آواکس دشت عباس را بیشتر بشناسید

اندیمشک جوان، دست نوشته دکتر محمد مهدی بهداروند در مورد شهید توکل قلاوند، در جنگ عده ای به مدد عده ای دیگر به ناحق معروف شدند و حق عده ای خورده وحتی پایمال شد.

بعد از پایان جنگ، اسطوره سازی ها شروع شد و عده ای به مدد بیت المال و شخصیتی که از ناحیه جنگ کسب کرده بودند عده ای را بیش از حد متعارف بزرگ کردند و شاید عمدا برای کوچک کردن دیگران این کار را می کردند.

اگر می خواهم از شهیدی پرده برداری کنم نه بواسطه چشم و هم چشمی های دنیایی است بلکه می خواهم حق به حق دار برسد فقط و بس.

22-1024x681

هنوز فراموشم نشده که با پیروزی انقلاب اسلامی در زمانی که کمیته های انقلاب اسلامی در دزفول و اندیمشک تشکیل شد برخی از شیوخ ضد انقلاب در روستاهای مرزی اقدام به خوش رقصی برای دشمن این مرز و بوم نمودند و احساس می کردند بدلیل اوضاع نابسامان کشور، انقلاب کرده می توانند از آب گل آلود، ماهی صید کنند.

آن روزها جوانانی مثل احمد سوداگر آواره پاسگاه های مرزی بودند و ضمن رصد کردن رفتارهای ضد انقلاب، قویترین کارهای اطلاعاتی را پایه گذاری کردند.

احمد زمانی که بازار ورود سلاح های غیر مجاز گرم بود و کامیون کامیون از مرزهای غرب اندیمشک وارد ایران می شد شبانه روز کار اطلاعاتی می کرد.

با تشکیل سپاه پاسداران که واحد اطلاعات عملیات سپاه دزفول به فرماندهی سید احمد آوایی آماده فعالیت شد، باز این احمد بود که با موتور اکسل ۱۲۵ هر روز و شب در کمین ضد انقلاب بود.

درست است که در اهواز علی شمخانی به تهران نشین ها فریاد می زد که عراق دارد آماده حمله به مرزهایمان می شود ولی در مرزهای شمالی خوزستان هم احمد هر روز ضمن تهیه تحرکات نظامی عراقی ها به آوایی می گفت: عراقی ها احتمالا دارند برای حمله نظامی آماده می شوند.

می خواهم شهادت بدهم که سنگ بنای اطلاعات در شمال خوزستان توسط احمد سوداگر نهاده شد و در اهواز مهدی صابونی و معینیان آن قدر خالصانه و بدور از هیاهو کار می کردند که کسی از آنها خبری نداشت.

زمانی که عراق حمله کرد و کسی به حرفهای احمد و علی گوش نداد، واحد اطلاعات در جبهه ها مطرح شد و دارای هویتی عیان شد.

111-1024x6291

احمد غلام پور این روزها را خوب بیاد دارد و شهادت می دهد.

وقتی جبهه ها سر و سامانی گرفت عده ای دیگر وارد این عرصه شدند وبه قول معروف سر سفره آماده ی آنها نشستند.

این ها را نوشتم تا به یکی از نیروهای زبده اطلاعاتی بنام توکل قلاوند بپردازم. توکل همشهری من است. پاسداری کاملا ساده و ساکت بود. اصلا اهل کشمکش و ویترین داری نبود. از اولین پاسداری های شهرمان بود.

هنوز قد رشید و چهره ی متفکر او در ذهن خیلی ها نمایان است. اگر قرار است برای این سردار اطلاعات این سیاه مشق ها را بنویسم نه از سر ارادت و احترام به او که از سر عدالت تاریخ نویسی نیروهای اطلاعاتی است.

چه بنویسم که برخی سفیه نمی خواهند همه نیروهای وفادار مطرح شوند و دوست دارند حسب الامری و گزینشی مطرح شوند.

