خاطرات عملیات بیت المقدس(قسمت5) یورش به طرف جاده مرزی شلمچه

NAJ (16).

برادر کلولی و اکرام فر و همه ی بچه های گردان که سالم مانده بودند منتظر ما و سرپا ایستاده انتظار ما را می کشیدند، به محض رسیدن ما چشم ها همه اشکبار شده همدیگر را در آغوش گرفتند. یادم هست از دور چشمم به محمد مهتدی که از مسجد خودمان بود افتاد خیلی با هم صمیمی بودیم، نمی دانم چند دقیقه همدیگر را در آغوش گرفته و مدام گریه می کردیم و سبب گریه ی بی حد ما هم محمود بود اما او خبرهای دیگری را هم داشت و گفت کریم ناحی به همراه تقریبا” تمام بچه های دسته خود در جوار ما به شهادت رسیده بودند و اینها فاجعه ای بزرگ برگردان وارد آورده که جبران ناپذیر بود.

دو، سه روزی برای تجدید قوا درآن مقر به استراحت پرداختیم. ولی من درمانده و سرگردان لحظه ای محمود و حرف هایش از ذهنم نمی رفت جای او واقعا” خالی بود و غیبت او مرا خورد می کرد و دسته ی یک که اینک بی محمود مانده و تعدادشان خیلی کم شده به ماتم کده ای بیشتر شبیه بود. یادم هست در حالی که پوست بدنم از گرما سوخته و لبهایم ترک برداشته بود زیر سایبان دراز کشیده برای خودم عالم زیبایی ساخته و با محمود نجوا می کردم، حال خودم را نمی فهمیدم و پی در پی با او درد و دل می کردم راستش را بخواهید دلم بی نهایت برایش تنگ شده و بهانه او را می گرفت، اشک ها بی امان گونه هایم را خیس می کرد و قطره قطره بر زمین می ریخت، شاید از اینکه کسی نبود با او درد و دل کرده و این غم جانکاه را ذره ای با او تقسیم کنم بسیار کلافه بودم و از طرفی دوست نداشتم بچه های دسته متوجه شده و روحیه شان تضعیف شود اما چه خیال هایی فکرم را مشغول خود کرده بود چونکه وقتی نگاهی به اطرافم کردم، تمام بچه ها دور و برم دراز کشیده و داشتند گریه می کردند ظاهرا” عالم زیبای من برای آنها هم دلربا بود و آنها هم دست کمی از من نداشتند. خدایا چه حالت مظلومانه ای پیدا کرده بودند، درست مانند بچه هایی که پدر مهربان و عزیزشان را از دست داده و دنبال مأمن وپناهی می گشتند، آنها هم محتاج به این بودند که کسی با دست مهربان خود را بر سر آنها کشیده و از این همه درد جانکاه، آنها را برهاند.

میگ های عراقی بطور مرتب اطراف ما را بمباران می کردند و بیشتر اوقات از فاصله ی نزدیک از بالای سر ما عبور کرده بمب های خود را با عجله دربیابان ها می ریختند بگونه ای که مسیر حرکت آنها را تقریبا” می توانستیم حدس بزنیم برای همین یکی از تیربارچی های گردان روی یکی از خاکریزهای مشرف به عبور هواپیماهای دشمن سنگر گرفت و به محض اینکه هواپیمایی مشاهده می کرد به طرف او شلیک می کرد و در آن روز آنقدر بر کار خود سماجت نمود تا بالاخره یکی از میگ ها که در ارتفاع پایین تری پرواز می کرد مورد اصابت قرار گرفت، ابتدا تکان شدیدی خورد و سپس آنقدر پایین آمد که سینه ی هواپیما حدود سیصد تا چهارصد متر روی زمین کشیده و به یکباره منفجر شد و غریو الله اکبر نیروها، همه جا را پر نمود صحنه ی عجیبی بود و من تا بحال اینچنین صحنه ای را به چشم ندیده بودم.

از خط مقدم خبر رسید که گردان های دیگر از تیپ ولی عصر (عج) یک حمله ی برق آسا کرده و تقریبا” تمام جاده بدست توانای رزمندگان فتح گردیده است. برای همین گردان را به خط کرده با چند لنکروز، نیروها را به جاده خرمشهر اهواز منتقل نمودند جاده ای که خدا می داند برای آزاد شدنش چه خون های پاکی ریخته شده و چه جان های عزیزی فدا شده بودند. بطوری که وجب به وجب زمین های منتهی به آن آغشته به خون شهدای بزرگواری بود که خود با چشمانم آنها را دیده بودم.

NAJ (85).

