پدافندی فاو – شبهای اروند
دو نکته:
1- خاطرات جنگ کهنه شدنی نیست. برای همین بخشی از این خاطرات را قبلا نوشته ام . به دوبار خواندنش می ارزد.
2- چند سال پیش شبی دزدی به انباری آپارتمانمان زد و هر چی دستش آمده بود برد. یخچال، تلویزیون، گاز و بقیه وسایل. بعد از آن اتفاق دست نوشته هایم مربوط به سال 65 به بعد را ندیدم. اتفاقات پدافندی فاو را در آن دفتر نوشته بودم که متأسفانه گم شد. حاضر بودم برای سارق هرچی می خواهد بخرم اما اگر او برده در این فقره شرافت داشته باشد و برایم پس بفرستد اما ناامید شدم. در مورد اتفاقات سال 65 و سال های دیگر و قبول قطعنامه و دفاع متحرک عراق چیزهایی یادداشت کرده بودم که انشالله اگر پیدایشان کردم بازنویسی می کنم.
بعد از مدتی که در روستای چوئبیده حضور داشتیم به خط فاو منتقل شدیم. بخشی از خط مقدم چسبیده به اروند رود را به گردان سپرده بودند. خطی شرقی – غربی که به اروند ختم می شد. گروهان قائم جناح چپ ، گروهان فتح چسبیده به اروند و گروهان مالک هم آنسوی اروند در خط ساحلی مستقر شدند که آن هم موقعیت حساسی بود.
در مجاورت گروهان قائم بچه های کمیته مستقر بودند. حکایت آنها هم جالب است. بچه های کمیته بلندگویی روی خاکریز گذاشته بودند و دقایقی را در روز به موعظه عراقیها می پرداختند. می گفتند که ای نیروهای عراقی و برخی مواقع برادران عراقی خطابشان می کردند بیایید به دامان اسلام. به دامان حق و از اینجور مواعظ که پاسخ عراقیها جالب تر از موعظه ها بود و محل استقرار بلندگو را به رگبار می بستند. من یاد لغزهای محمد گل اکبر می افتادم که در پدافندی پاسگاه زید به حاج منصور شلال نژاد می گفت اگر روزی گلوله هایمان تمام شد روی خاکریز می رویم و با صدای بلند لیچار بار عراقیها می کنیم. این کار بچه های کمیته هم بی اثر نبود . عراقیها منطقه گروهان قائم را روز و شب با شلیک های مرتب خمپاره شصت و آرپی جی می زدند و ناامن می کردند. حتی بعضی شبها نیروهای شناسایی آنها می آمدند.
در مجاورت بچه های کمیته ، بچه های دیده بانی لشکر ۷ حضرت ولیعصر (عج) سنگر داشتند . رضا مورث نوری و امیر آقا برادر بزرگم و مرتضی طاهر دباغ و یکی دو نفر دیگر بودند. روزی که به دیدنشان رفتم تازه گرم صحبت شدیم که صدای زوزه و بعد انفجار گلوله های توپی که نزدیک سنگرهایمان خورد ما را ترساند. اول فکر کردیم عراقیها دارند می زنند و می گفتیم فلان فلان شده ها چقدر دقیق می زنند اما بعد از لحظاتی یکی از بچه های کمیته آمد و با داد و فریاد گفت چرا توپخانه خودی دارد ما را می زند . هر چه رضا مورث سعی کرد جواب بدهد طرف امان نمی داد و لحنش را تند تر کرد و ضرب کلامش را بالا برد و خشن تر کرد که من گفتم الان دعوا در دعوا می شود. طرف را به هر ترفندی بود آرام و بعد روانه مواضعش کردیم تا دیده بانها بتوانند به کارشان برسند. از این مسایل طبیعی بود تا توپخانه گرای دقیق را بزند از این اتفاقات پیش می آمد.
