به مناسبت سالگرد شروع عملیات غرور آفرین بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر عزیز، خاطرات خود را در چند نوبت منتشر می نماییم. باشد یاد و خاطره شهیدان ما بخصوص شهدای بزرگوار این عملیات، تازه گردد.
ردیف اول از راست به چپ، شهید محمد مهتدی، برادر آزاده سید مهدی صادقی،شهید غلامعلی علی خانی، شهید علیرضاچوبتراش، شهیدسید مرتضی مکی نیا، شهید غلامعلی نورافشان(قالوندی)، حقیر، ردیف جلو از سمت راست، برادر ریاحی، شهید سید مهدی جولاپور، برادر آزاده حمیدنجفی
عملیات بزرگ فتح المبین به تاز گی به پایان رسیده بود که فرماندهان ، تاریخ اعزام نیرو به جبهه را به ما اطلاع دادند. شور و هیجان عجیبی مرا فرا گرفته، بی صبرانه منتظر روز اعزام بودم، ابتدا مسئولین پایگاه مقاومت مسجد امام محمد باقر (ع) دزفول بخاطر به عهده داشتن مسئولیت عملیات پایگاه به من اجازه رفتن به جبهه را ندادند ولی بخاطر ممانعت آنها، از رفتن من در عملیات فتح المبین از آنها گله مند بودم و به هیچ وجه زیر بار حرف آنها نمی رفتم و قاطع می گفتم که باید بروم و شما مجبورید کسی را به جای من بگذارید و آنها هم لاجرم پذیرفتند و من با تعدادی از برادران مسجد در بیست و چهارم فروردین سال 1361 به همراه خیل عظیمی از نیروهای بسیج دزفول به پادگان کرخه اعزام شدم.
در انتهای پادگان تعداد زیادی چادر را نصب کرده بودند و ما در گردان بلال به فرماندهی برادر کلولی و معاونت برادر اکرام فر (چاییده) و درگروهان مالک به فرماندهی برادر مجید قناعتی و معاونت برادر عبدالعلی ملک ذاکر سازماندهی شدیم. به دنبال دسته ی خود می گشتم که دستی به آرامی به شانه ام خورد، محمود دانشیار بود از دوستان صمیمی ام در عملیات بستان، به گرمی با هم روبوسی کردیم. هنوز خاطرات خوش چزابه و حضور ما در آن حماسه ی کم نظیر را به یاد داشتیم، گاهی اوقات در باره ی آن عملیات غرور آفرین با هم صحبت می کردیم.
معلوم شد که محمود فرمانده دسته یک است و برای تکمیل دسته ی خود بدنبال بچه های با سابقه و جبهه ای می گشت، از او خواستم مرا کمک آرپی جی زن قرار دهد و او در جواب چیزی نگفت، فردا یا پس فردای آن روز محمود به من گفت: که تو معاون من هستی و انشاء الله در عملیات آینده دوشادوش هم دسته را رهبری می کنیم و بی سیم چی ما را برادر محمدعلی عین حصاری از بچه های پایگاه خودمان تعیین کرد. از آن پس من و محمود در کلیه ی برنامه ها و آموزش ها با هم بودیم و یک لحظه از هم جدا نمی شدیم. در نمازهای جماعت، غذا خوردن، دعا خوانی، همیشه باهم بودیم و انگاری سال هاست با هم دوست و برادر بوده، لحظه ای دوری هم را تحمل نمی توانستیم بکنیم. محمود دارای صوت بسیار زیبنده ای بود و دائم نواهای دلنشینی بر لب داشت که من عاشق آن نواها بودم. در شروع دعاهای توسل که تقریبا” هر شب برگزار می شد پیشقدم بود و همیشه نوحه های پرشور او مراسم سینه زنی را گرم می کرد. عصرها اکثرا” نیروهای دسته را جمع می کرد و برایشان صحبت می کرد و از روایات و احادیث و شهدای عملیات های گذشته و از تجارب خودش برایمان صحبت می کرد. او حالات مخصوص به خود داشت و همیشه احساس می کردم از غم غریبی رنج می برد و این از چهره اش کاملا” معلوم بود.
