خانه / خاطرات شهید / قصه ای تلخ اما شنیدنی

قصه ای تلخ اما شنیدنی

77

888prcrm2w137tqp43g0yu

قصه ای تلخ اما شنیدنی از شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز.

چهار قصه در یک روایت:

۱ – روزگار سخت

۲ – تکه زنجیر یادگار

۳ – دست نیاز

۴ – عبور از ضخامت گمنامی

بسم الله الرحمن الرحیم

———— ۱ – روزگار سخت

محمدحسین در ۱۱ خرداد ماه سال ۱۳۳۶ در خانواده ای مذهبی و محروم در شهرستان دزفول دیده به جهان گشود او فرزند پنجم خانواده و در زمان تولدش، پدر ۴۲ سال داشت و کارگری ساده بود

دوران کودکی خود را در دامان پرمهر مادری سپری نمود و در پایان تحصیلات دوره ابتدایی و اخذ مدرک، ۱۲ سال بیشتر نداشت و در همان دوران نوجوانی چون پدرش دارای شغل و کسب درآمدی ثابت نبود و آثار خستگی و پیری در چهره اش نمایان بود جهت امرار معاش و هزینه تأمین خانواده تصمیم به ترک تحصیل و جهت کسب درآمد و کمک به خانواده جذب بازار کار گردید.

اگر چه با مخالفت پدر و مادرش مواجه بود ولی مصمم و استوار با عزمی راسخ و اراده ای قوی واز خود گذشتگی پا به عرصه زندگی گذاشت، بعد از گذراندن دوران سخت کارگری چند بار تغییر شغل داد و هر بار که تصمیم به تعویض شغل می نمود بخاطر همت، استعداد، صداقت، تلاش و جدیت در کار از طرف مسئولش برای ماندن پیشنهاد افزایش دستمزد داده می شد و ایشان پس از سه سال دوری از تحصیلات و تقریباً ایجاد شغل ثابت بالاخره تصمیم به ادامه تحصیل گرفت، روزها مشغول به کار و شبانه درس خواند و در کمتر از چهار سال دوره متوسطه نظام قدیم (دوسال جهشی) را گذراند و موفق به دریافت مدرک دیپلم متوسطه در سال ۵۵ و ۵۶ گردید.

و در همان سال در کنکور سراسری شرکت و جزء نفرات قبول شده در شرکت نفت ملی ایران (شاخه خوزستان) گردید و در امتحان گزینش بین ۱۰ نفر سهمیه دارای کسب مقام دوم در استان خوزستان شد ولی از آنجایی که ایشان جوانی محبوب پدرش بود و شرط تحصیلات دانشگاهی در خارج از ایران (تحصیل در انگلستان) بود و پدر و مادر به دلیل نارضایتی از اوضاع حکومت وقت و موقعیت اجتماعی آن زمان با اعزام بخارج موافق نبودند و از طرفی چون محمدحسین همیشه خود تصمیم به چگونه زیستن را یاد گرفته بود خود شخصاً منصرف شد، اگر چه از طرف دوستان و فامیل مورد نکوهش قرار گرفت که چگونه تنها شانس موفقیت خود را از دست می دهد.

در سال ۵۶ با اوج گیری مبارزات علیه رژیم شاه، حضور در جلسات قرائت قرآن مساجد و همراه با دیگر دوستان خود شرکت فعال و مبارزات سیاسی خود را آغاز نمود و از رفتن به خدمت سربازی از جمله نفراتی بود که حاضر به انجام آن در دوران ستم شاهی رژیم پهلوی نشد، با اوج گیری مخالفت های مردمی و تظاهرات ضد رژیم طاغوت شرکتی فعال داشت و با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی خود را سربازی فداکار نسبت به امام و مقتدای خویش می دانست.

شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز قصه ای شنیدنی دارد

————— ۲ – تکه زنجیر یادگار

با شروع جنگ تحمیلی عضو بسیج مسجد امام جعفرصادق(ع) گردید و …… دی ماه سال ۶۱ رزمندگان اسلام مهیای عملیاتی جدید (والفجر مقدماتی) می شدند و محمدحسین بی تاب از دوری رزمندگان تصمیم به اعزام گرفت، لباسهای نظامی را از مسجد تحویل و شب برای آماده شدن و خداحافظی به منزل رفت لباسهای رزم را پوشید زنجیر را از پلاک شناسایی گذراند، زنجیر چند سانتیمتر بزرگتر بود کهنه ای روی زمین گذاشت و با گرفتن انبردست پنج سانتیمتر از زنجیر را کوتاه کرد.

مادر نیز که تا این لحظه چشمانش موزون با حرکات محمدحسین شده بودند کنار فرزند نشست و گفت فرزندم این تکه زنجیر را به من می دهی؟

محمد حسین سر بلند کرد و گفت مادرجان این تکه زنجیر چه فایده ای برای شما دارد، مادر گقت: می خواهم یادگار داشته باشم.

گفت خودم در خدمتگذاری حاضرم این چه ارزشی دارد، نکند این تکه زنجبر به جای من باشد.

مادر که با چشمانش نمی خواست یک لحظه ارتباطش را منقطع کرده باشد، سراسیمه و با اضطراب گفت مادر دوست دارم تا زمانی که از جبهه بر می گردی این زنجیر روی سجاده ام باشد.

………. عملیات والفجر مقدماتی شروع و محمدحسین ۱۳۶۱/۱۱/۲۱ در این عملیات به شهادت رسید.

بیست و دو سال همان تکه زنجیر یادگاری که از دستان فرزند گرفته بود همدم ناله های مادر داغدیدۀ محمدحسین شد.