شبی داخل سنگر نگهبانی روی خاکریز بودم. فکر می کنم غلامرضا جوزی کنارم نشسته بود. صدای انفجار چند آرپی جی از سمت سنگرهای بچه های کمیته بگوش رسید سر و صدایی بلند شد و بعد از چند دقیقه آمبولانسی با سرعت از کنارمان رد شد و به عقب رفت. غلامرضا جوزی پیگیر شد و دقایقی بعد گفتند آرپی جی عراقیها درست به سنگر حمیدرضا کردونی خورده و سر حمید را برده است. آن شب، شب ناراحت کننده ای بود . حمید هم از جوانهایی بود که بتازگی به جبهه آمده بود. رحیم برادرش از بچه های گردان بلال بود . اما حمید تجربه رحیم را نداشت. جوانی بود کم حرف و خنده رو.
سمت چپ سنگر ما آخرین سنگر گروهان قائم و سمت راستمان سنگر فرماندهی گردان بود و بعد از سنگر سید جمشید سنگرهای گروهان فتح به فرماندهی حسن آیرمی بودند. بعضی از بچه های سنگر همسایه از مسجد نجفیه دزفول بودند. سنگر ما با آنها بیست متری فاصله داشت. بهرام جولایی بود و غلامرضا حطم و محمد علی ژولاپور و یکی دو نفر دیگر که نامشان را فراموش کرده ام و عجیب است مثل همسایه های کوچه های شهر با هم مراوده داشتیم. می رفتیم و می آمدند. شلوغترین آنها غلامرضا حطم بود. بعضی شبها من و غلامرضا تا صبح با هم بیدار می ماندیم و نگهبانی می دادیم. سنگر ما در پدافندی فاو دقیقا روبروی سنگر تیربار دشمن بود که گاهی وقتها با قناسه شلیک می کردند. من عمده شبها تا اذان صبح نمی خوابیدم و بدنبال راهی بودم تا شر این سنگر را کم کنم. بعضی شبها از شدت خستگی در حالی که به آن سنگر زل زده بودم چشمانم سنگین می شد و لحظاتی می خوابیدم و با زوزه گلوله قناسه که از کنارم رد می شد بیدار می شدم و تازه یادم می آمد که چه کار خطرناکی کرده ام. رضا پورحجت برای خودش قناسه ای دست و پا کرده بود. بعضی شبها می آمد و ما هم با قناسه می زدیم. اما قناسه رضا زیاد گیر می کرد برای همین توی لوله اش را مرتب تمیز می کردیم.
رضا پور حجت روزها این تفنگ را روی دوشش می انداخت و گاهی وقتها با دمپایی به داخل سنگر های نگهبانی که دید خوبی داشت می رفت و منتظر می ماند تا نیروهای کمین دشمن بیرون بیایند. من هم دوربین دو چشمی را با خودم برمی داشتم و با رضا می رفتم. آخر قناسه رضا دوربین نداشت. اصلا ارزش قناسه به دوربین آن است که ما نداشتیم. برای همین من با دوربین دو چشم به رضا آدرس و گرا می دادم. اتفاقا یکی از روزها دو نفر از کمین دشمن بیرون آمدند و خواستند جایشان را عوض کنند ساعت حدود ده یازده صبح بود به رضا آدرس دادم. اولی خودش را پشت تل یا توده ای از خاک رساند اما دومی سلانه سلانه راه می رفت. رضا دومی را نشانه گرفت. طرف تیر خورد و افتاد اما به پایش خورد . نفر اول برگشت روی تل و با او صحبت کرد که خودش را بالا بکشد. دستش را هم به سویش دراز کرد که کمکش کند. فاصله آنها چیزی حدود سه چهار متری می شد. گفتگوی عراقیها شاید یک دقیقه طول کشید و رضا در این یک دقیقه مشغول تمیز کردن لوله تفنگ بود. رضا فرصت نکرد گلوله دوم را شلیک کند و مجروح عراقی هم فرصت کرد و خودش را به پشت توده خاک رساند.
خلاصه اینکه بعضی شبها رضا پورحجت با این قناسه می آمد و می خواست سنگر تیربار را بزند. بعضی شبها غلامرضا حطم هم می آمد. یک آرپی جی من می زدم و یکی او می زد . بعلت تاریکی هوا نتوانستیم با آرپی چی سنگر را خوب نشانه بگیریم. کار شب هایمان این بود….
منبع: وبلاگ دست نوشته ها