خاطرات عملیات بیت المقدس(قسمت آخر) جاده ی مرزی شلمچه، خونفشانان دلداده

NAJ (60).

سریع خود را بالای خاکریز کشاندم و به آنطرف جاده نگاهی کردم، از عراقی ها خبری نبود ولی تیربارچی های دشمن از دور روی خاکریز را درو می کردند، به قسمت بالای دشت نگاهی انداختم خدایا چه می دیدم باور کردنی نبود تا چشم کار می کرد قبضه های توپخانه دشمن، در یک امتداد قرار داشته و عراقی ها آنها را رها کرده، و همه ی آنها به دست توانای رزمندگان اسلام به غنیمت در آمده بودند به پایین تر نگاه کردم. مملو بود از سنگرها و استحکامات دشمن که لوازم زیادی در آنها وجود داشت حتی بعضی از برادرها رفتند و از درون آنها تلویزیون و وسایل دیگر می آوردند.

تانک های دشمن از دور دیده شده و حرکات مشکوکی را انجام می دادند مهدی آلاله با بی سیم با توپخانه ارتش در ارتباط بود و گراهای فرضی خود را به توپخانه داده و آنها نیز مواضع تانک ها را می زدند کارشان عالی پیش می رفت و نظم تانک ها را بخوبی بهم زده بودند اما نمی دانم چرا ارتباط قطع شد و هر چه آلاله فریاد می کرد و درخواست کمک می نمود دیگر هیچ خبری نشد برای همین تانک ها خود را آماده کرده و آرایش می گرفتند. اوضاع جبهه بطور بسیار مشکوکی ساکت شد بطوری که هیچ صدایی از جایی به گوش نمی رسید مطمئن بودم خطری جدی ما را تهدید می کند.

از این سکوت جبهه اصلا” خوشم نمی آمد دلم شور می زد و از حس غریبی بشدت رنج می بردم چند لحظه بعد دو تا هواپیمای کاملا” سیاه رنگ در فاصله زمانی کوتاهی و در ارتفاع پایینی از بالای سر ما گذشتند و بدون اینکه تیراندازی و یا بمبارانی بکنند رد شده و رفتند در دلم گفتم باید اینها هواپیمای جاسوسی باشند که منطقه استقرار ما و توان نیرویی و تجهیزاتی ما را دید زده و رفتند. لحظاتی به همان منوال گذشت به سمت چپ جبهه نگاهی انداختم هیچ نیرویی در آنجا نداشتیم و محل نفوذ عالی برای دشمن بود واز بخت بد خاکریزهای زیادی هم درآنجا نبود، از آن ناحیه بسیار خوف داشتم، نگاهم به سمت راست جبهه افتاد نیروهای گردان عمار برای مستقر شدن در قسمت چپ جبهه پیشروی می کردند در آن بین، جیپ بدون سقفی که چهار بی سیم از آن بلند بود به ما نزدیک شد برادر خضریان فرمانده غیور و شجاع گردان عمار و از بچه های دزفول بود، از اینکه توانسته بود آن جیپ را به این نقطه ناهموار برساند در حیرت بودم با حضور او بچه ها روحیه ی مضاعفی گرفتند خضریان نیز خطر را کاملا” احساس کرده نیروهای خود را با شتاب و عجله ای چشمگیر به سمت چپ جبهه راهنمایی می کرد. اما آتش بی وقفه دشمن شروع شد و پیشروی بچه های عمار را کند کرد ناگهان تانک های عراقی که حدس می زنم از نوع تی هفتاد دو بودند به صورت ال شکل آرایش گرفته از سمت چپ جبهه به طرفمان هجوم آوردند. افسوس که ما هنوز کسی در آن قسمت نداشتیم و تیپ هایی که قرار بود آنجا را به تصرف دربیاورند موفق به این امر نشده بودند. با راهنمایی خضریان، خود و چندین آرپی جی زن به آن قسمت رفتند و تانک ها را هدف قرار دادند اما متاسفانه موشک ها کمانه کرده به یک طرف منحرف می شدند. تعداد تانک های عراقی باورکردنی نبود بطوریکه با شلیک گلوله هایشان دشت را زیرو رو می کردند هرچه آرپی جی زنها شلیک می کردند کمتر نتیجه ای حاصل شده و تانک ها بی امان به جلو می آمدند آرایش آنها به گونه ای بود که از هر طرف شلیک کرده و نقاط دور و نزدیک را می کوبیدند و به همان صورت بی محابا می آمدند و نیروها را یکی بعد از دیگری درو می کردند این هم جنگی بود کاملا” نابرابر در تاریخ دفاع مقدس ما، چرا که در اینجا ستیز تانک ها با افراد بود و هر نفر هدف گلوله ی مستقیم تانک قرار می گرفت خدایا تو خود شاهدی که چه کربلایی در آن دشت به وقوع پیوست و چه حادثه ی عظیمی در این منطقه رقم خورد. صدای غرش تانک ها و گرد و خاک ناشی از شنی آنها از یک طرف و ایثار و جانفشانی بچه ها ی آرپی چی زن از طرف دیگر صحنه را به یک جنگ کم نظیر تبدیل کرده بود، اما این تمام ماجرا نبود و از طرف مقابل هم، تیربارهای عراقی فعال شده و روی خاکریز را گلوله باران می کردند و ما حتی فرصت سر بلند کردن را نیز نداشتیم ولی با این حال بچه ها با کمال شجاعت جوابشان را داده و به آنها تیراندازی می کردند.

