چند روز بعد که آقای روستا به منطقه رفت، در حین تفحص، با تپه ای مواجه شد که ناخواسته او را به یاد حرف های مادر شهید انداخت و احساس کرد که این همان نقطه ای است که آن مادر، نشانی اش را داده بود…
ما در گروه تفحص نیروی انسانی کار می کردیم. یک روز مادر شهیدی(1) آمد و گفت:
– «دیشب خواب پسرم را دیدم، پسرم به من گفت جنازه ی او و چند تن از شهدا در منطقه ای در زیر خاک پنهان است؛ آمدم تا این موضوع را به شما اطلاع بدهم تا آن ها را پیدا کنید.»
من به این مادر گفتم:
– «شما باید با مسوول تفحص مان آقای روستا صحبت کنید. او الان نیست و در منطقه حضور دارد. بروید هر وقت آمد خبرتان می کنیم.»
در حال صحبت بودیم که ناگهان درب اتاق باز شد و آقای روستا وارد شد. بدون هر گونه تعللی، موضوع را به آقای روستا انتقال دادم. مادر شهید هم نزد آقای روستا رفت و ماجرای خوابش را برای او تعریف کرد. صحبت های این مادر تمام شد، روستا به شوخی گفت:
– «خواب زن چپ است. داری با ما شوخی می کنی!»
من هم که حال و روز پیرزن و شوق و همچنین اطمینان او را دیدم، گفتم:
– «کاغذ و خودکار بدهید تا ایشان شکل جایی را که در خواب دیده اند، برای ما بکشد و یا آن را به گونه ای توصیف کند که ما بتوانیم آن را روی کاغذ پیاده کنیم.»
مادر که منطقه را خوب نمی شناخت، شروع به توصیف آن جا کرد و با کشیدن خط و تپه و توضیح به ما نشان داد که منظورش کجاست.
بعد از کشیدن کروکی خداحافظی کرد و رفت.
چند روز بعد که آقای روستا به منطقه رفت، در حین تفحص، با تپه ای مواجه شد که ناخواسته او را به یاد حرف های مادر شهید انداخت و احساس کرد که این همان نقطه ای است که آن مادر، نشانی اش را داده بود. فوراً بچه ها را صدا زد و به همراه آنان دست به کار شدند و مشغول تفحص شدند، هنوز دقایقی از جستجو نگذشته بود که متوجه ی وجود پیکر چند شهید در دل تپه شدند.
با انتقال جنازه ها و پلاک ها و استعلام از تهران، متوجه شدند که یکی از این شهدا فرزند همان مادری است که نشانی منطقه را داده بود.
سه هفته بعد، این مادر بار دیگر پیش ما آمد و گفت:
– «دوباره خواب پسرم را دیدم و این بار به من گفت می خواهم تو را به مشهد ببرم.»
آنجا بود که خبر پیدا شدن پیکر پسرش را به او دادیم و این مادر با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و از ما تشکر کرد.
قرار شد که آن شهدا را در قالب کاروانی از معراج شهدای تهران به مشهد اعزام کنند. شهدا را با تریلی و با عبور از چند استان از رامسر به ساری آوردند و از ساری به مشهد بردند.
در میدان امام(ره) ساری، چشمم به این مادر افتاد، جلو رفتم و گفتم:
– «مادرجان! پسر تو روی این تریلی هست و تابوتی را نشانش دادم و گفتم این جنازه ی پسر توست.»
قرارشد نماینده ی خودمان را بفرستیم تا جنازه ها را از مشهد تحویل بگیرد و بیاورد. به همین منظور، آمبولانس خالی را همراه کاروان روانه کردیم. با مشاهده آمبولانس خالی، یاد حرف های مادر شهید در مورد زیارت امام رضا(ع) افتادم.
به مادر شهید گفتم:
– «مادر دوست داری به مشهد بروی؟»
سرش را به نشانه رضایت تکان داد و گفت چیزی نمی خواهم، حتی بدون آب و غذا می روم.
این مادر پس از برگشت از مشهد و برگزاری مراسم پسرش پیش ما آمد و گفت:
– «دیدید پسرم مرا با خودش به مشهد برد و به قولش عمل کرد!»
راوی: حبیب اله احمدی – مادر شهید صمد مدانلو
تهیه شده توسط: علمدار