بیاد حسن و حمید
چه روز گرم و طاقت فرسایی بود. عرق از سر و روی من و حمید می بارید و پی در پی با چفیه آن را خشک می کردیم. در سنگر نشسته بودیم و فارغ از آن هوای داغ و شرجی با هم حرف می زدیم. آن روز دوم ماه شوال بود و دیروز آن را که عید سعید فطر بود را پشت سر گذاشته بودیم. حمید با داشتن سن سال کم، اما صفای دل عجیبی داشت. خیلی مهربان بود و دائم خنده ی شیرینی بر لب داشت. آن روز نوبت من و حمید زاده گندم بود که در یکی از سنگرهای دیدگاه اطلاعات و عملیات لشکر ولی عصر(عج) و در کنار اروند رود و در شهر فاو عراق، چهار چشمی می بایستی تحرکات عراقی ها را زیر نظر داشته و موارد مشکوک را به سنگر فرماندهی اطلاعات گزارش می دادیم. آن روز خبری از جنب و جوش عراقی ها نبود و جبهه ساکت ساکت بود.
سمت راست فرمانده ی رشید اسلام شهید حسن آیرمی
حوالی ظهر، ماشین تدارکات برایمان یخ آورد تا شاید مقداری از این گرمای هوا را برایمان قابل تحمل تر نماید. از سنگر بیرون آمدیم. حمید تکه یخی را از ماشین تحویل گرفت و شروع کرد در یک ظرف، خورد کردن آن. من هم کلمن آب را آماده کردم. سر کلمن را کج کرده تا حمید یخ ها را به داخل آن بریزد که به ناگاه در ثانیه ای، صدای سوت خمپاره شصت میلیمتری به گوشمان رسید در حال دراز کش بودیم که گلوله خمپاره حدود یک یا دو متری ما منفجر شد. گرد و خاک غلیظی بلند شد. از حالت به زمین خوردن حمید احساس کردم ترکش خورده است. لحظاتی گیج و منگ بودم و حال خودم را نمی فهمیدم. به سر و بدن خود نگاهی کردم، نه ترکش نخورده ام. با عجله به طرف حمید رفتم. حرکت نمی کرد سر او را از زمین بلند کردم. خدایا چه می دیدم ترکش بزرگی، کنار سر او را سوراخ کرده و خون …..
او را بغل کرده سوار آمبولانس نمودم و خودم هم همراه حمید روانه ی بیمارستان صحرایی فاطمه الزهرا (س) در فاو شدیم. بیمارستانی که زیر زمین بود و پناهگاه خوبی برای مجروحین. او را با بلانکارد حمل نموده تحویل تیم پزشکی دادم و منتظر ماندم تا ببینم چه می شود ولی پرستار به من اشاره کرد که بروم که ماندم فایده ای برای حمید ندارد. به ناچاردوباره به خط برگشتم. حالم خوب نبود و بغضی عجیب به گلویم هجوم می آورد. چهره ی معصوم حمید لحظه ای از دیدگانم دور نمی شد و حرف های شیرین او گوشم را نوازش می داد. با بی سیم خبر مجروحیت شدید حمید را به سنگر فرماندهی اطلاعات، دادم.
عظیم جساس(1) که در سنگر مجاور و چند صد متری ما بود ما بود، بنده ی خدا تمام خط را دویده تا خود را به من برساند. مرا در آغوش گرفت و دلداری داد. طولی نکشید که عظیم گفت: ناصر، بی سیم با تو کار دارد. سید هبت(2) بود. گفت: ناصر بیا عقب. با خود گفتم شاید برای اینکه می داند لباس هایم خونی است. خواست که به عقب برگردم.
چهره ی سید هبت بسیار پژمرده و ناراحت بود. نمی دانم چرا یک مرتبه دلم ریخت و زبانم بند آمده بود. گفتم چیزی شده؟ با یک حالت بسیار محزون و گلویی پر از بغض گفت: حسن. منظورش حسن برادرم بود که همزمان در خط مقدم بسر می بردیم. با یک حالت لرزانی گفتم: حسن چه؟ گفت: به سختی ترکش خورده. با ترس و لرز غریبی پرسیدم: امیدی هست؟ می دانستم نمی تواند جواب بدهد. فقط سرش را پایین انداخت و اشک، دیدگانش را پر کرد. گفتم: انا لله و انا الیه راجعون.
تاریخ شهادت این دو عزیز 1365/3/20 محل شهادت فاو عراق
پنج شنبه 22 خرداد بر سر مزار حسن و حمید، به یاد و نامشان و راهشان در شهید آباد گرد هم می آییم.
نگارنده: ناصر آیرمی
(1) شهید عظیم جساس از شهدای اطلاعات و عملیات لشکر 7 ولی عصر عج
(2) شهید سید هبت اله فرج الهی از فرماندهان بنام اطلاعات و عملیات لشکر7 ولی عصر عج
خدا رحمت کند حسن را. بعضی وقتها حجب و حیا باعث می شد تا به کسانی نزدیک شویم. حسن یکی از آنها بود. حمید را من بواسطه برادزش نورعلی می شناختم . نورعلی از بچه هایی بود که از روز اول جنگ بود. خدا این دو برادر را رحمت کند
سلام
از شما به خاطر نوشتن این خاطرات بی نهایت متشکرم. شما نمی دانید چقدر خانواده ی ما از نوشتار شما استقبال کردند. ای کاش بیشتر می نوشتید. باور کنید خانواده ی شهدا تشنه ی خاطرات جدید فرزندانشان هستند. نمی دانم با این همه خواهش و تمنا که از رزمندگان برای گفتن خاطراتشان کرده ام باز چرا دست به قلم نمی شوند و چرا ناخواسته احساسات پاک خانواده های شهدا را نادیده می گیرند. خداوند روح دو شهید بزرگوار زاده گندم را با امام حسین ع محشور نماید. حقیر از حمید و وضعیت شهادت او می توانستم بیشتر بنویسم اما ملاحظه ی دل سوخته ی پدر و مادر مهربان او را کردم که احساس، پدر و مادر خودم را به ایشان دارم. در نهایت از شما سپاسگذارم.