گناه توکل شهر من چیست که در تهران کسی را نداشت برای او پرچمداری کند؟

گناه توکل، همشهری ام، چیست که فرمانده هان منصف و معتدلی نداشت؟

گناه توکل چیست که این گونه در پس پرده های ایهام و ابهام بعد از سی و اندی سال مانده است؟

گناه او چه بود که در سریال آخرین زمستان حتی اشاره ای هم به او نشد و یک مرد هم اعتراضی نکرد.

گناه او این است که……

باور نمی کنم که حتی بچه های نسل سوم شهرم هم توکل را نمی شناسند ولی حسن باقری، را خوب می شناسند. از بس تلویزیون از او عکس، فیلم، مصاحبه کرده است.

پس برای این که دین خودم را به این سردار حماسه ساز ابراز نمایم در برابر نام بزرگ او سر خم می نمایم و از او می نویسم.

سردار توکل، یادم نمی رود که وقتی غائله حزب دموکرات کردستان و کومله در غرب کشور فعال شد سراسیمه راهی کردستان شد و تا شش ماه ماندگار شد. آن موقع کردستان رفتن دل شیر می طلیبد.

ضد انقلاب با کندن پوست سر پاسداران می خواست قدرت خودش را به رخ ما بکشد.

55-1024x703

با شروع جنگ تحمیلی به خوزستان برگشت. بلافاصله بدلیل حساسیت منطقه دشت عباس راهی آنجا شد. آن روزها هیچکس باورش نمی شد که جوانانی مثل سوداگر، توکل بتوانند وارد محورهای عراقی ها بشوند و ضمن درگیری با آنها سالم به عقب برگردند این کار هر روز آنها بود.

آنها برای غلام علی رشید هر روز حرفهای جدیدی می آوردند. احمد سوداگر که خدا بیامرزدتش می گفت: توکل آن قدر دقیق و آرام کار می کرد که من خسته ام می شد. او نقطه ی مقابل من شلوغ و پرهیاهو بود.

احمد راست می گفت چون توکل با سر و صدا و هیاهو رابطه ای نداشت. من این خصلت را در برخوردهای که با او داشتم بخوبی می دیدم.

سطح شناسایی هایی که او می رفت آن قدر وسیع و دقیق بود که انگار از آسمان بالای منطقه آن اطلاعات را جمع آوری کرده است.

روز به روز شناسایی های سردار ما بیشتر و بهتر می شد تا جایی که به او لقب(آواکس دشت عباس )دادند. البته او گوشش بدهکار این حرفها نبود و کار خودش را می کرد.

در اولین فراخوان پاسداری های دزفول و اندیمشک که در مسجد جامع دزفول برگزار گردید همراه توکل راهی شدم. در جلسه، علی رغم این که چند نفر سخنرانی کردند ولی توکل انگار در عالم دیگری بود و می گفت: آقا بگو از عراق چه خبر؟

از دهلران تا فکه را زیر نظر داشت. هر روز عصر احمد می گفت: توکل امروز چه خبر و او ناب ترین اطلاعات را از تردد ماشین ها تانک و نیروها را دقیق مطرح کرد.

اوضاع منطقه به قدری حساس شده بود که قرار شد کمپی جهت عدم نفوذ عراقی ها تشکیل شود و با سازماندهی نیروها در مقابل عراقی ها بایستند.

احمد می گفت: وقتی با رشید بحث کردیم که چه کسی مسئول کمپ باشد او بی تامل گفت: چه کسی بهتر از توکل قلاوند.

توکل، پاسدار و ارتشی نمی کرد و می گفت: هر کاری بکنیم باید کمک کرد تا چرخ دفاع از حرکت نایستد.

عجیب بود، ارتشی ها که چشم دیدن ما را نداشتند توکل را با تمام وجود دوست داشتند.

