خاطره ای از برادر رزمنده و جانباز غلامرضا مندنی
عملیات والفجر 8 بود. تعدادی از بچه های دزفول توی منطقه کارخانه نمک مجروح و تشنه زمین گیر شده بودند. زخم و تشنگی بچه ها از یک سو و نمک آلوده بودن زمین که موجب سوزش و درد بیشتر زخم ها می شد، از سوی دیگر، تاب و توان بچه ها را گرفته بود.
برای اینکه بتوانم کمک بیاورم به سختی خودم را به نیروهای خودی رساندم. یک بشکه آب برداشتم و نیرویی عرب زبان نیز با خودم آوردم سمت منطقه کارخانه نمک.
مسیر خیلی طولانی بود. تا رسیدن به محلی که بچه ها در آن گرفتار بودند، زمان زیادی سپری شد. به هر ترتیب رسیدیم به بچه ها.
مات صحنه روبرویم شدم. آنچه را که میدیدم باورکردنی نبود. تمامی بچه ها شهید شده بودند و افتاده بودند روی خاک های نمک آلود منطقه. چهره هایشان نورانیتی داشت وصف ناشدنی.
بدنم سست شد. در حیرت بودم و بهت زده از تصویر پیش رویم که بناگاه دیدم تیربارچی عراقی، تیربارش را رها کرد و به سمت ما شروع کرد به دویدن.
آنقدر بهت زده صحنه شهادت بچه ها بودم که توان هیچ واکنشی نداشتم. تیربارچی به سمتم آمد و دیدم دارد به شدت گریه می کند و اشک می ریزد و با همان حال آمد و مرا در آغوش گرفت و زار زار می گریست و به عربی چیزهایی می گفت و مدام گریه می کرد.
یک لحظه دیدم که دوست عرب زبان من هم افتاد به گریه کردن و من این وسط بهت و حیرتم بیشتر و بیشتر می شد.
خواستم به من هم داستان را بگوید که چنین حرف های تیربارچی را برایم ترجمه کرد:
«شما که رفتید عقب، مرا مامور کردند تا اینجا بمانم و دستور دادند که زخمی هایتان را تیرخلاص نزنم. دستور دادند که بگذارمشان دردبکشند توی این زمین نمک زار تا از شدت درد و سوزش زخمهایشان بمیرند.
بچه هایتان مدام ناله می کردند و فریاد یازهرا(س) یازهرا(س)یشان بلند بود. برای خودم هم دردآور بود. آخر خودم اهل سنت هستم. مجبور بودم نگاه کنم و هیچ کاری انجام ندهم.
ناگهان دیدم که یک زن خمیده قامت، غرق در نور آمد سمت بچه هایتان. چند زن دیگر نیز او را همراهی می کردند. او بالای سر تک تک این بچه ها می رفت. سرشان را می گذاشت روی زانویش و دستی می کشید برسرشان و بلافاصله جان می دادند و زن های دیگری که ایشان را همراهی می کردند بالای سر هر پیکر شیون می کردند.
بدنم انگار خشک شده بود. تکان نمی توانستم بخورم. فقط نگاه می کردم و در نهایت بهت و ترس اشک می ریختم. نیروی کناری من این صحنه را که دید، پا گذاشت به فرار و رفت عقب. اما من نتوانستم بدنم را کوچکترین تکانی بدهم. فقط زار می زدم و نگاه می کردم تا شما آمدید.
این بچه ها، بچه های حضرت زهرا (س) بودند. ما ظلم کردیم بر شما. ما باطل بودیم در این جنگ. من شیعه می شوم. من می خواهم به شما پناهنده شوم. نمی خواهم در صف دشمنان اسلام باشم.»
و من همپای تیربارچی عراقی اشک ریختم و به جایگاه و سعادت بچه ها غبطه خوردم. بچه هایی که گاه شهادت سرشان بر زانوی مادر سادات بود.
منبع: وبلاگ الف دزفول
سلام با مطلب جدید منتظر دیدارم.
علیک السلام خدمت می رسیم
پدرم امشب در مراسم خانوادگی اسم جانباز بزرگوار غلامرضا ماندنی رو آوردن..که بسیاااار شجاع و دلاور و بودن…اسم ایشان رو در نت سرچ کردم و به اینجا رسیدم.عکس و مطلب رو به پدر نشان دادم..تایید کردند
جانباز دلاور الهی همیشه سلامت باشید