ایستاده از راست، عبدالکریم شعبان پور، حقیر، حسن بهروزی، شهید مرتضی مکی نیا، شهید محمد مهتدی
نشسته از راست، شهید عبدالرحیم جمال، عبدالرحمن محمد سعید
در ایامی که در دارخوین بودیم شور و هیجان خاصی جهت برپایی مراسم دعای توسل داشتیم و گریه های آنچنانی بچه ها مرا به حیرت می آورد اما محمود گوی سبقت را از بین نیروهای دسته ربوده بود و در حالی که خود، قسمتی از دعا و نوحه خوانی را به عهده می گرفت دیگران را نیز با حالات معنوی خود همراه می کرد. یکشب که ما را به تاکتیک و آموزش های سنگین رزمی برده بودند من خیلی خسته بودم و پلک چشمانم مرتب روی هم می رفت انگاری آن شب سر سازش با مرا نداشتند در میان دعا به پتوهایی که گوشه اتاق روی هم ریخته بودند تکیه داده و در خوابی عمیق فرو رفتم لحظاتی بعد با صدای نوحه خوانی برادرها بیدار شدم، همه سر پا بودند من هم بلند شده با آنها مشغول عزاداری حضرت سید الشهداء (ع) شدم بعد از مراسم یکی از برادران دسته که اهل تهران بود مرا به گوشه ای کشید و با یک حالت خاصی گفت: برادر، تو را به خدا مرا هم به هنگام این حال و احوال به یاد داشته باش و دعایم کن و من که از حرفهای او سر در نمی آوردم با حیرت به او نگاه می کردم در دل فکر کردم که این بنده خدا لابد فکر می کند من دارای حالات بخصوصی هستم و خوابم را برای خود جور دیگری تفسیر کرده بود.
روزهای آخر حضور در دارخوین ، محمود به من گفت: مادرم در دوره های گذشته هیچگاه مرا از اعزام به جبهه منع نمی کرد ولی این بار فرق می کرد و دائم دلواپس بود و می گفت که دیگر من بر نمی گردم و برایم دلتنگی می کرد.
روز دهم اردیبهشت ماه سال 1361 بود که به بچه ها آماده باش دادند واز نظر مهمات مورد نیاز، ما را مسلح کردند و به هر کدام از نیروها یک گونی خالی تحویل دادند و گفتند چون زمین منطقه عملیاتی کفی است و جان پناهی وجود ندارد این گونی ها را پر از رمل کرده بعنوان سنگر استفاده کنید و من آنرا به همراه یک رادیوی دو موج بزرگ که قبلا” تحویلم بود داخل کوله پشتی ام گذاشته، آنرا به پشتم بستم.
گردان به خط شد و نقشه هایی از عملیات آینده پیش روی ما گذاشتند از توضیحات فرماندهان مشخص شد که هدف از حمله آتی ما، فتح شهر خرمشهر است که مرحله اول آن تصرف جاده خرمشهر و اهواز است، به ما گفتند که از عکس های گرفته شده توسط نیروی هوایی خودمان معلوم شده که تعداد 24 تانک روی جاده مستقر است و ما براحتی می توانستیم آنها را منهدم کرده به هدف خود برسیم. و نیز مشخص شد که گردان ما در مرحله دوم عملیات می کند و گردانهای دیگری برای مرحله اول در نظر گرفته شده اند.
زمان خداحافظی نیروها فرا رسید. همیشه این مواقع برایم بسیار سخت بود و خدا می داند که با گریه های جانسوز بچه ها کم می آوردم، بخصوص از این بابت که این بار نوبت به چه کسانی می رسد که لیاقت شهادت را پیدا خواهند نمود و چه کسانی از میان ما با خدایشان ملاقات خواهند کرد که این را فقط خدا می دانست و بس. برای همین در آن موقع همه بچه ها تحت تاثیر شدید احساسات پاک وداع آخر بوده و دیدگانشان اشکبار بود، همدیگر را در آغوش گرفته می بوسیدند و عاشقانه خداحافظی می کردند. در انتها نیز یکسری پرچم های سه گوش و پیشانی بند تحویل دادند که پرچم من قرمز و با آیه نصر من الله و فتح قریب بود و محمود نیز پرچم سبز رنگی را تحویل گرفت که پرچم ها را روی سینه و در زیر بند حمایل خود قرار داده و پیشانی بندها را هم به پیشانی بستیم.
