهناز، فرح، مریم، اشرف، مرجان و برادرم امین سیدعطاری و فرزندم بهزاد که یازده ماهه بود و سمیه¬ی عراقی که دختر دخترخاله ام بود و همچنین محمد شمس آبادی که خواهر زاده ام بود و مادرش نیز در بین شهدا می باشد. از این تعداد شهدا، ده نفر آنها درجه ی یک و سمیه که دختر دختر خاله ام بود. تعداد مجروحین هم که خودم به همراه پدر و دختر خاله ام زینت ازک یعنی مادر شهید سمیه بودند. در نهایت از چهارده نفر حاضر در منزل پدرم، یازده نفر شهید و سه نفر مجروح گردیدند.
بعد از اصابت موشک، مدت یکی دو ماه در منزل عمویم واقع در حوالی بقعه ی امام زاده رودبند و سه تا چهار ماه هم در منزل خواهرم در شهرک حمزه بسر بردیم تا این که از فرمانداری دزفول به ما اطلاع دادند که هر اردوگاهی را انتخاب کردید ما به شما اسکان می دهیم. ما هم به اردوگاه سلمان فارسی در حوالی شهر شوش دانیال رفتیم. در آنجا یک منزل و مقداری لوازم اولیه برای زندگی کردن به ما دادند. حالا در این خانه من به همراه پدرم در تنهایی و غربت می بایستی زندگی می کردیم. شما در نظر بگیرید که پدرم، زمانی، اگر یک لیوان آب می خواست چند نفر از بچه هایش در خدمت او بودند و به او آب می دادند و به او رسیدگی می کردند اما امروز می بایست با این بدن مجروح، خودش در سن پنجاه و شش سالگی لباس هایش را می شست و برای خودش غذا درست کند و با تنهایی خود خو کند و چون فاصله ی اردوگاه تا دزفول زیاد بود این غریبی و تنهایی بسیار بر او فشار می آورد و روزگار برایش به سختی می گذشت. اما با این حال انصافاً همسایه های خوبی داشتیم و خیلی ابراز محبت و دلسوزی می کردند و می گفتند: شما لازم نیست غذا درست کنید و ما خودمان برایتان غذا می آوردیم اما پدرم زیر بار نمی رفت و سعی می¬کرد کارهایش را خودش انجام بدهد. همان موقع من هم به استخدام اداره ی پست درآمدم و ساعات اداری پیش او نبودم و او تنها تر گذشته شده بود. تا اینکه یک روز غروب به همراه دامادمان به اردوگاه رفتیم ولی هر چه در خانه را کوبیدیم کسی در را باز نمی کرد. صدای تلویزون شنیده می شد ولی پدرم در را باز نمی کرد. به ناچار به مسئولین اردوگاه مراجعه کردیم و آنها با کلیدهایی که از منازل داشتند در را باز کردند. با عجله به داخل اتاق آمدیم دیدیم پدرم در حالی که آلبوم عکس های فرزندانش را در مقابل خود گذاشته، آنقدر گریه کرده بود و با همان حال روی آلبوم ها بی هوش افتاده بود. سریعاً او را به بیمارستان شوش اعزام کردیم. بعد از مداوای اولیه، یکی از دکترها که از روانشناسی سررشته داشت به من گفت: پدرتان را به هیچ وجه نباید تنها بگذارید و اگر تنها بماند آنقدر فکرهای ناراحت کننده بر او هجوم آورده که ممکن است به دیوانگی ختم شود.