اوضاع جنگ بشدت متحول شد چون ما هم از سمت چپ و هم از جلو مورد حمله قرارمی گرفتیم و سلاح های ما بر تانک های دشمن کارگر نبود و خیل زیادی ازشهدا و مجروحین روی زمین در خون خود می غلطیدند وکسی یارای کمک رسانی را نداشت. بناچار به طرف راست جبهه عقب نشینی کردیم، یک لحظه جیپ خضریان را پشت یک تپه ی کوتاه دیدم که سرنشینان آن با بی سیم در حال صحبت بودند و خضریان نیز با آرپی جی به سمت تانک ها شلیک می کرد که ناگهان گلوله ی مستقیم تانک، جیپ را هدف قرار داده آتش گرفت و کسانی که در آن بودند همگی سوختند وبعد از آن خضریان را دیگر ندیدم. همگی به طرف خاکریز راست جبهه عقب نشینی کردیم تا در آنجا مستقر شده و در نهایت بتوانیم پیشروی دشمن را متوقف کنیم. ناگهان انفجار گلوله ی تانک مرا سه چهار متر پرتاب کرد، گیج و منگ شدم، احساس کردم ضربه ی مهلکی به من وارد شده ولی اهمیت نداده و بلافاصله خود را از زمین کنده تا به راهم ادامه دهم ولی زیر پایم خالی شده ومحکم به زمین افتادم، پای چپم مرا همراهی نمی کرد و درد کشنده ای مرا زمین گیر کرد نگاهی به آن کردم غرق در خون بود زانوی چپم ترکش خورده و استخوانش شکسته و ران پایم ده تا پانزده سانتیمتر پاره شده و خون فوران می کرد.

170885_952

سریع چفیه را از گردنم درآورده محکم به بالای زانویم بستم اما فایده ای نداشت چونکه زخم ران پایم آنرا آغشته به خون کرد، نباید وقت را تلف می کردم خودم را کشان کشان به جلو می بردم و پایم مانند جسم اضافه ای روی زمین کشیده می شد و خونریزی زیاد، ضعف شدیدی را بر من تحمیل می کرد، چشمانم به سیاهی رفت و قدرت بدنیم کم می شد، نیروها با سرعت از کنارم رد شده و توجهی به من نمی کردند انفجارهای گلوله های مستقیم تانک بی امان بین بچه ها می خورد و من، دست و پاها و اعضاء بدنشان که تکه تکه شده به هوا پرتاب می شد را بوضوح می دیدم. منظره ی بسیار وحشتناکی بود انفجار پی در پی گلوله ی مستقیم تانک های عراقی، دشت مجاور جاده ی مرزی شلمچه را شخم می زد و نیروهای خودی را مانند برگ خزان روی زمین می ریخت. به هرجا نگاه می کردم، پیکر شهدا پراکنده بود و مجروحین با کمال مظلومیت، جا می ماندند واین صحنه هایی بود که هرگز در جبهه ها مانند آنرا ندیده و هرگز فراموش نخواهم کرد و گاهی اوقات ها بعد از گذران سال ها مانند فیلمی از جلوی چشمانم رد شده و حالم را دگرگون می کند.