بعد از پایان جنگ با دولت صدام حسین پیمانی منعقد و ایرانیان برای زیارت عتبات می توانستند به عراق سفر کنند.

مادر محمدحسین نیز با نیّت و آرزوی یافتن حسینِ خود از مولا اباعبدالله الحسین(ع) عازم کربلا شد ………

————— ۳ – دست نیاز

مادر شهید عازم کربلا شد، از شروع حرکت این مادر داغدیده اشکهایش به عشق و دوری از فرزند هر آن بیشتر می شدند، آنچنان گریه می کرد که چندین مرتبه زائران با مراجعه به ایشان و اظهار ناراحتی از صدای ناله هایش تقاضا کردند گریه نکند چونکه تمامی کاروان با گریه هایش گریه می کردند.

این مادر داغدار نمی توانست فراق فرزند خود را پنهان کند، تا اینکه کاروان به کربلای معلا رسید با هزاران امید و آرزو وارد حرم شد، بلند فریاد می زد آقا جان امام حسین(ع) من اینجا آمده ام محمدحسینم را از شما می خواهم، حسینم را از حسین می خواهم.

دست نیازش به حرم رسید، بعد از بوسیدن حرم جیغی از دل کشید و بیهوش شد به گونه ای که هرکس آنجا بود می گفت مادر شهید از دنیا رفته است، در عالم رؤیا فضایی در برابر چشمانش نمایان گردید، آقایی در مقابل و محمدحسین فرزندش گوشه ای ایستاده مادر را نگاه می کرد، مرد پرسید مادر جان چرا اینقدر بی تابی می کنی، در جواب گفت: آمده ام حسینم را از شما می خواهم، گفت حسین را هم به شما می رسانیم فقط خواستیم زمانی بگذرد و صبر شما را ببینیم، خواستیم مدتی حسین دور از شما باشد وگرنه نگاه کن حسین هم اینجا و در کنار شما ایستاده است، بی تابی نکن حسین هم به شما بازگردانده خواهد شد.

محمدحسین رو به مادر کرد و یک طاقه پارچه سفیدی که یک نقطه سبز روی پارچه سفید خودنمایی می کرد به مادر داد و گفت از این پارچه به هرکدام از خواهرانم یک قواره پارچه پیراهن و دو قواره پیراهن و چادر برای خودت درست کن.

در این حین نفرات حاضر دور مادر شهید را گفته بودند و آب به صورتش زدن و به هوش آمد، لحظات اول دنبال فرزند خود بود اما پس از گذشت دقایقی متوجه شد هرآنچه بود رؤیایی صادقه از نظرش گذشته است.

این اتفاق در سال ۱۳۸۲واقع شد که یک سال بعد مرداد ماه ۱۳۸۳ از طرف بنیاد شهید اعلام شد از این به بعد تمامی مفقودین هشت سال دفاع مقدس به عنوان شهید محسوب و در تاریخ ۱۳۸۳/۵/۲۵ برای ۷۷ تن از رزمندگان دزفول که تا آن زمان مفقود الاثر بودند مجلس ختمی در مسجد جامع دزفول گرفته شد.

————— ۴ – عبور از ضخامت گمنامی

سال ۱۳۸۳ از طرف بنیاد شهید مرکز، همزمان در سراسر کشور برای تمامی رزمندگان مفقودالاثر در هشت سال دفاع مقدس مراسمی گرفته شد، از جمله در شمال کشور، شهرستان علی آباد کتول پنج شهید گمنام برای دفن در روستای الستان برده شدند، از قضای روزگار در علی آباد کتول سرهنگ پاسدار قنبری که برادرش در عملیات بدر نیز مفقودالاثر بود از آوردن شهدای گمنام مطلع شد و به همراه یکی از فامیل برای شناسایی برادر خود به بنیاد شهید مراجعه کرد که شاید شهیدی که برچسب عملیات بدر به آن چسبانده شده برادرش باشد (برچسب شهید عملیات بدر را اشتباهاً روی تابوت شهید نیلساز زده بودند).

این واقعه دوساعت قبل از تشییع شهدا می باشد، قنبری پارچه کشیده شده روی جنازه را کنار زد، ظاهر آن با جثه برادرش یکی بود، شماره کفش شهید را نگاه کرد شماره ۴۳ همان شمارۀ کفش برادرش بود، به فامیل همراه خود گفت برای اطمینان کامل کفش شهید را باز کنیم شاید نامی و نشانی هویدا گردد، بند کفش را به آرامی باز کردند که روی ساق پوتین نوشته بود نیلساز، جوراب شهید را نگاه کردند، شماره پلاک ۲۶۱-۱۸۱ نوشته بود و همراه شهید پلاک شکسته ای که ترکش نصف آن را قطع کرده و تنها عدد ۲۶۱ از شماره پلاک باقی مانده بود. چشمانشان را مجذوب خود کرد که با دیدن این صحنه شور و غوغایی در جمعیتِ مشایعت کننده پیچید. آنجا به احترام شهید، همراه با دیگر شهدا تا روستای الستان تشییع و بعد از دفن چهار شهید گمنام، شهید نیلساز به تهران و سپس دزفول اعزام گردید.

در تاریخ ۱۳۸۳/۸/۷ مصادف با پانزدهم رمضان از مسجد امام جعفر صادق(ع) که محل اعزام شهید به جبهه بود تشییع و در بهشت علی قطعه شهدا در کنار دیگر همرزمانش به خاک سپرده شد. یاد بسیجی شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز گرامی باد.

منبع: وبلاگ سرگذشت

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

ماجرای داعشی‌هایی که محسن حججی به هلاکت رساند

روایت فرمانده و همرزم شهید حججی: ماجرای داعشی‌هایی که محسن حججی به هلاکت رساند به …