بناچار پدرم را به شهرک حمزه و نزد خواهرم بردیم. ولی متوجه شدیم که به این روش نمی توان زندگی کرد و بعد از یکسال که از شهادت خانواده ی ما گذشت من خودم تصمیم گرفتم که باید پدرم را راضی کنم تا همسری اختیار کند. پیشنهاد خودم را مطرح کردم ابتدا پدرم به هیچ وجه زیر بار نمی رفت و قبول نمی کرد ولی او را در یک عمل انجام شده قرار دادیم. خوشبختانه برای این منظور خانواده¬ای مذهبی و مومن پیدا کردیم به نام حاج عبدالمحمد سراجیان که دختری مومنه داشتند که به سن و سال پدرم نیز می خورد و گفتند: به خاطر اینکه خانواده ی شهید هستید قبول می کنیم و علی رغم میل باطنی پدرم و با صحبت های ما، سپس رضایت داد و آن دختر را به عقد و همسری پدرم درآوردیم. آنها ابتدا در همان منزل در اردوگاه سلمان فارسی زندگی کردند ولی مدتی بعد فرمانداری دزفول منزلی در جنوب دزفول و در حوالی مصلای نمازجمعه به آنها تحویل دادند و پدرم با همسر خود زندگی جدیدی آغاز نمودند و الحمدالله آن چیزی که در نظر داشتیم محقق شد و پدرم از تنهایی بیرون آمد.
مدتی بعد مغازه¬ی نانوایی و خانه ی ابوی را بازسازی کردیم و دوباره پدرم مشغول به کار شد. الحمدالله از نظر بدنی هم بهتر شده بود و می توانست به کارهای خود سرو سامان دهد. به لطف خدا در سال 1366 خداوند به ایشان پسری عنایت کرد که نامش را”احسان” گذاشتند و زندگی آنها خوش و خرم بود تا سال 1382 که پدرم قصد نمود با ماشین خود و به تنهایی به شهر اهواز و برای دیدار به خانواده¬ی پدر خانم خود برود. آن موقع چشمانش ضعیف بود و عینک می زد. در بین راه و درحوالی شهر عبدالخان به ناگاه یک حیوان جلوی ایشان ظاهر می شود. او می خواهد که با حیوان تصادف نکند ولی منحرف شده و تاگهان پیکان وانت او چپ کرده و چند غلت زده و بر اثر خونریزی مغزی فوت می کند. این هم از سرنوشت پدر ما.
احسان پسرش، هم اکنون بیست و چهار سال سن داشته و ازدواج کرده و یک دختر هم دارد و به اتفاق مادرش زندگی می کند و ما هم همیشه به ایشان سر می زنیم و ارتباطمان هم بسیار خوب است.
در اواخر سال 1364 بود که تصمیم گرفتم دوباره از طریق پایگاه مقاومت مسجد جمشیدآباد به جبهه اعزام شوم ولی مسئولین قبول نمی کردند و گفتند: شما دین خود را ادا کرده اید و با رفتن شما استرسی چند برابر به پدر و خواهر خود وارد می کنید. بناچار از طرف تیپ دو حضرت ولی عصر(عج) ماموریت گرفتیم تا در پشت جبهه به همراه آقای حاج محمد دانشور(خروسی) مشغول جمع آوری کمک های مردمی به جبهه ها شویم. در مدتی که آنجا خدمت می کردیم انصافاً کمک های بسیار ارزنده ای از طرف این مردم جنگ زده که شغلی نداشتند و بیکار بودند و خودشان محتاج کمک های دولت بودند به جبهه ها دریافت کردیم. به طور مثال در منطقه ی حوالی شمال دزفول بنام شهیون، یک پیرزن و پیرمرد عشایری آمدند که به جبهه ها کمک کنند. آنها فقط یک پسر داشتند که بیست و شش سال داشت و خدمت سربازی هم رفته بود و در آن موقع به صورت بسیجی به جبهه عازم شده بود. اینها خانواده ای فقیر و بی بضاعت بودند که از دار دنیا چهل تا پنجاه تخم مرغ خانگی داشتند و آنها را هم به ما دادند تا به رزمندگان اسلام برسانیم و گفتند: رزمنده ها که از این تخم مرغ ها بخورند پسر ما هم می خورد. خلاصه تا انتهای جنگ ما کارمان همین بود و به رزمنده ها در پشت جبهه یاری می رساندیم.