در مرحله اول هنگامی که با محمود به نزدیکی جاده رسیده بودیم از دور فقط خاکریزی را می دیدیم که جنگ افزارهای دشمن پشت آن مستقر بودند و به طرف ما شلیک می کردند ولی اکنون که از نزدیک تر آن را می دیدم جاده ی آسفالته ای بودکه عراقی ها خاکریز بلندی در امتداد جاده درست کرده و به خیال خودشان آن را غیر قابل نفوذ کرده بودند بهر حال در پشت خاکریز مستقر شدیم و هر کدام برای خودمان با سر نیزه سنگری را حفر نموده تا از ترکش های خمپاره های بعثی ها تا حدودی در امان باشیم. به بالای سنگر رفته تا نگاهی به اطرافم بیندازم فاصله ی ما با عراقی ها تقریبا” زیاد بود ولی شلیک های مستقیم تانک آنها، بی امان می آمد و انفجارهای مهیبی را بوجود می آورد. بی سیم چی من یعنی عین حصاری در کنارم بود و نیروهای دسته را راهنمایی می کردم و چون فاصله ی ما با دشمن زیاد بود فرمانده گردان گفت: که تعدادی از آرپی جی زنها را حدود دویست تا سیصد متر به جلو کشانده و در سنگرهای تانک که توسط عراقی ها درست شده و فرار کرده بودند مستقر کنم که به هنگام پاتک دشمن بتوانیم ماشین جنگی عراق را تضعیف کرده و ما در پشت خاکریز خودی پشتیبانی لازم را از آنها انجام بدهیم. بنابراین با آرپی جی زن ها به جلو رفته آنها را در جاهای مناسب مستقر کرده و برگشتم سپس نیروهای دسته را تقسیم کرده تا بالای خاکریز رفته و به نوبت نگهبانی بدهند، خمپاره های دشمن بی وقفه می آمد و در اطرافمان منفجر می شد. یک روز نوبت نگهبانی من و یکی دیگر از بچه ها بود که ناگهان انفجار عظیمی ما دو نفر را به همراه دو سه متر از سطح بالای خاکریز، کنده و به عقب پرتاب کرد و هر دو نفرمان، غلتان به زیر افتادیم. تعدادی از بچه ها سریع بالای سرما آمدند تا ببینند چه شده ولی به حول و قوه ی الهی هیچ آسیبی به ما نرسید و خاک ها تمام فشار و ترکش های گلوله مستقیم تانک را مهار کرده و ما در امان ماندیم. بر روی جاده خرمشهر و اهواز دو یا سه روزی ماندیم که از فرمانده گردان دستور آمد که امشب مرحله دوم عملیات انجام می گیرد و انشاءالله در این مرحله جاده مرزی شلمچه را آزاد خواهیم کرد. تجهیزات نظامی را محکم بسته و آماده دستور فرماندهان شدیم.

ساعت تقریبا” نه یا ده شب به تاریخ 15/2/61 بود و طبق معمول من اولین نفر از گردان بودم که به همراه برادران اطلاعات و عملیات به جلو حرکت کردیم نم نم باران آرام نیز می آمد که شب های گذشته نیز چند بار تکرار شده بود هوا بسیار تاریک بود و ما با آرامش خاصی راه می رفتیم دو یا سه کیلومتر که آمدیم چند قبضه توپ عراقی را مشاهده کردیم و تعدادی عراقی را نیز اسیر کرده که التماس می کردند و ان مسلم می گفتند. برای همین دو تا از بچه ها آنها را به عقب بردند. حدود ده تا پانزده کیلومتر راه آمدیم زمین زیر پایمان بتدریج شل می شد و هرچه به جلوتر می رفتیم پاهایمان بیشتر در گل فرو می رفت شرایط بسیار مشکلی پیش رو داشته و ما می بایستی هر طور شده بی وقفه راه را طی کرده به مقصد خودمان می رسیدیم تعدادی از بچه ها را دیدم که از شدت خستگی و فرو رفتن در گلها کوله ها و تجهیزات نظامی و حتی پوتین های خود را رها کرده به جلو می آمدند دیگر شفق دمیده بود و ما نمازمان را در حال حرکت در میان گل و لای بجا آوردیم. هوا کم کم روشن شد و هنوز تقریبا” یک کیلومتر با جاده مرزی شلمچه فاصله داشتیم. عراقی ها در پشت جاده شنی یعنی همان جاده مرزی شلمچه مستقر بودند و با تیربارها و سلاح های خود به طرف ما شلیک می کردند و ما در میان لجن ها به طرف خاکریز حمله برده و با شلیک های بی امان خود به آنها یورش بردیم. تیرهای رسام را با چشم خود می دیدم که از اطراف و حتی از لای پاهای ما می گذشت و تعدادی نیز زخمی شدند در میان گل ها یکی از تانک های دشمن فرو رفته و خدمه آن فرار کرده بودند چند لحظه ای پشت تانک سنگر گرفته و بعد با یک یورش سریع خود را به جاده مرزی شلمچه رساندیم تمام بدنم گلی شده و از شدت خستگی نفسم بالا نمی آمد، خود را روی سینه خاکریز ولو کردم هنوز خستگی از تنم بیرون نرفته بود که گلوله ی توپ در چند متری من اصابت کرده و ترکش بزرگی را دیدم که از کنار گوشم رد شد. سرم را به پایین آوردم همان لحظه عبدالحسین تاج را دیدم که در حال کمک کردن به یکی از برادران آرپی جی زن بود که دو تا انفجار بین آنها، هر دو را نقش بر زمین کرد، معلوم شد عراقی ها از پشت خاکریز نارنجک پرتاب کرده بودند که ما هم بلافاصله چندین نارنجک به آن سو پرتاب کردیم به بالای سر آن دو نفر رفتم کار از کار گذشته و هر دو سراسر بدنشان مملو از ترکش بود و نفس های آخر را می کشیدند. همان لحظه فریادهای عباس جلایی بلند شد که همه را روی خاکریز فرا می خواند و تذکر می داد که مواظب جلو باشید، پایش قبلا” تیر خورده و امدادگرها پاچه ی شلوارش را از ناحیه ران برای پانسمان بریده بودند. ادامه دارد…

نگارنده: ناصر آیرمی

درباره رایحه

پیشنهاد ما به شما

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت(قسمت اول)

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت شهید عبدالرحیم مشکال نوری  فرزند حسین  …