روزهای خوب پدافندی گردان بلال در خطوط فاو بعد از عملیات والفجر هشت چیزی کمتر از روزهای عملیات نبود. چه روزهای پشت پادگان کرخه و چه در روستای چوئیبده و چه روزهایی که در خط مقدم بودیم همه خاطره انگیز بودند. بطور قطع نمی توان همه اتفاقات آن روزها را گفت و همه بچه ها را معرفی کرد. اما آمیزه ای از باتجربه ها و جوانانی بودند که برخی از آنها برای اولین بار بود به جبهه می آمدند و بعضی هم مثل یوسف جاموسی – که بارها در باره اش نوشته ام – تجربه دومشان بود. . اتفاقا همین بچه ها بودند که اگر چه به دلایل سنی دیر آمدند اما خیلی زود محو فضای جبهه شدند و کسی هم نفهمید که آنها در آن مدت کوتاه چه دیدند. نیمه شبها آنقدر در محوطه اردوگاه رفت و آمد بود و برای گرفتن وضو به سمت تانکرهای آب رفت و آمد می شد که ساعت شب و روز فراموش شده بود. البته این نقطه مشترک همه مأموریت ها بود. همه تحولی که نصیب بچه های آن زمان شد از همان دعاهای نیمه شبی بود که با خدا داشتند. من بعد از شهادت عبدالرضا روضه سرا در والفجر ده، شبی او را در خواب دیدم. پرسیدم تو چگونه به این مقام رسیدی. گفت از ذکر دعای نیمه شبها. در پدافندی فاو بعضی از همین بچه ها بشهادت رسیدند. اصلا بحث رفتن بعضی ها و ماندن بعضی ها قصه رفیقی و نارفیقی با خدا نبود. بحث این بود که خدا انتخاب کرده بود.
سید جلال الدین اسدی نسب متولد اول فروردین ۴۸ یکی از همانها بود. جوانی بود خوش سیما و زلال. قبلا در نوشته های دوست خوبم آقای درچین خوانده بودم که سید جلال از آنهایی بود که شناسنامه اش را دستکاری کرده بود که به جبهه بیاید. این رفتار سید جلال را باید در ظرف زمانی آن روزها تعریف کنیم و گرنه به خطا می رویم. من او را از زمانی که گردان در پشت پادگان کرخه اردو زده بود می شناختم. گهگاهی هم به خیمه ما می آمد و دقایقی می نشست و می رفت.
من در بیان خاطرات آن روزها اهل تصویر سازی و خیالپردازی نیستم اما با اطمینان می گویم که سید جلال اهل ماندن نبود. من و او در طول این مأموریت بارها با هم گفتگو کردیم. روزی آمد و گوشه ای نشستیم و گرم صحبت شدیم. از رفتن می گفت و اینکه اینجا جای ماندن نیست. سید جلال تجربه اولش بود که آمده بود و من که سخت ترین صحنه ها را در جنگ دیده بودم در افکار و حرفهای سید جلال مانده بودم که این چه حکایتی است. من در غروب عملیات والفجر مقدماتی وقتی که گلوله تانک در چند متری ما به زمین خورد دیدم که سر جوانی یک طرف افتاده و تن بدون سرش سمت دیگر و کسی از شدت هیجان مادرش را فریاد زد و امروز سید جلال جبهه ندیده چنان سخن می گفت که گویی می دانست به کجا آمده و قرار است کجا برود. این برداشت امروز من از حرفهای او نیست که همان موقع من متعجب این روحیه اش شده بودم. به او گفتم مرگ و زندگی در دست خداست. باید راضی به رضای خدا بود. اما او حرف آخر را زد و با همین عبارت گفت: ” دوست دارم بروم ” و رفت. …
منبع: وبلاگ دست نوشته ها