در نیمه دوم سال 1365 با اصرار خواهر و پدرم و اصرار دایی که پدر خانم سابق بنده بودند مجدداً ازدواج کرده که حاصل آن یک پسر و سه دختر می باشد. نام خواهران شهیدم را روی دخترانم گذاشتم ولی دو روز قبل از اینکه دختر به دنیا بیاید مادرم را در عالم خواب دیدم که یک سبد در دست داشت که روی آن پارچه¬ی سبزی کشیده بود و مثل اینکه در عالم خواب مرا بیدار کرد و گفت: مادر بلند شو که کادوی دخترت را آورده ام و ادامه داد پس این مریم خانم ما کجاست؟ می خواهم او را ببینم. آن موقع هنوز امکانات امروز را نبود که جنسیت بچه را در شکم مادر تشخیص بدهند. بنابراین مادرم هم به ما گفت که بچه دختر است و هم اسم او را که “مریم”است نیز برای ما تعیین کرد. بنابراین وقتی کهدخترم متولد شد نام او را مریم گذاشتیم.
یک بار که تازه از بیمارستان مرخص شده بودم نگاه کردم دیدم هیچ آثاری از خانواده ام باقی نمانده است و هیچ عکسی از عزیزانم در دست ما نیست. با دلی بسیار گرفته و مغموم روی آوار و خرابه های خانه و در کنار شبستان منزل که آن را از خاک و مصالح ساختمانی خالی کرده و پر از آب بود، نشسته بودم و فکر می کردم. یک لحظه خواب مرا ربود و روی خرابه ها به خواب رفتم. مرحوم مادرم را در خواب دیدم که لباس سفیدی بر تن داشت و مثل اینکه بال داشته باشد پیش من آمد و گفت: مادر چرا اینقدر فکر می کنی و ناراحتی؟ آن چیزی که می خواهی زیر پاهایت است و می توانی آنها را پیدا کنی. یکدفعه از خواب پریدم و به پسر عموهایم گفتم: می توانید یکی دو تا بیل برایم تهیه کنید. گفتند: بیل برای چه می خواهی؟ گفتم: کاری دارم و آنها هم سریع رفتند و دو تا بیل از اطراف آوردند و با هم شروع کردیم به کنار زدن خاک ها از همان نقطه ای که نشسته بودم. هنوز پنج تا شش بیل نزده بودیم که کیف سیاهی پیدا شد. آن را از درون خاک بیرون کشیده و آن را باز کردم که انگشتر عقیقی نمایان شد. به یادم آمد که آن را مدتی پیش به همراه همسرم از مشهد مقدس برای بهزاد خریده بودیم. مقداری از طلاجات که متعلق به بهزاد بود نیز در کیف بود. به بیل زدن خود ادامه دادیم. و یک وقتی هر چه آلبوم خانوادگی داشتیم ظاهر گردید. با وجود اینکه زمین خیس و بارندگی زیاد بود و با گذشت چهار ماه از حمله¬ی موشکی، همه ی آنها سالم مانده بودند.
موضوع دیگری را که می خواهم بگویم داستان غم انگیز داماد بزرگمان آقای رحیم شمس آبادی رئیس حسابداری راه آهن اندیمشک است که همسر و فرزندش در حادثه¬ی موشکی به شهادت رسیده بودند. ایشان بعد از حادثه¬ی موشک و شهادت خواهرم و پسرش، جلوی دیگران اصلاً به روی خود نمی آورد و هر چه ناراحتی داشت در دل خود می¬ریخت و همیشه، وقتی دور هم بودیم می گفت: ناراحتی من در مقابل شما که این همه مصیبت زده اید هیچ است. ولی در حقیقت این گونه نبود و او درد و رنج های خود را در دل خود جمع می کرد و بروز نمی داد. ایشان بیست و هشت سال بیشتر سن نداشت. یک روز از بس فشار روحی و غم و غصه بر او غلبه کرد، سر جای خود و در خانه ی خودش دق کرد. وقتی او را به بیمارستان رساندند دکترها گفتند: یکی از کلیه هایش به طور کلی از بین رفته و کلیه ی دیگرش مادر زادی کوچک است برای همین او را سریع به تهران منتقل نمودیم. در بیمارستانی در تهران او را عمل کردند و عمل موفقیت آمیز بود ولی او روحیه ی خوبی نداشت و حالش روز به روز بدتر می شد. آن موقع من بالای سر او بودم به او می گفتم: من با آن همه عمل های جراحی سنگین که روی من انجام شد روحیه ام اینگونه نبود چرا با خودت این کار را می کنی؟ گفت: زمانی که شما بستری بودید بالاخره امید داشتید که کسی منتظر شماست. ولی من حقیقت را می دانم و می دانم هیچ کس منتظر من نیست و امیدی ندارم.