با خود گفتم که کارم دیگر تمام است و من جان سالم از این معرکه بدر نخواهم برد با نا امیدی دستم را به طرف یکی از نیروها دراز کردم سید ضیاءالدین هاشمی بود، مرا که دید بلافاصله آمد و زیر بغل مرا گرفت و با یک شجاعتی کم نظیر و با بی توجه به انفجارها گلوله های تانک به طرف خاکریز خودی در سمت راست جبهه می کشانید. به شدت خسته شده بود و در انتهای راه مرا به عبدالرحیم جمال و حسن بهروزی از نیروهای پایگاهمان سپرد و آنها زیر بغلهای مرا گرفته به سمت خاکریز خودی حرکت کردند. در بین راه سربازی از نیروهای ارتش در حالیکه مچ پایش ترکش خورد شده و انگشتانش برعکس شده و روی زمین بی حرکت افتاده بود نظر ما را جلب کرد بچه ها خیال کردند او شهید شده ولی یکمرتبه سرش را بلند کرد و شروع کرد به سرود خواندن. عمل او برایم عجیب بود و با خود گفتم: حتما برای حفظ روحیه ی نیروها این کار را می کند.

و ما همانطور به طرف خاکریز حرکت می کردیم، یک لحظه به پشت سر خود نگاه کردم مسیری از خون پایم بر زمین نقش بسته و یک خط طولانی را بوجود آورده بود ولی سرانجام به خاکریز خودی رسیده و در پشت آن مستقر شدیم.

نبردی جانانه در پشت خاکریز در حال انجام بود و بچه ها بی امان به طرف تانک ها شلیک می کردند اما ضعف جسمی، تمام وجودم را احاطه کرده بود دیگر حتی گوش هایم درست نمی شنیدند. تعداد زیادی از مجروحین روی زمین افتاده و ناله می کردند یکی از بچه ها که یادم نمی آید چه کسی بود برایم سیب آورد تا آن را بخورم ولی من از فرط ضعف و خستگی قادر به خوردن آن نبودم.

لحظاتی به همان حال روی زمین افتاده و بچه ها هوای مرا داشتند تا بالاخره ماشین سر پوشیده ای از راه رسید و بچه ها با عجله زخمی ها را سوار کردند ولی به دلیل ازدیاد مجروحین، تا جا داشت آنرا پرکرده و روی هم تل انبار نمودند برای همین من مجبور شدم زانوی شکسته ام را جمع کرده به سینه بچسبانم که درد کشنده ای داشت و حال بی هوشی به من دست می داد، ماشین با سرعت زیاد شروع به حرکت کرد. شاید با این کار از انفجارهای خمپاره در امان بماند برای همین، چاله و بلندیها را بی امان رد کرده و بشدت بالا و پایین می شد و سرمان به سقف برخورد می کرد. اما چیزی که اصلا” تحمل آنرا نداشتم این بود که استخوان ها ی زانوی پایم که شکسته و لبه هایشان تیز شده بود به هم برخورد کرده و احساس می کردم لحظه ای بی هوش شده و بعد با تکان های شدید دیگر به هوش می آمدم. نمی دانم چند کیلومتر با همان وضع به عقب برگشته تا به کنار رود کارون رسیدیم و امدادگرها بعد از پیاده کردن مجروحین، مرا بغل نموده و سوار قایق کردند و بعد از آن ما را به بیمارستان صحرایی منقل کردند و روی تخت ها خوابانیدند و شروع کردند به ضد عفونی و پانسمان کردن پایم ولی من تنها توانم این بود که با زبان محلی بگویم: آب، آب. یکی از دکترها کمپوت برایم باز کرد و به من خورانید و با لهجه ی دزفولی گفت: مرا می شناسی گفتم: نه و او گفت: من دکتر عباسی هستم که از دیدن او بسیار تعجب کردم.

تاریخ 1361/2/17 بود در یک دستم سرم معمولی و در دست دیگرم سرم خونی وصل بود که مرا سوار بر بالگرد شنود کردند، بسیار سردم بود و بشدت می لرزیدم. پرستار که وضع مرا دید برایم پتو آورد و رویم کشید و گفت: سرم های خونی سرد هستند و دلیل لرزش شما هم همین است یک لحظه چشمانم روی هم رفت که دیدم در فرودگاه اهواز هستم و مرا دارند سوار هواپیمای سی صد و سی می کنند باز چشمانم روی هم رفته و وقتی باز کردم در تهران بودم و در آمبولانس به طرف بیمارستان می رفتیم که در نهایت مرا به بیمارستان شهید مصطفی خمینی برده و بستری کردند.

نگارنده: ناصر آیرمی

درباره رایحه

پیشنهاد ما به شما

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت(قسمت اول)

مردی که ترس و مرگ را به سخره گرفت شهید عبدالرحیم مشکال نوری  فرزند حسین  …