از روزی که شنیده بود یکی از فرماندهان سپاه برای زیارت به کربلا آمده، در پوست خود نمیگنجید، میخواست خاطره ای که سالها بر دل و روح او نقش بسته بود، به صاحبانش بسپارد. با این فکر خود را به کربلا رسانده و درخواست ملاقات با آن فرمانده را کرد.
لحظات در انتظار اجازه ملاقات به سختی می گذشت. او که یکی از نیروهای نظامی ارتش عراق در سالهای جنگ ایران و عراق بوده، ابتدا نتوانست اجازه ملاقات بیابد. سرانجام وقتی به حضور فرمانده رسید؛ از او پرسید: “مرا می شناسی؟ ”
فرمانده پاسخ داد: “بله شما ابوریاض از نظامیان سابق رژیم عراق و اکنون نیز جزء مردان سیاسی این کشور هستید. به همین خاطر ملاقات با شما برای من سخت بود. ”
ابوریاض گفت: “اما من حرف سیاسی با شما ندارم ولی سالهاست که خاطرهای را در سینه دارم و انتظار چنین روزی را می کشیدم تا با گفتن آن دین خویش را ادا نمایم. “و او اینگونه خاطره اش را آغاز کرد: …
“در جبهههای جنگ جنوب دقیقاً در مقابل شما در حال جنگ بودم که با خبری از پشت جبهه مرا به دژبانی جبهه فراخواندند. وقتی با نگرانی در جلو فرمانده خود حاضر شدم؛ او خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من دادند بسیار ناراحت شدم. من امید داشتم که پسرم را در لباس دامادی ببینم. اما در نبردی بیفایده و اجباری جگرگوشهام را از دست داده بودم.
وقتی در سرد خانه حاضر شدم، کارت و پلاک فرزندم را به دستم دادند. آنها دقیقاً مربوط به پسرم بود.
اما وقتی کفن را کنار زدم با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده این فرزند من نیست. افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد فرزندم بود، به جای تعجب یا خوشحالی، با عصبانیت گفت: این چه حرفی است که میزنی، کارت و پلاک قبلاً چک شده و صحت آنها بررسی شده است. وقتی بیشتر مقاومت کردم برخورد آنها نگران کنندهتر شد. آنها مرا مجبور کردند تا جسد را به بغداد انتقال داده و او را دفن نمایم.
رسم ما شیعیان عراق این بود که جسد را بالای ماشین گذاشته و آن را تا قبرستان محل زندگی مان حمل میکردیم. من نیز چنین کردم. اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامهی راه را به خود ندهم و او را در کربلا دفن نمایم.
هم اینکه کار را تمام شده فرض میکردم و هم اینکه ضرورتی نمیدیدم که او را تا بغداد ببرم، چهرهی آرام و زیبای آن جوان که نمیدانستم کدام خانواده انتظار او را میکشد، دلم را آتش زده بود. او اگر چه خونین و پر زخم بود، ولی چه با شکوه آرمیده بود.
فاتحهای خواندم و در حالی که به صدام لعنت می فرستادم، بر آن پیکر مظلوم خاک ریختم و او را تنها رها کردم. اگر چه سالها از آن قضیه گذشت، اما هرگز چیزی از فرزندم نیز نیافتم. دوستانش جسته و گریخته میگفتند او را دیدهاند که اسیر ایرانیها شده است.
با پایان جنگ، خبر زنده بودن فرزندم به من رسید. وقتی او در میان اسیران آزاد شده به وطن بازگشت، خیلی خوشحال شدم. در آن روز شاید اولین سوال از فرزندم این بود که چرا کارت و پلاکت را به دیگری سپرده بودی؟
وقتی فرزندم، خاطره اش را برایم می گفت: مو بر بدنم سیخ شد. پسرم گفت: من را یک جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و با اصرار از من خواست که کارت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد پول آنها را بدهد، وقتی آنها را به او سپردم اصرار می کرد که حتماً باید راضی باشم.
من به او گفتم: در صورتی راضی هستم که علتش را به من بگویی و او با کمال تعجب به من چیزهایی را گفت که در ذهنم اصلاً جایی برایش نمییافتم.
آن بسیجی به من گفت :من دو یا سه ساعت دیگر به شهادت می رسم و قرار است مرا در کربلا در جوار مولایم امام حسین(ع) دفن کنند می خواهم با این کار مطمئن شوم که تا روز قیامت در حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید…
وقتی صدای ابوریاض با گریههایش همراه شد. این فقط او نبود که می گریست بلکه فرمانده ایرانی نیز او را همراهی کرد.
نوشته شده توسط سید حسین هوشی سادات
منبع:www.mojahedat.com
تهیه شده توسط: علمدار
با سلام و ادب و احترام خدمت حاج ناصر عزیز
خاطره بسیار زیبایی بود ، دست شما درد نکند.
اما بعد ، با این خاطره جگرم را آتش زدی و اشک در چشمانم جاری شد. آخر این چه عاقبتی است که ما داریم ، یک جوان بسیجی از زمان شهادتش خبر می دهد و محل دفنش را معرفی می کند و … اما من بیچاره لیاقت شهادت که نداشتم هیچ! هنوز نتوانستم رضایت مولایمان برای پا بوسیش بگیرم.
انشاءالله خداوند در دنیا توفیق زیارت و در آخرت شفاعت امام حسین(ع) را نصیب ما بگرداند و این شهید عزیز را در روز محشر در کنار حضرت اباعبدالله محشور گرداند و ما را از شفاعتش محروم نکند. آمین یارب العالمین
والعاقبه للمتقین – یاحسین(ع)
علیک السلام
شهدای دفاع مقدس همانند گنجی هستند که هر از چند گاهی قسمتی از این گنج گرانبهای آنها برای مردم مکشوف می شود. آیا واقعا ما طالب همچنین گنج های معنوی هستیم. خدا آخر عاقبت تمامی ما را ختم به خیر نماید. الهی آمین