وقتی آقا محسن فرمانده کل سپاه شد و او برای عملیات فتح المبین در کارخانه ی شیر قرارگاه مشترک اش را با صیاد بر پا کرد قرار شد ۵ قرارگاه کل عملیات را انجام بدهند. آن روزها توکل چون منطقه دشت عباس را مثل کف دستش می شناخت قرار شد جهت آمادگی برای عملیات فتح المبین فرمانده کمپ اطلاعاتی آن جا شود.

روزهای جنگ می گذشت و این رزمنده بی هیاهو سرش به کار خودش گرم بود و هر روز بعد از نماز صبح مشغول بحث و بررسی با بچه های اطلاعات بود و پس از نماز مغرب و عشا آرام همراه تیم شناسایی به قلب دشمن می زدند. دقیق ترین اطلاعات را با چشم غیر مسلح در سینه هایشان می نوشتند.

او در عملیات فتح المبین قبل از اعلام رمز عملیات توسط محسن رضایی در حالی که به عنوان فرمانده اطلاعات عملیات تیپ ۲۷ حضرت رسول الله ص تهران منصوب شده بود توانست همراه نیروهایش، بعثی های عراقی را در یک حمله غافل گیرانه که مسئولیت توپخانه را بر عهده داشتند به هلاکت برساند و روند عملیات با سرعت و کیفیت بیشتر و بهتری پیش برود.

در اندیمشک بعد از عملیات فتح المبین حرف و حدیث های زیادی بوجود آمد. شایعه شده بود توکل اسیر شده است. عده ای می گفتند: او در هنگام شناسایی شهید شده است. هیچکس از عمق حادثه خبر نداشت.

333-1024x722

مادر او که این خبرها را شنید طاقت نیاورد و در بستر بیماری افتاد. چند روزی نگذشت که مادر از دنیا رفت. فرزندش تا اربعین او در جبهه ماند. موقع دفن همه چشم ها انتظار توکل را می کشیدند ولی او نیامد. چرایش را همه می دانند. به هر شکلی بود بچه ها خبر فوت مادر را به او دادند. او وقتی همه کارهایش را کرد از فرمانده اش حسن باقری اجازه گرفت و برای مراسم به عقب آمد. به مادر علاقه زیادی داشت بی خیال مردمی که دور بر قبر ایستاده بودند گریه می کرد. دیدن قیافه ی این مرد عزادار در قلعه رزه دیدنی بود. هر چه جهانبخش برادر کوچکش سعی کرد او را از کنار قبر بلند کند کنار نمی کشید.

گریه او همه جمعیت را به گریه انداخته بود. من اولین بار بود گریه این سردار ساکت و صادق را می دیدم.

چقدر آن روزها زود گذشت. امروز قریب سی و سال از آن روزها می گذرد.

مدتی بعد با یکی از فرماندهان قمی بنام مهدی زین الدین قرار شناسایی منطقه را بر عهده می گیرد. مهدی را از طریق احمد سوداگر در منطقه مرزی اندیمشک می شناخت. زین الدین فرماندهی تیپ ۱۷ علی بن ابیطالب ع را برعهده داشت. او از کیاست و شجاعت توکل خوب خبر داشت. یعنی احمد سوداگر تمام حال و هوای او را برای مهدی گفته بود.

هر دو می دانستند این مرد عشایری چه جوهره ای دارد. مهدی بدون این که منتظر جواب توکل شود گفت: از امروز و همین ساعت تو فرمانده اطلاعات تیپ هستی.

من؟

بله.

باید با آقا حسن صحبت کنم.

موافقت او با من.

بعد از مدتی که توکل کارهای زیادی را انجام می دهد و هر هفته در گلف با حسن باقری جلسه داشت آماده رفتن به مسئولیت دیگر می شود.