حضور بر مزار این شهیدان بسی مهم است نه به این جهت که نیازی به فاتحه ما دارند ( ولاتحسبن الذین قتلو ……) که به این دلیل که ما بر خود یاداوری میکنیم آسایش کنونی خود و فرزندانمان را مرهون جان فشانی انان میدانیم و کسانی که در این امر تردید دارند کافی است نگاهی به وضعیت کنونی کشورهای عراق و سوریه بیندازند شادی روح فرمانده شهید حسن ایرمی وتمامی شهدای اسلام صلوات
برادر آیرمی و سخاوت سلام . از اینکه تلاش میکنید تا گوشه ای از خاطرات شهیدان منتشر شود تشکر و قدر دانی می نمایم. یادم میاد عملیات رمضان هنوز شروع نشده بود من و نورعلی (برادر بزرگ حمید زاده گندم ) داشتیم با موتور تو منطقه گشت میزدیم که به نورعلی گفتن حمید اومده جبهه، گاز موتور را گرفت و بسرعت رفتیم بیش حمید ،خلاصه بعد از احوالبرسی و خوش و بش حمید را قانع کرد که برگردد دزفول ولی حمید قبول نکرد ،خلاصه به زور و اجبار اونو فرستاد به قول خودمون شهر ، بعد از گذشت چند روز حمید تو ماشین غذا در دیگ غذا قاچاقی دوباره به جبهه برگشت. من در کنار نورعلی با همدیگه در عملیات والفجر مقدماتی تیر خوردیم و من اسیر شدم و نورعلی شهید مفقود الجسد شد که ان شالله در خاطرات بعدی نحوه ی شهادت و اسارت خودم را خواهم نوشت. با تشکر
علیک السلام
از شما سپاسگذارم. بی صبرانه منتظر ارسال خاطرات شما هستیم.
سلام باتشکر و سپاس فراوان از نگارش این خاطره ها.
سلام
28 سال از عروجت میگذرد در عجبم با گذشت این همه سال از رفتنت ، هیچگاه نبودنت باور نشد دیشب که پرده ی اشک جسورانه اجازه ی نگاه کردن ب عکس زیبایت را از من گرفته بود به این اصل شهادت واقف شدم که «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیلالله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون»
می پرسی چگونه باور کردم ؟اینکه بعد از 28 سال هنوز برای همه ی ما هستی،ما بزرگ شدیم، ازدواج کردیم ، بچه دار شدیم، گاهاً فرزندانمان ازدواج کردند ولی تمامی نسل سببی و نسبیمان با تو در ارتباطند گویی ایشان نیز تو را درک کرده و دیده اند. آری اینگونه است تحقق وعده های الهی ولی ما از درک آن غافلیم«و لا تقولوا لمن یقتل فی سبیلالله اموت بل احیاء ولکن لا تشعرون»
برادرم این گریه های ما برای تو نیست چرا که تو همیشه در اوجی در والاترین رتبه ای که هر انسانی آن را برای خود و عزیزانش آرزو دارد و اینکه تو همیشه با ما بوده ای از تمامی وقایع خانواده خبر داری اصلا در متن قضایا هستی این گریه بر خودمان است که توان دیدن تو که نزد ما هستی را نداریم این گریه برای این است نکند نا خواسته تو را برنجانیم و خود غافل باشیم
علیک السلام
طیب الله انفاسکم
سلام وب سایت بسیار خوب وزیبایی دارید. مطالبتان زیبا است. ولی دوست عزیز سعی کنید چیزی بنویسید که نیاز جامعه باشد. باور کنید اگر الان شهدای عزیزمان در کنارمان بودند در فضای سایبری چیزی که جامعه نیاز داشت قلم رابه حرکت در می اوردند . به قول حضرت اقا امام خامنه ای مدظله شما نخبگان افسران جنگ نرم هستید .
درست است زنده نگهداشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. ولی قلمتان را در یک نقطه در قفسی نگهداری نکنید.
مطالب روز جامعه را بنویسید ببینید ایا اگر فلان شهید الان در کنار ما بود از کارها ورفتار های ما راضی بود. دیگاه فلان شهید در مورد مثلا مال حلال و………………. چگونه بوده است.
مثلا یک موضوع را برایتان با ذکر حدیثی از نبی مکرم اسلام ص بیان می نمایم :عن النبی ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ قال:
«ملعونٌ مَن ألقی کَلَّه عَلَی الناس مَلعونٌ مَلعونٌ مَن ضَیَّعَ مَن یَعول؛[۲۲] رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ فرموده است: کسی که بار زندگی خود را بر دوش دیگران بیفکند (و بخواهد از دسترنج مردم زندگی خود را بگذراند( رانده و مطرود درگاه باری تعالی است و نیز کسی که حقوق خانواده خود را ضایع کند ملعون است».
موفق وپیروز باشید.
علیک السلام
از این که ما را راهنمایی کردید متشکرم. سعی می کنیم نظرات شما را در رایحه پیاده نماییم. باز هم به ما سربزنید.
شهید عظیم جساس…
افتخار میکنم به پسرخاله ی عزیزم…