نوزاد شهید محمد، فرزند مرحوم رحیم شمس آبادی
روز پنجم بستری آقای شمس آبادی، ما همچنان در بیمارستان بودیم. حدود ساعت یازده شب بود که من برای لحظاتی به بیرون رفته و برگشتم. دیدم در این فرصت که من نبودم آنقدر گریه کرده که تمام سر و صورت و لباس بیمارستان که به تن داشت کاملاً خیس شده بود. او را به گرمی در آغوش گرفته و نوازش دادم و ملتمسانه به او گفتم: چرا با خودت اینگونه رفتار می کنی؟ شما آدم بزرگواری هستید. تا به حال این همه نا آرامی و ناراحتی خود را به ما نشان نمی دادید؟ او گفت: حاج عبدالعلی، نمی دانم چرا هر وقت چشمانم را روی هم می گذارم همسرم را با لباس سفید عروسی و پسرم را با یک لباس سبز خوش رنگ می بینم که به من اشاره می کنند: بیا و زود بیا. آن شب به روز نکشیده این داماد مظلوم ما هم فوت کرد و ما ایشان را هم از دست دادیم.
اینکه چرا مردم دزفول در طول هشت سال دوران دفاع مقدس شهر را ترک نمی کردند و همیشه متحمل تلفات می شدند برمی گردد به اعتقادات مردم و تمسک آنها خصوصاً به حضرت امام حسین(ع). آن حضرت در کربلا با وجودی که می دانست چه مصایب سهمگینی در پیش رو دارد لکن برای حفظ اسلام رفت و در نهایت آن حماسه ها آفریده شد. مردم ما هم با تمسک به آن حضرت در شهر، مقاومت کردند تا باعث پایداری اسلام عزیز شوند. این در حالی بود که مردم می دانستند چه سختی هایی ممکن است بر آنها وارد شود. و از این موضوع کاملاً آگاه بودند. ما آغاز کننده ی جنگ نبودیم و همواره از دین و وطن خود دفاع کرده ایم. ما از ناموس خود دفاع کرده ایم و اگر از این مصایب، سخت تر بر ما وارد می شد باز هم تحمل می کردیم. وقتی می بینیم آن پیرزن، دارو ندارش که چند تخم مرغ بوده و آن را به جبهه ها هدیه می کند. باید به عمق ایثار مردم پی ببریم. من اگر خانواده ی خود را از دادم هیچ وقت اعتقادات و ایمانم را از دست نداده ام و همیشه از مملکتم دفاع کرده ام. اگر بعد از شهادت خانواده ام دیگر نتوانستم به جبهه و خط مقدم بروم ولی در پشت جبهه هر چه در توان داشته ام انجام داده ام. محله ی ما چند بار مورد حمله ی موشکی قرار گرفت ولی هیچ وقت دزفول از مردم خالی نگردید. ما به واسطه ی اینکه نانوایی داشتیم به خاطر اینکه نان سر سفره ی مردم باشد همیشه در شهر بودیم. آن روزی که آن اتفاق برای خانواده ی ما افتاد این دومین شبی بود که تا آن سال از جنگ به اردوگاه اشرفی اصفهانی رفته بودیم.
نگارنده: ناصر آیرمی
برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی دزفول اثر غلامحسین سخاوت و ناصر آیرمی