تمام بچه های اطلاعات تیپ قم با تمام وجود توکل را دوست داشتند. همگی به مهدی هجوم آوردند که کاری کن توکل بماند. مهدی زین الدین هر چه کرد حسن را منصرف کند فایده ای نداشت. آن موقع حسن باقری با حکم محسن رضایی جانشین فرماندهی نیروی زمینی را بر عهده داشت. اتاق کوچک او در گلف اهواز هنوز نمودار است. او عاقبت وقتی با سردار رشید مفصل صحبت کرد، توکل را به عنوان معاون اطلاعات عملیات قرارگاه نجف اشرف منصوب کرد.

کل حضور او در قرارگاه حدود سیزده روز بیشتر طول نکشید. در این مدت کار توکل و بچه های قرارگاه سر کشیدن به مواضع عراقی ها در منطقه جنوب خوزستان بود.

اخلاق خاصی داشت. در موقع صحبت کردن سرش را بالا نمی گرفت که به صورت کسی نگاه کند سرش پایین بود و حرف می زد. در جلسات شهر یا جبهه وقتی او درباره ی وضعیت عراقی حرف می زد، علاوه برآن همه تجارب و سابقه طولانی که در رزم داشت و با وجود آن همه شان و منزلتی که در قرارگاه داشت، طوری با تواضع و فروتنی رفتار می کرد که به ندرت کسی می توانست بدون این که صحبتی با او داشته باشد تشخیص بدهد که توکل در چه سطحی از تجارب نظامی، اطلاعاتی قرار دارد.

ساکت و صادق و ساده بود. توکل اصلا اهل بگو بخند نبود. چقدر حوادث دست به دست هم می داد تا محکم می خندید یا شوخی می کرد. استاد اخلاق و عرفان ندیده بود ولی مطلقا اهل مطرح کردن خودش نبود و این از آن صفات با ارزشی بود که همه بچه ها به واسطه ی آن دوست داشتند که حتی اگر شده دقایقی را خدمت این عزیز باشند و از وجودش استفاده کنند.

سردار صبور این دزفولی خاص الخاص که دنیایی از شور و انرژی است وقتی ذکر خبر توکل می شود گریه می کند. بقول سردار صبور: اسم شهید قلاوند را رادار گذاشته بودیم و علتی هم داشت، چون شناسایی که می رفتیم مناطق هم اش کوهستانی بود، به نحوی که اگر من خودم می رفتم بعد از ۱۰۰ متر گم می شدم، شیارهای مختلف، داخل بعضی از آنها موقعی که می رفتی تا سر خط می رسیدی، اما بعضی دیگر بعد از کمی به یک سه راهی می رسیدی و دوباره باز هم شیار های مختلفی سر راه می آمد، شهید قلاوند کسی بود که موقعی که وارد شیار می شد می رفت تا به سنگر عراقی ها می رسید، هر راهی را یک بار می رفت یاد می گرفت، هوش بسیار بالایی داشت، بسیار بالا، تیزبین بود، با اخلاص او کاری نداریم که چقدر با اخلاص و کم توقع بود.

حدود یک ماهی از جنگ شروع شده بود، یک عراقی پناهنده شده بود، به گفته خودش ۴۸ ساعت سرگردان شده بود. به نظر بچه مسلمان می آمد. سردار رشید که او را بازجویی کرد متوجه شدیم که جایی که خدمت کرده در دشت عباس بوده است. می گفت: در خانه یک نفر، تعدادی عراقی مستقر شده و حدود ۴۰ نفر از مهندسان عراقی در آنجا بوده اند. او می گفت: ما یک دستگاه صوتی در آن خانه داریم، که از انگلیس خریداری شده و تشخیص می دهد که توپخانه ایران کجاست؟ چقدر فاصله دارد و خمپاره های ایران کجاست و چقدر فاصله دارند؟.