تجهیزات کامل نظامی را تحویل گرفته و همه سوار بر اتوبوس ها به طرف اهواز حرکت کردیم و از آنجا گذشته و در مقر گردان یعنی دهکده دارخوین مستقر شدیم. آنجا برای من و محمود آشنا بود چرا که در عملیات طریق القدس به این محل آمده بودیم و خاطرات شیرینی را به یادمان می آورد. آموزش های نظامی و عقیدتی از سر گرفته شد و ما با سخت کوشی به فرا گرفتن آموزش ها می پرداختیم. اما چیزی که اهمیت فراوان داشت اهتمام فرماندهان به فرا گیری هرچه سریعتر آموزش ها بود و دائم تذکر می دادند که عملیات آینده، قریب الوقوع است. حتی چند بار، تمام نیروهای گردان را برای آشنایی با خطوط دشمن به محلی در کنار رود کارون بردند که جایی بسیار ساکت بود و از اوایل جنگ کمترین تحرکی در آن منطقه صورت نگرفته بود بطوریکه نیروها براحتی ورزش می کردند و هیچ اثری از جنگ در آنجا مشاهده نمی شد اما یک دکل دیده بانی بلند را در جایی مناسب مستقر کرده و کلیه نیروها به نوبت بالا رفته و از طریق یک دوربین قوی، استحکامات و مواضع دشمن را نگاه می کردند. تا اینکه نوبت به من رسید چشمانم را به عدسی دوربین نزدیک کردم و لودرها و بیل مکانیکی دشمن را دیدم که در حال در آوردن شیارهایی در امتداد خطوط ما بودند البته به نظر بسیار نزدیک می آمد اما دیدبان گفت: فاصله ما با آنها حدود ده کیلومتر می باشد.
غروب ها بواسطه ی حالات معنوی و بسیار زیبایی که داشت با محمود در گوشه ای نشسته و غروب آفتاب را تماشا می کردیم و او در باره موضوع « ریا » که اخیرا” مطالعات خوبی کرده بود با من صحبت می کرد و احادیثی که از ائمه اطهار (س) به خاطر داشت برایم نقل می کرد. او می گفت: این اواخر وصیت نامه ای را که قبلا” نوشته ام بازنگری نموده و احساس کردم که آنچه را از خانواده و یا مردم خواسته ام آنها را در خود نمی بینم و به همین خاطر آن را پاره کرده و وصیت نامه بسیار مختصری نوشته ام که در آخر آن شعری آورده ام که برایم خواند:
روزی که تو آمدی ز مادر عریان
جمعی ز تو خندان و تو بودی گریان
کاری بکن ای دوست بوقت مردن
جمعی ز تو گریان تو باشی خندان
مانوس بودن من با محمود بالاخره قفل از دهان او گشود و درد و دلهایش را برایم نقل کرد و چیزی که زیاد بر زبان می آورد و آه و حسرت می کشید و عجیب بی تابی می کرد، شیدایی او نسبت به دوست صمیمی خود یعنی مجید صدف ساز بود که در عملیات فتح المبین به شهادت رسید. شهید صدف ساز فوق العاده او را منقلب کرده، فقدان او محمود را کلافه کرده و به همین خاطر، دائم از مجید می گفت و حالات معنوی بسیار قوی او را با حیرتی خاص تعریف می کرد. او می گفت: مجید، زمانی که می خواسته برای عملیات فتح المبین اعزام شود هنگام خداحافظی از مادرش به او گفته بود: مادر، بعد از این عملیات دیگر منتظر من نباش و من شهید خواهم شد و حتی جای گلوله خوردن خود در سر یا پیشانی خود را نشان داده بود و مادر او با کمال شهامت و ایمان او را راهی کرده و به خدا سپرده بود و همانگونه هم شد و در اوایل شروع عملیات فتح المبین به همان جایی که اشاره کرده بود تیر اصابت کرده و به شهادت رسیده بود. ادامه دارد…
نگارنده: ناصر آیرمی
با سلام و دعای خیر
خاطرات بیت المقدس 1 تا 4 بازنشر گردید.
با سپاس و قدردانی از برادر گرامی جناب آقای آیرمی
علیک السلام
از شما سپاسگذاریم. موفق باشید