سوار بر اتوبوس ها به طرف خط مقدم جبهه حرکت کردیم ابتدا در کنار رود کارون در ده مسعودی پیاده شده و با قایق، ما را به آن طرف منتقل کردند و در ده مشارع مستقر شدیم هوا دیگر تاریک شده بود و ما در کنار خاکریز، نماز خوانده غذایی خوردیم و به استراحت پرداختیم وگردان های دیگر ساعت تقریبا” هشت یا نه شب بود که به طرف خاکریزهای دشمن براه افتادند. ولی حول و حوش ساعت ده تا یازده شب بود که دوباره گردان را بخط کرده و به ما گفتند که یکی از گردان ها ی عمل کننده اشتباها” به جای دیگر رفته و ما باید سریعا” به جای آن گردان به طرف خط دشمن حرکت کنیم و این در حالی بود که ما یکی دو ساعت با نیروهای پیشروی کننده اختلاف ساعت و مسافت داشتیم برای همین نیروهای گردان به ستون یک، آرایش گرفته و به حول و قوه الهی حرکت سرنوشت ساز و خطیر خود را آغاز کردیم.
نیروهای گروهان مالک اولین نفرات ازگردان بلال بودند و من که بعنوان معاون دسته یک بودم در نوک گردان بلال قرار داشته و محمود نیز مرتب به انتهای دسته رفته و سرکشی می کرد و در جلوی من برادران اطلاعات و عملیات حضور داشته و راه را به نیروها نشان می دادند و شاخص آنها کانال خشک و کم عمقی بود که گردان را از میان آن عبور داده به سمت جلو راهنمایی می کردند. حدود هفده تا هیجده کیلومتر راهپیمایی کردیم و ما در بین راه چند مرتبه استراحت مختصری کردیم. هنوز از عراقی ها خبری نبود، سپیده شروع به دمیدن کرد و ما نمازمان را در حال راه رفتن به جا آوردیم لحظات بسیار هیجان آوری بود. نمی دانم چرا دلم شور می زد، هنوز از عراقی ها هیچ خبری نبود و سئوالاتی در ذهنم بوجود آورده که آیا راه را درست آمده ایم یا نه؟ صدای بی سیم بطور مرتب به صدا آمده و فرماندهان وضعیت را پیگیری می کردند اما در این مسافت طولانی حتی یک عراقی را هم به چشممان ندیده و اثری از مواضع و استحکامات دشمن نبود. هوا کم کم روشن شد تا سرانجام از دور یک جیپ عراقی به ما نزدیک شد و یکی از آرپی جی زن ها به طرف جیپ شلیک کرد ولی به ماشین نخورد و با عجله متواری شد دیگر حضور ما لو رفته بود و عراقی ها از حضورمان آگاه شده بودند.
از دور خاکریزی نمایان شد و ما با سرعت خود را به آن نزدیک کردیم اوضاع جبهه بسیار ساکت بود و این غیر عادی به نظر می رسید مانند آرامش قبل از طوفان، بالاخره سر کله ی چند تا از تانک های دشمن در پشت خاکریز معلوم شد و نیروها با یک یورش برق آسا تمام آنها را هدف قرار داده منفجر کردند و نیروهای عراقی که اطراف آنها بودند به هلاکت رسیدند و دود سیاه رنگی از آتش تانک ها، اطراف ما را فرا گرفت، نیروهای گردان در پشت خاکریز پراکنده شده و مستقر شدند، از طریق بی سیم، برادراکرام فر(چاییده)اطلاع داد که باید به طرف جاده خرمشهر اهواز حمله کنیم و نباید زمان بیش از این از دست برود و تأکید کرد که هر گروهان و دسته کاملا” در دشت پراکنده شده و به جلو حمله کنند. وضع بسیار خطر ناکی بود موقعیت دشت مقابل ما عبارت بود از یک دشت کاملا” هموار و بدون کوچکترین برآمدگی، بطوریکه هیچ گونه جان پناهی تا فاصله دو کیلومتری جاده خرمشهر اهواز دیده نمی شد. ساعت تقریبا” هشت یا نه صبح بود و قریب ده ساعت راهپیمایی کرده و نزدیک بیست و چهار ساعت بود که نخوابیده بودیم و اکنون هم که فرمان حمله صادر شده بود، تازه اول درگیری ما بود و می بایستی از میان دشت به خطوط دشمن یورش ببریم. ادامه دارد…
نگارنده: ناصر آیرمی
چه بچه هایی بودند. دستتان درد نکند خاطره جذابی است که البته خودتان بیش از خواننده لذت می برید.
سلام
از لطف شما سپاسگذاریم