بعد از بازجویی قرار شد که من و سردار رشید و شهید توکل بهمراه اسیر عراقی برای شناسایی آن خانه برویم، بعد از حدود ۸ ساعت پیاده روی به حدود ۱۰ متری دشمن رسیدیم، و بعد از شناسایی محل برگشتیم، پس از برگشت سردار رشید برای انجام عملیات بچه ها ر ا توجیه کرد، (در نظر بگیرید ۸ ساعت رفت، ۸ ساعت برگشت، دوباره بعد از توجیه ۸ ساعت رفت و برگشت). تمام این مسیر ها را شهید توکل راهنمای ما بود. در اصل بلد چی بود .کس دیگری را نداشتیم. او هوش عجیبی داشت و بر اساس همین ویژگی ها شهید حسن باقری او را خیلی دوست داشت.

موقعی که شهید باقری به جبهه جنوب و منطقه می آمد توکل یکی از کسانی بود که به توجیه آنها نسبت به منطقه می پرداخت.

یکی از مظلومیت های شهید توکل قلاوند ناشناخته ماندن اوست. اگر شهید توکل به شهادت نمی رسید یقیناً جایگاه بالایی در کل سپاه پیدا می کرد. آدم بسیار مسلطی بود.

یادم هست زمانی که ارتفاعات بلتا را از عراق گرفتیم و مشرف شدیم به منطقه، نقش اساسی را شهید توکل داشت. البته درست است که در آن زمان من فرمانده عملیات بودم اما اطلاعات عملیات من شهید توکل بود. بعد از این که پنجمین پاتک را عراق زد من و شهید توکل برای اینکه مسیر حمله عراقی ها را پیدا کنیم و برای آنها کمین بزنیم، برای شناسای به جلو رفتیم. موقعی که وارد شیارها شدیم من از شهید توکل پرسیدم که درست می رویم؟

او سرش را پائین انداخت و رفت و می گفت: توی فکر نباش و بیا.

این بود که از آن زمان به او لقب “رادار” داده بودیم. یک آدم بسیار توانمندی بود و قسمتش بود که با شهید حسن باقری به شهادت برسد.

توکل عزیز!

هرچه بود گذشت و ما اینک از افرادی همچون تو محروم هستیم. تاریخ را مرور می کنم. می بینیم که همیشه خدا در جبهه، در شهر، جلسات اطلاعات در حضور فرماندهان بزرگ جنگ، چشمانت در نقطه ای بی حرکت می ماند، نوری خیره کننده چشمان خسته ات را نشانه گرفت نوری گرم و مهربان اما تو تحملش را نداشتی.

دوباره تاریخ آن روزها را مرور می کنم. خوب یادم می آید که تو هرگاه اطرافت را چشم می انداختی، همه می دانستیم به آن سوی مرزها چشم می دوانی. جای پای نور را آن جا هم می بینی و خطی از نور را که تا این سر کشیده شده و تو خوشحال و خندان سوار بر براق نور، با کوله باری پر از حماسه و ایمان و با سینه ای لبریز از اطمینان از این جاده گذشتی و ما را با تمام تنهایی هایمان رها کردی.

ما بعد از پرواز تو، هنوز خیره مانده ایم. این بار خط سرخی را می بینیم که ما را تلاش دارد از دنیای مدرک به وادی درک بکشاند و زمزمه ای هر صبحگاه بگوشمان می رسد:

صفایی ندارد ارسطو شدن

               خوشا پر کشیدن، پرستو شدن

 منبع: سایت دزفول امروز

درباره رایحه

پیشنهاد ما به شما

خاکریز خاطرات ، خدایا چرا صبح نمی شود ، شهید علیار خسروی

خاکریز خاطرات ، خدایا چرا صبح نمی شود ، شهید علیار خسروی بی آنکه مرا …

یک دیدگاه

  1. اقای بهداروند چهار سطر اول راخوب نوشتی ولی خودت هم همان راه را رفته اید اسطوره سازی واغراق کرده ای توکل نبازی به ابن تعریف ها ندارد او به محل جنوب اشنا بود بگذار روح توکل در برزخ ارام باشد از شهدا استفاده ابزاری نکنید چهار سطر اول را از نو بخوان ما خوزستانی ها باید خودمان فیلم وکتاب درست کنیم والسلام